گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «محمد سیفالهی» از گردان ادوات سنگین تیپ نینوا لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در تشریح خاطرهای از ماشینی که به دست دشمن افتاد و پس از مدتی با کلی تجهیزات به غنیمت گرفته شد، روایت کرد:
بعد از عمليات والفجر هشت و فتح فاو حاميان غربی و شرقی صدام با نابودی چند لشكر مجهز، به خصوص لشکر گارد رياست جمهوری عراق برای جلوگيری از تمركز نيروهای ايرانی و خريدن زمان، طرح دفاع متحرک را به ارتش صدام پيشنهاد دادند، به صورتی كه ابتدا حملهای را از فكه آغاز كردند و اصلا فكر نمیكردند بتوانند تا كرخه پيشروی كنند. به صورتی كه شک كردند چرا كسی جلوی آنها مقاومت نكرده و تا حدودی از ترس قيچی شدن به عقب برگشتند و بعد هم در شهرانی تک ديگری زدند و از طرف ديگر توسط منافقين عملياتی را در مهران شروع کردند كه منجر به تصرف مهران شد.
در آن زمان كه لشکر ١٠ سيدالشهدا (ع) هنوز تيپ بود، به عنوان يک تيپ ويژه در هر سه اين تکهای عراق وارد عمل شد و عملياتهای پشت سر هم در دو ماه انجام داد.
زمانی كه به منطقه عملياتی مهران وارد شديم كل گردان در شيار بين دو تپه مستقر شد و چون وضعيت منطقه اصلا مشخص نبود و خطوط درگيری هم معنی نداشت، مقرر شد جهت جا نمايی قبضههای خمپاره اقدام شود.
آن زمان برادر تقی احمدی فرمانده واحد خمپاره و بچه محلمان بود. به همراه سایر دوستان بسیار با او شوخی میکردم تا آنجایی که قصد داشتیم برای شناسایی با تقی همراه شویم، اما با مخالفت وی همراه شدیم. خودش با یک راننده سوار بر تويوتا برای شناسایی رفت. چند ساعت گذشت، نيامد. نگران برای دیر آمدن و ناراحت برای عدم همراهی با وی بودیم. زمان بازگشتش طولانی و از حالت عادی خارج شد. به وسيله بيسيم به دنبالش گشتیم ولی هیچ کس خبری از آن دو نداشت تا اينكه بعد از ظهر برادر احمدی و راننده با پای پياده به سمت ما آمدند.
زمانی که به ما رسیدند، گفتیم: «چرا پيادهايد؟» برادر احمدی بدون توجه به ما و با عصبانیت از ما جدا شد. راننده گفت: «ماشين خراب شد.» ولی خيلی پکر بود.
من به بچهها گفتم که خیلی مشکوک هستند چون كه اگر ماشين خراب شده، پس چرا وسايل دیدبانی را همراه خود نیاوردند. حس کنجکاوی داشتم به همین خاطر با دو لیوان آب خنک و یک کمپوت به سراغ راننده رفتم و از وی مجددا سوال کردم که چه اتفاقی افتاده است. وی گفت: «بعد از اينكه از شما جدا شديم، چند كيلومتر جلوتر برادر احمدی از شكاف بين يک خاكريز و روی يک جاده خاكی، گفت داخل شکاف برو. شروع به حركت كرديم. به برادر احمدی گفتم كجا برم؟ گفت: مستقيم برو تا من بگم. پنج دقيقهای كه گذشت به جايی كه جاده را يك خاكريز قطع كرده بود، رسیدیم. مقداری سيم خاردار حلقوی هم جلوی خاكريز بود. با ديدن اين وضعيت گفتم برادر احمدی جاده تمام شد چه كار كنم كه ديدم وی خواب است. چند مرتبه صدایش کردم تا بیدار شد. گفت: چي شده؟ گفتم: جاده تمام شد. چه كار كنم. نقشه را باز كرد. در همین حین در فاصله ٥٠ متری پشت خاكريز يک كله بالا آمد. گفتم: برادر احمدی به خط اول رسیدیم. كله اول شد دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا و... . برادر احمدی گفت: اگر خط اول هستش چرا نيروها آن طرف خاكريزند و چرا پشت خاكريز سيم خاردار كشيدند؟! من خواب بودم اشتباهی خاكريز را دور زدی؟!
در اين بين ديديم دو تا از آن كلهها روی خاكريز آمدند و اشاره کردند به اين طرف بیایید. با دين لباس و كلاه فايبر سبز تازه متوجه شدیم که به سمت عراقیها رفتهایم. در يك لحظه برادر احمدي گفت: عراقی هستند نور خورشيد در چشمشان است و ما را درست ندیدند. گفتم: دور بزنم؟ پاسخ داد: تكون بخوريم شكشان يقين میشود و تیراندازی میکنند. گفتم: چكار كنيم؟ گفت: وقتی شماره سه را گفتم سريع درب را باز كن به موازات پشت تويوتا بدو. اصلا هم نايست. حسابی ترسيده بودم كه ديدم برادر احمدی میگويد يک، دستم را بردم و دستگيره را گرفتم، گفت دو دستگيره را كشيدم. هنوز سه به اتمام نرسيده بود كه با سرعتی میدويدم كه اگر مسابقات المپيک بود نفر اول میشدم. با شروع دويدن ما صدای رگبار گلوله و آرپیجی بود كه به سمت ما میآمد و در دو طرف ما به زمين میخورد. به تپه رسيديم. با كمی استراحت نگاه كرديم که عراقیها در حال بازرسی ماشین هستند. دوباره شروع به دويدن كرديم و پس از مدتی از قبل ظهر تا حالا تشنه و گشنه پياده آمديم تا به شما رسيديم.
ما تازه فهميديم اوضاع از چه قرار است و تا چند روز اين موضوع سوژه ما شده بود. خوشبختانه در مرحله دوم عمليات زمانی كه من و برادر آهاری به مقر فرماندهی تيپ عراقيها رسيديم، ماشين برادر احمدی را البته با نوشته عربی روی دربها و چندين سوراخ قشنگ رو بدنه ماشین به غنيمت گرفتيم. پشت ماشين يک كلمن يونوليتی پر از انگور، زردآلو، ميوه، يک كارتن كنسرو گوشت و دو كارتن شير خشک بود. به برادر احمدی می گفتیم: «یک ماشین به عراقیها قرض دادیم تا برايمان تداركات بياورند.»
انتهای پیام/ 131