به گزارش دفاع پرس از یزد، کتاب «نمی از ایثار» مشتمل بر مجموعه خاطرات دوران دفاع مقدس رزمندگان شهرستان ابرکوه است، که به قلم «محمدرضا بابایی ابرقویی» به رشته تحریر درآمده و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد منتشر شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات رزمنده بسیجی جانباز «محمود عادل» از عملیات رمضان است.
شب از نیمه گذشته بود، بر اثر خستگی در یک سنگر تانک که حالت جانپناه داشت با محمدرضا فلاحزاده و یک نفر دیگر به نام میرزایی که از اهالی سرحد آباده بود، نشسته بودیم و مسائل شب گذشته و دوستانی که شهید شده بودند را بررسی میکردیم.
ناگهان دو نفر را مشاهده کردم که در قسمت باز سنگر تانک در سمت عراقیها ایستادهاند. در تاریکی شب شناسایی ما برای آنها و آنها برای ما مشکل بود. من آرپیجی داشتم، محمدرضا و نفر سوم کلاشینکف داشتند.
به محمدرضا گفتم من اسم رمز را میگویم (ژیان، ژاله) اگر عراقی باشند، نمیتوانند جواب بدهند، شما آنها را به رگبار ببندید. به سمت آنها بلند شدم و اسم رمز را پرسیدم، جواب ندادند اما محمدرضا و میرزایی شلیک نکردند. آن دو نفر عراقی بودند، وقتی از شلیک خبری نشد، یکی از آنها گفت: لاتحرک! هیچ کاری نمیتوانستم بکنم! چون آرپیجی در آن شرایط قابل شلیک نبود. لگدی به من زد و گفت: اسلحهها را بیاندازید، تعجب کردم که چرا دوستان شلیک نکردند!؟ غافل از اینکه خشاب تفنگ محمدرضا خالی و نفر سوم هم تفنگش گیر کرده بود.
هر سه نفرمان را دستگیر کردند، حدس میزدم این موقع شب (حدود ساعت سه بامداد) ما را خواهند کشت. تقریباً 200 متر ما را به سمت نیروهای عراقی بردند. چون هیکل من بزرگتر از آن دو بود، با اسلحه به پشت کمرم زد و هر سه ما را روی زمین خواباندند. یکی اینطرف و دیگری هم آنطرف ما ایستاده بود، دو خشاب تیر روی ما خالی کردند.
سه عدد تیر به جاهای مختلف بدنم اصابت کرد ولی به روی خود نیاوردم و خودم را به مردن زدم. چند تیر هم به محمدرضا خورد و به شدت مجروح شد، خیلی درد میکشید و از آتش زخم میسوخت. میرزایی بیهوش شده بود ولی چارهای هم نبود و هیچکار نمیتوانستم انجام دهم. آن دو نفر وقتی خشابها را روی ما خالی و به حساب خودشان کار ما را تمام کردند، آنجا را ترک کرده و رفتند.
وقتی از ما دور شدند دست به سینه محمدرضا گذاشتم، خون از بدنش فوران میکرد، در همین حال بود که روح محمدرضا به آسمان پرواز و صحنه شهادت آن تک پسر، ورزشکار قهرمان در پیش چشمم نقش بست.
خون زیادی از بدنم رفته بود، کمکم داشتم بیحال میشدم. فجر در حال دمیدن بود. با روشن شدن هوا متوجه شدم جلوی خاکریز عراقیها افتادهام. از بین دو نفر دوستانم بلند شدم. ناگهان از سوی نفربر دشمن بعثی تیر سنگینی به کتفم خورد و تکهای از شانهام کنده شد. تیر، تیرِ کالیبر 50 بود. سربازان عراقی بالای سرم آمدند. سرباز دشمن در حال فکر کردن بود که مرا ببرد یا نبرد؟ یک دفعه از طرف نیروهای خودی یک آرپیجی به سمت نفربر عراقی شلیک شد. سرباز دشمن با دیدن این صحنه خطرناک، لگدی به کف پای من زد و فرار کرد.
با شلیک آرپیجی ایرانی، مسیر نیروهای خودی را تشخیص داده و به همان سمت حرکت کردم. در آن شرایط سخت با بدن خونآلود بین دو خاکریز ایران و عراق میدویدم. تیرهای زیادی از سوی طرفین شلیک میشد، ولی به لطف خدا هیچکدام به من اصابت نکرد. دیگر نای راه رفتن نداشتم.
داشتم بیهوش میشدم که به خاکریز خودی نزدیک شدم، نیروهای ابرقویی در خط بودند، علی فلاحزاده مرا شناخت و به بقیه گفت: شلیک نکنید! محمود عادل است! فوری به کمکم آمدند و مرا به پشت دژ مرزی که نیروهای ایرانی مستقر بودند انتقال داده و برای مداوا به اورژانس بردند.
انتهای پیام/