در بخش نخست گفتوگوی «سعید صفری» از رزمندگان تیپ ذوالفقار با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به ماجرای امدادغیبی به دیدهبان در عملیات مرصاد پرداخته شد که در ادامه بخش پایانی گفتوگو را میخوانید:
«زمانی که با پیش بینی گرای «محسن عبدالهی» موشک مستقیم به ماشین اصابت کرد، با مشورت محسن نتیجه گرفتم احتمالا این خودرو این وقت شب یا به محل تجمع یا برای تهیه مهمات به سمت انبار مهمات میرفت. با توجه به آنچه که قبل از تاریک شدن هوا دیده بودیم، محلی را که احتمال میدادم هدف مورد نظر باشد را روی کاغذ مشخص و اعداد جدید سمت برد را استخراج کردم. به عنوان مثلا شد 500 متر به راست و 100 متر پایین. محسن با یک حالت شرمندگی گفت: «سعید جان میشود من اصلاحات را بگویم.» با خنده گفتم: باز هم گرا به دلت افتاده است.» لبخندی زد و گفت: «آره داداش.» گفتم: «بگو ببینیم خدا چه میخواهد.»
پشت بیسیم با قبضه تماس گرفت و اعداد را داد. بعد از چند دقیقه پشتیبانی الله اکبر گفت و محسن هم گفت جانم فدای رهبر. چند ثانیه بعد انفجار پشت انفجار، کاملا شمال شهر را روشن کرد. به قدری نور انفجارها زیاد بود که با دوربین توانستم خودرویی که قبل از این منهدم کرده بودیم را واضح ببینم.
لحظاتی بعد من و محسن در آغوش هفت - هشت نفر بودیم که ما را تشویق میکردند. ما دو نفر هم که میدانستیم این داستان چگونه رقم خورده است. آیه «ما رمیت ...» را قرائت کردیم و دوستان هم به حساب تواضع میگذاشتند ولی واقعا خدا گلولهها را هدایت کرده بود و ما هیچکاره بودیم.
سرگرد ارتش بعد از این اتفاق به من گفت اگر فکر میکنی لازم است کاتیوشا را هم شما هدایت کنید. باورمان کرده بود و ما هم از خدا خواسته پذیرفتیم. شب پرکاری را گذرانیدم و تقریبا تمام شب بیدار بودیم. تا صبح نخوابیده بودیم البته گهگاهی چرتی زدیم ولی جنگ بود و باید حواسمان را جمع میکردیم. با اتفاقی همه که شب افتاده بود، حساب ویژه روی ما باز کرده بودند.
من و محسن تمام هوش و حواسمان به تحرک منافقین بود. از طرف دیگر با گردان پیاده تماس گرفتیم که در نقاطی که ما دید نداریم کمک کنند.
هوا که روشن شد باز درگیریها بالا گرفت. البته شب قبل در نوک پیکان حمله منافقان که تنگه مرصاد بعد از دشت حسن آباد، آتشباران سنگینی بود و فشار زیادی آنجا روی نیروها بود.
از طرف دیگر ما از محور اسلام آباد به ایلام و مسیر اسلام آباد به کرند را هم قرارگاه رمضان بسته بود. وضعیت برایشان سخت شد. عصر منافقین که در پیشروی کاملا شکست خورده بودند با باز شدن راه عقب تصمیم به برگشت گرفتند. هر وسیلهای که دم دستشان بود سوار میشدند و به سمت مرز میرفتند. در همین هنگام فرمانده گردان پیاده با من تماس گرفت و گفت: «جاده بعد از پادگان الله اکبر اتوبان یکطرفه شده است. یک باند فرود بالگرد هم درست کردند و چند بالگرد میآید و مجروحان منافق را به عراق منتقل میکند.»
من که دید نداشتم گفتم: «دو مینی (۱۰۷) میزنم. شرایط را بسنجید.» با همان کاغذ و قطب نما که داشتم حدود گرا و برد را دادم و یک ۱۰۷ شلیک شد. فرمانده گردان با شعف عجیبی تشکر کرد و گفت: «مستقیم به ماشین زدید.»
من و محسن هم که خودمان از تعجب قدرت حرکت نداشتیم، خدا را شکر کردیم و با یک خط تیر فرضی قبضه را هدایت کردیم و بقیه ادوات هم به خط کردیم. از طرف دیگر مرکز تجمعی هم که محسن رصد کرده بود، به کاتیوشا ارتش دادیم و گفتیم آتش به اختیار بریزید. تا بعد از ظهر منافقها کاملا عقب کشیدند و آتش تقریبا خاموش شد. ما هم همان جا روی سنگهای ناهموار ارتفاع دراز کشیدیم و برای دقایقی خوابمان برد.
دقیقا یادم نیست چقدر خوابیدیم که با صدای رگبارهای پی در پی از خواب پریدم. در جا نشستم و محسن هم که بیدار شده بود گفت: «چه خبر شده؟» با تعجب و کمی دلهره گفتم: «نمیدانم فقط اینکه صدا از پشت سر بود.»
نگاهمان به هم گره خورده بود. دوست نداشتیم چیزی که فکر میکردیم به زبان بیاوریم. بالاخره یکی از ما به حرف آمد: «نکند این نامردها دورمان زده باشند؟»
محسن بی سیم را برداشت و با پشتیبانی تماس گرفت. چیزی که میشنیدیم، هم خوشحالمان کرد و هم بر تعجبمان افزود. نیروهای قرارگاه رمضان در کمینی که به منافقین زده بودند، تعداد زیادی از آنها را اسیر گرفتند و از مسیر پشت سر ما سوار بر ماشین سمت نیروهای قرارگاه غرب آورده بودند.
به هر صورت ماموریت ما تمام بود و عدهای از همرزمان برای بازدید وضعیت شهر تصمیم گرفتند به داخل شهر بروند که من چون نمیخواستم جنایات منافقین را ببینم با آنها همراه نشدم اما نکتهای که این عزیزان در بازگشت برایم تعریف کردند جالب بود. میگفتند تمام مسیر از پادگان الله اکبر تا باندی که برای بالگرد ساخته بودند، ماشینهایی بود که با گلولههای ۱۰۷منهدم شده بود و چند تا جنازه داخل یا اطرافش افتاده بود.
اینجا باز خداوند دست ما را گرفت و خود آتش ما را هدایت کرده بود. مسیری که دوستان میگفتند حتی یک متر آن را هم در دید دیدگاه ما نبود و کسی هم که آن مسیر را میدید اصلا شناختی نسبت به علم دیدبانی نداشت. خدا را شکر که در طول جنگ به واسطه همین امدادهای غیبی حقانیت انقلاب به ما ثابت شد.»
انتهای پیام/ 131