گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: زمانی که عراق تصمیم گرفت به پشتوانه قوای تسلیحاتی مستکبران جهان به ایران که کشوری تنها و دست خالی بود حمله کند، شاید هیچ کسی در دنیا پیدا نمیشد که حتی حدس هم بزند ایرانی که تازه انقلابی بزرگ را به ثمر رسانده بتواند بدون امکانات جنگی در مقابل عراق، نه تنها دوام بیاورد بلکه پیروز هم شود. چرا که در ذهن مادی هیچ بنی بشری عشق و ایمان نمیتواند بر توپ و تانک پیروز شود.
در ادامه ماحصل گفتوگوی دفاع پرس با مادر شهید محمدرضا کرم را میخوانید:
محمدرضا 4 بهمن 1330 در خرمشهر به دنیا آمد. پسرم 28 ساله بود که ازدواج کرد. ثمره این ازدواج یک پسر به اسم علیرضا است، زمانی که محمدرضا به جنگ رفت فرزندش 5 ماهه بود.
پسرم از بچگی به هواپیما علاقه زیادی داشت، همیشه میگفت: «مامان من دوست دارم خلبان بشوم»، یکی از دوستان همسرم خلبان بود، محمدرضا همیشه با وی به فرودگاه میرفت و سوار هواپیما میشد، در هواپیما عکس میگرفت و با خوشحالی به خانه میآمد و عکسش را به ما نشان میداد.
محمدرضا دیپلم خود را گرفت و به دانشکده خلبانی رفت، بعد از آن برای تکمیل دوره خود 2 سال به آمریکا رفت و با نشان خلبانی از آمریکا برگشت.
پسرم عادت داشت هر جای که بود باید سال تحویل را پیش ما میآمد، 2 سالی که در آمریکا بود با صدای خودش برای ما نوار پر میکرد و برایمان میفرستاد، زمانی که ازدواج کرد و برای زندگی به بوشهر رفت، به همسرش گفت: «من همیشه سال تحویل باید کنار پدر و مادرم باشم». هیچکس به مهربانی محمدرضا نمیرسید.
ما برای دیدن پسرمان به بوشهر رفته بودیم زمان برگشت، گفتم: «محمدرضا جان چجوری دوری شماها را تحمل کنم، 3 تا از عزیزترینهایم کنارم نیستند، تحمل این دوری خیلی سخت است، زود به زود به دیدن ما بیا»، پسرم در جوابم گفت: «مامان نگران ما نباش ما اینجا حالمان خوب است، یک موقعی ناراحت و نگران ما باش که بگویند بین عراق و ایران جنگ است»، من از حرفهایش چیزی متوجه نشدم بعدها که از دوستش پرسیدم گفت: «ما از عید خبر داشتیم که عراق میخواهد به ایران حمله کند»، از دوستهای پسرم خلعتبری، امیدبخش، یاسینی، دوران و حیدری شهید شدند، شهید خلعتبری بعد از پسرم به شهادت رسید.
زمانی که جنگ شده بود، محمدرضا به همسرش زنگ زد و گفت: «بروید پدر و مادر را از خرمشهر نجات دهید؛ من میدانم آنجا چه خبر است»، خرمشهر خیلی وحشتناک بود ما 15 روز از خانه بیرون نرفته بودیم یک روز پسرم آمد و گفت: «مامان شما چرا نرفتید همه خرمشهر را ترک کردند». همه از خرمشهر رفته بودند ما با کی باید میرفتیم، تا وضعیت قرمز میشد فرار میکردیم و لای نخلها میرفتیم، یک روز داشتم به طرف مسجد جامع میرفتم که یکی از دوستان پسرم گفت: «خانم کرم کجا دارید میروید»؟ گفتم: «هیچ خبری از علیرضا، حمیدرضا، مسعود ندارم میخواهم بروم ببینم کجا هستند»، گفت: «عراقیها مسجد جامع را گرفتند نمیتوانی بروی»، نگذاشت بروم.
فردای آن روز پسرم علیرضا پیکان یکی از دوستانش را گرفت و ما را تا 40 کیلومتری اهواز برد که ماشین خراب شد، دوباره ما را سوار یک ماشین نفتکش کرد و خودش به خرمشهر برگشت، هر چه به او گفتم علیرضا بیا با ما برویم، گفت: «مامان چی میگی؟ پیر و جوان آمدهاند تا از شهر ما دفاع کنند باز من که بچه خرمشهر هستم ول کنم با شما بیام». با یک جفت دمپایی از خرمشهر خارج شدیم، حتی نشد همسرم از مغازه پول بردارد کل خرمشهر را عراقیها گرفته بودند، ما به همدان رفتیم و هیچ خبری از خرمشهر و فرزندانم نداشتم.
پسرم علیرضا در
خرمشهر مجروح شده بود به بیمارستان همدان آوردنش، وقتی حالش بهتر شد دوباره به
خرمشهر رفت در حمله بستان پسرم خیلی ترکش خورد هنوز هم این ترکشها در بدنش هست
نمیتوانستند عمل کنند چون ترکشها درست پشت قلبش برخورد کرده بود.
آخرین ماموریت
محمدرضا جزو نیرو هوایی ارتش بود هواپیمای پسرم فانتوم اف-5 بود، 19 بار به ماموریت رفته و چند ماهی از آغاز جنگ نمیگذشت که در بیستمین ماموریتش، بال هواپیما را زدند، محمدرضا کابین 2 بود.
