یک شب قبل از شهادتش گفت: خوشا به حال رزمندگانی که فردا در جبهه های جنگ به شهادت می رسند. خداوند انشاالله ما را شامل این لطف خود بگرداند. روز بعد خداوند دعایش را مستجاب کرد و در ظهر جمعه، هفدهم ماه مبارک رمضان و در جبهه جنوب به شهادت رسید.
شهید شیخ عباس شیرازی به روایت همسر
زمانی که حاج شیخ عبدالکریم حائری از نجف به قم آمدند، همهی طلبههایی که در نجف درس می خواندند، به دنبال ایشان آمدند؛ از جمله پدر من که یکی از شاگردان حاج شیخ عبدالکریم بودند. درقم درسشان را ادامه دادند و سرانجام هم با نوهی ایشان که مادر من باشند؛ ازدواج کردند.
به این ترتیب، پدر ومادر ما در قم ساکن شدند و من هم در همین شهر به دنیا آمدم و رشد کردم.
سالها بعد، حاج شیخ عباس شیرازی که او نیز از رفسنجان آمده بود و در قم درس میخواند، از طریق یکی از دوستان به نام آقای محقق، از من خواستگاری کرد. آقای محقق از دوستان نزدیک پدرم بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. از طرفی هم با آقا شیخ عباس نیز همدرس بودند.
آقای محقق، وضعیت و شرایط آقای شیرازی را به پدرم گفته و پیشنهاد کرده بود که برای خواستگاری به منزل ما بیایند.
وقتی آقای شیرازی آمد پدرم در جلسهای با ایشان صحبت کردند. بعد به من گفت:من از هر نظر ایشان را پسندیدم از قیافهشان خواندم که مرد شایستهای هست. از نظر من هیچ عیب و مانعی نیست، دیگر نظر خود شما میماند.
من بدون این که صحبتی با آقای شیرازی کرده باشم یا حتی ایشان را دیده باشم، به پدرم گفتم: نظر شما هر چه هست، من قبول دارم.
مراسم ازدواج، سال چهل و دو در خانه خودمان برگزار شد. البته منزل ما اجارهای بود. تا هفت هشت سال تقریباً هر سال منزلمان عوض می شد. اجارهنشین بودیم و هر محلهای هر جا جور می شد و مناسب بود، ساکن می شدیم. بعد از ازدواج هم ما در قم ساکن شدیم. امکانات مالی چندانی هم نداشتیم. البته من هیچ وقت در این باره از ایشان سئوال نکردم؛ اما خودشان همیشه سعی می کردند که زیاد سخت نگیرد.
هر وقت چیزی لازم داشتیم، به من می گفتند اگر خیلی واجب و لازم است، بخر؛ والا من طلبهی امام زمان (عج) هستم و نمیتوانم هر چه دلم خواست، بخرم و سهم امام را خرج هر چیزی بکنم.
بعد از چند ماه به اتفاق هم به کشکوئیه رفسنجان رفتیم. آن جا در منزل تلفن نبود و به طور کلی با هیچ جا حتی خانوادهام ارتباطی نداشتیم. خب، حاج عباس به پدرشان محبت و علاقهی بسیاری داشت. از طرفی، پدرشان هم عباس را خیلی دوست داشت؛ چون فرزند اول بود و از لحاظ اخلاقی هم خیلی مورد توجه قرارداشت.
زمانی هم که در قم بودیم، عباس سعی می کرد هر چند وقت یک بار حتماً به کشکوئیه برود. تا فرصتی پیش می آمد، مثلاً حوزه تعطیل می شد یا به هر دلیل دیگر وقتی پیدا می کرد، اولین کارش این بود که به پدر و مادرشان سر بزند و اگر احیاناً کاری هست، مثل پسته چینی و... کمک کند.
والدین من هم با پدر و مادر خودشان فرقی نمی کردند. همان قدر که به آنها محبت داشت، با اینها هم مهربان بود. عباس هم چنان که در قم درس میخواند، کم کم وارد مبارزات انقلابی شد. من یادم هست که افرادی مثل شهید اندرزگو چندین بار به منزل ما رفت و آمد میکردند و گاهی یکی دو روز آن جا میماندند.
ازهیچ چیزی نمیترسید. سخنرانیهای متعددی داشت. صبحها زود میرفت و شبها دیر میآمد. برنامههایش هیچ معلوم و مشخص نبود. خود را کاملاً وقف مبارزه کرده بود. به ما هم می گفت: هرچه سختی می کشید، به خاطر خدا صبر کنید. ما که چیزی نداریم. کار من خدمت به دین است. پس به خاطر خدا تحمل کنید.
نزدیک پیروزی انقلاب، عباس توسط ساواک دستگیر شد. آن روزها در کرج منبر میرفت. فصل تابستان بود و ایام مبارک رمضان، در گوهردشت کرج منزلی گرفته بود و من و خانواده آن جا بودیم. خانه تحت نظر بود. ظاهراً صاحبخانه با ساواک ارتباط داشت و گزارش می داد. آخرین سخنرانی حاج عباس قبل از دستگیری خیلی تند و داغ بود. صراحتاً نام حضرت امام (ره) را به زبان آورده و از رژیم بد گفته بود.
در یکی از همین روزها، ما خانه بودیم. آماده می شدیم برویم بیرون که دَر زدند. چند نفر از مامورین بودند. به آقا شیخ عباس گفتن که لباس بپوشید و با ما بیایید. آن موقع محمد من کوچک بود. خیلی هم به باباش علاقه داشت. برای همین ناراحت بود. من بغلش کردم و چیزی نگفتم.
وقتی میخواست برود، ناراحت بود؛ اما چیزی نگفت شاید فکر کرد که ممکن است من بیشتر ناراحت شوم. در آن لحظه فکر نمیکردم قضیه مهمی باشد.
تعدادی نوار و رسالهی حضرت امام (ره) و خلاصه چیزهایی از این قبیل داخل داشبُورد ماشین بود. بعد از بردن ایشان، وقتی مامورین برای جست و جو آمدند، سراغ کلید ماشین را گرفتند. گفتیم: پیش ما نیست.
آنها خودشان رفتند و با کلید دیگر، در صندوق عقب را باز کردند، اما چیزی پیدا نکردند. ما گفتیم می خواهید شیشه ی ماشین را بشکنیم و درِ جلو را هم باز کنیم تا شما بگردید و خیالتان راحت شود.
آنها که این برخورد ما را دیدند، گفتند: نه، دیگر لازم نیست... و رفتند.
بعد از دستگیری، من و بچهها به منزل پدرم در قم رفتیم. برادر شوهر خواهرم نیز دستگیر شده بود. به خاطر همین گاهی اوقات من همراه ایشان برای ملاقات آقا شیخ عباس به تهران میآمدم. ملاقات خیلی مشکل بود. وقتی وارد زندان شدیم، حاج عباس را آوردند.
وقتی وارد شد، چشمهایش به سختی می دید. معلوم بود که در جای تاریکی بوده و شرایط سختی را گذرانده، اما با این حال می خندید و مثل همیشه تبسم بر لب داشت. طوری رفتار می کرد که انگار نه انگار آنجا زندان است. واقعاً صبر عجیبی داشت.
هر چه من در مورد وضعیتشان توی زندان سئوال کردم، چیزی نگفت. یعنی از خودش حرفی نمی زد. اما در مورد دیگران هر چه می پرسیدم، جواب میداد.
خیلی نگران من و بچه ها بود و میخواست کتابها و نوارها را از خانه خارج کنیم یا آنها را دفن کنیم.
این مطالب را هم با رمز و اشاره به ما می فهماند. مثلاً موقع خداحافظی به ما می گفت باغچهها را فراموش نکنید، حتماً آب بدهید و ما متوجه می شدم منظورش این است که کتابها و اعلامیهها را در باغچه دفن کنیم.
اینها نمونههای کوچکی از سختیهایی است که حاج عباس در جریان مبارزات و فعالیتهای خود متحمل می شد و علیرغم همهی این مشکلات دست از تلاش برنداشت و هر روز فعالیتش بیشتر می شد.
من هم سعی میکردم هیچ گاه مزاحم کارش نشوم و با مشکلات سازش کنم، حتی بعد از انقلاب که کارش سنگین بود و خصوصاً زمان جنگ که به جبهه میرفت.
یک بار که ایشان راهی جبهه شد، یکی از دوستان به من گفتند: چرا گذاشتی برود؟ به حرف شما گوش میکرد. اگر میگفتی، نمیرفت. من واقعاً از حرف او تعجب کرده بودم ؛ چون اصلاً چنین چیزی برایم معنی نداشت.
دوست نداشتم در کارش دخالت بکنم. ایشان راه خود را انتخاب کرده بود، به این راه علاقه داشت و من حاضر نبودم که مانعشان شوم.
وقتی امام جمعهی تنکابن شد، منزل سادهای با حداقل لوازم خانگی گرفت و ما هم به آنجا رفتیم. در طول شبانه روز خیلی کم حاج عباس را میدیدم. دائم فعالیت میکرد. مدام برای سخنرانی و حل اختلافات مردم به این طرف و آن طرف می رفت. در آن شهر مشکلات زیادی وجود داشت و او برای رفع این مشکلات خیلی سختی کشید. برخوردش با مردم طوری بود که هر کس مرا می دید، تشکر و قدردانی می کرد.بعد هم که بحث جبهه و جنگ پیش آمد، کارش سنگینتر شد.
هر هفته به جبهه ها سر می زد. در آخرین مرحله، سفرش عجیب بود. از قبل تصمیم نگرفته بود. صبح که می خواست از خانه برود، خیلی عجله داشت. حتی یادم هست یکی از آشنایان مشکلی داشت که خواسته بود با او در میان بگذارم و من برای این مساله مجبور شدم تا دم در به دنبالش بروم و عباس هم خیلی با عجله و سریع جواب داد و رفت.
بعداً یک نفر را فرستاد که لوازمشان را ببرد و دیگر خودشان به منزل نیامد تا این که از جبهه تلفنی با ما تماس گرفت.
چند وقت بعد، یک روز پیش از افطار ماه مبارک رمضان، خبر شهادت حاج عباس رسید؛ خبری که برایم خیلی سنگین بود و باورش مشکل.
انتهای پیام/