آقای نظری که با پسر من در یک هواپیما بود، در بیمارستان بستری و ما به دیدن او رفتیم، وی پسر من را رضا صدا میکرد، گفت: «در عراق یک پل بود ما میخواستیم آن پل را بزنیم ولی رضا گفت: «حسین زن و بچه روی پل است بهتر است که نزنیم»، یکدفعه هواپیما تکان خورد به رضا گفتم: «فکر کنم بال هواپیما را زدند»، وی جوابی نداد برگشتم دیدم رضا نیست؛ وقتی بال هواپیما را زدند صندلی او پرید، نزدیک بصره و خرمشهر بود رفتیم دنبال رضا ولی پیدایش نکردیم».
پسرم خلبان نیرو هوایی در بوشهر بود یک سال و نیم از ازدواجش میگذشت که مفقودالاثر شد، تا الان از پسرم حتی یک پلاک هم به دست ما نرسیده است، الان 36 سال و هفت ماه و بیست و یک روز است که از پسرم بیخبر هستم.
محمدرضا شهید نشده بود، ما همدان بودیم چند نفر از شادگان و بوشهر زنگ زدند گفتند: «تلویزیون عراق پسرت را نشان داده است حتی پایش را کج گرفته بودند».
بعد از آزاد شدن خرمشهر ما دوباره به شهر خود بازگشتیم، هیچ چیز از وسایلمان نمانده بود همه را برده بودند فقط لباسشویی و چهار تا پنکه سقفی مانده بود.
یک آقایی توی فرمانداری خرمشهر بود پیش وی رفتم، گفتم: «شما کسی به اسم محمدرضا کرم میشناسید»؟ گفتند: «بله من وی را دیدم خلبان بود، تو استخبارات عراق وقتی که آوردنش پایش شکسته بود، نمیگذاشتند ما با هم حرف بزنیم اما خودش را معرفی کرده بود».
خواب شهادت پسرم را دیده بودم
چند بار خواب اسیر شدن پسرم را دیده بودم، زمانی که عراق کویت را گرفته بود آمریکا، عراق را بمباران کرد؛ من خواب پسرم را دیدم که گفت: «مامان جان من تا 2 شب پیش زنده بودم، آمریکا آمد زندان عراق را زد و من شهید شدم»، ما چندبار نامه به صلیب سرخ دادیم ولی گفتند صدام جواب نمیدهد.
سال 1369 از طرف نیروی هوایی با یک نامه و پرچم مشکی به خانه محمدرضا رفتند و اعلام کردند، که دیگر منتظر نمانید وی شهید شده است و برای ما یادبودی در بهشت زهرا گذاشتند. زمانی که دلم برای پسرم تنگ میشود کاری جز گریه کردن نمیتوانم انجام بدهم، زمانی که صبح میشود جلوی عکسش میایستم و صبح بخیر میگویم.
شهید فرپورخمامی دامادم بود. محمدرضا خیلی به وی وابسته بود رابطه محمدرضا با شهید فرپورخمامی بسیار خوب بود. محمدرضا دیپلمش را گرفت پیش ما نماند گفت من با آبجی میروم. زمانی که دامادم از اسارت آمد گفت: «در اردوگاه صلاح الدین اسمش را روی دیوار نوشته بود ولی من ندیدمش».
محمدرضا برایم تعریف کرده بود که یک نفر توی نیرو هوایی بود، همنام پسر من محمدرضا کرم حتی اسم پدر و مادرش هم همنام ما بود خیلی هم شبیه هم بودند، پسر من و محمدرضا در یک روز شهید شدند، زمانی که این پسر شهید شد با پسر من اشتباه گرفته بودنش به ما زنگ زدند و گفتند که شهیدتان را پیدا کردیم؛ ولی اشتباه شده بود محمدرضا من نبود پسرم هیچ وقت برنگشت. 5 مهر 1359 پسرم گم شد سال 1369 اعلام کردند که شهید شده است.
انقلاب خمینی جهانی میشود
امام خمینی (ره) را از اول ندیده بودم نه خودش و نه عکسش را، یکبار خواب دیدم یک صدایی از آسمان آمد نگاه کردم دیدم 2 ملائکه یک پرچمی را باز کردند اول نوشته بود اسلام پیروز است من گفتم: «اسلام همیشه پیروز است»، دوباره پرچم دیگری باز کردند که آیه قرآن روی آن نوشته بود من هم کل آیه را خواندم؛ ولی الان فقط «یا ایها الناس» یادم مانده است بعد دیدم امام خمینی (ره) عبایش را روی دستش انداخته و دور پرچم میچرخد بعد از آن 2 ملائکه نوشتند که انقلاب خمینی جهانی میشود»، ما یک قاب عکس از شاه و فرح داشتیم که یک وان یکاد که از مشهد آورده بودیم روی عکس شاه و فرح گذاشته بودم وقتی برای نماز صبح بیدار شدیم به علیرضا گفتم پسرم این عکس بیار پایین، عکس شاه و فرح را پاره کردم پسرم گفت: «چرا این کار را کردی»، گفتم: «مادر جان یکی میاد به اسم خمینی که سید هم هست من دیشب خوابش را دیدم»، زمانی هم که امام خمینی (ره) آمدند ما 2 بار به دیدنشان رفتیم.
انتهای پیام/ 181