خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات رزمنده بسیجی «حسن فلاحزاده» از استان یزد است.
پسرم سالهای قبل از پیروزی انقلاب از قم اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) و نوار کاستهای سخنرانان انقلابی آن دوران را به ابرکوه میآورد و من آنها را با یک دستگاه ضبط صوتی که با باتری کار میکرد، گوش میدادم و روی کاغذ پیاده میکردم و بین مردم پخش میکردم.
یک روز در مزرعه مشغول درو کردن گندم بودم که یک ژاندارم با موتورسیکلت نزدم آمد. وقتی ژاندارم را دیدم با خود گفتم الآن این ژاندارم مرا دستگیر میکند و با خود به زندان میبرد. نگاهی به اطراف کردم هیچکس اطرافم نبود. فکر کردم اگر الان مرا ببرند کسی نیست که به خانواده خبر بدهد. در همین فکر بودم که ژاندارم را شناختم و متوجه شدم استوار فرامرز (غلامعلی) رجایی هست.
یک جعبه نبات و یک ساک اعلامیه همراه داشت، در ضمن فرد دیگری بهنام حسین هم همراهش بود. پس از سلام و احوالپرسی به من گفت: به خانه برویم یا به باغ؟ گفتم: باغ. رفتیم به باغ، چای درست کردیم و با هم خوردیم. میوه هم برایشان چیدیم. به من گفت: عمو نوار هم داری؟ گفتم: بله دارم. گفت: اینجا نمیشود نوار بگذاری، آدرس خانه را بدهید هر وقت خواستم بروم، میآیم در منزل، نوار را میگیرم و میبرم. گفتم: شما آدرس بدهید خودم به منزلتان میآورم. گفت: آدرس من آباده؛ خیابان سعدی، یک درخت توت اینطرف و یک درخت توت هم آنطرف درب خانه هست. آدرس را گرفتم و با اتوبوس مرحوم ذوالفقار اسلامی به آباده رفتم و براساس آدرس به منزل وی مراجعه کردم. زنگ زدم همسرش دم درب آمد. گفت: کیه؟ گفتم: منزل برادر رجایی اینجاست؟ گفت: بله. گفتم: منزل هستند؟ گفت: نیستند. گفتم: کی میآیند؟ گفت: ساعت دو بعد از ظهر. داخل منزل رفت و درب را بست.
همانجا نشستم تا ساعت دو ایشان آمد. وقتی من را دید، گفت: چرا اینجا نشستهاید؟ گفتم: کجا بنشینم؟ گفت: میرفتید داخل منزل! گفتم: کسی نگفت بیا داخل، من هم همینجا نشستم تا شما بیایید. با هم رفتیم داخل خانه، خانم و دو فرزندش در منزل بودند. سفارش کرد ایشان هرگاه به اینجا آمدند، وقت، بیوقت، شب، روز، هرموقع که آمدند، ببرید داخل منزل و تا من بیایم. از آن پس هروقت اعلامیه یا نوار میبردم، به داخل منزل میرفتم تا بیاید. ایشان در جاهای مختلف مثل چنار آباده، اقلید و ... کسانی را داشت که اعلامیه و نوار کاستها را به آنها میرساند و در پخش نوارها و رساندن پیام امام خمینی (ره) کمک میکرد.
زمانی که امام دستور دادند سربازها پادگانها را ترک کنند، با برادر راوش که اهل کازرون بود و در جلسات حاضر میشد، خانهای ناشناس در آباده کرایه کرده بودند و در آن بسر میبردند. زن و بچههایشان را در آباده گذاشته و به قم رفتند تا مردم انقلابی را مشق نظامی بدهند. انقلاب که اوج گرفت، برگشتند. با پیروزی انقلاب اسلامی دوباره به ژاندارمری رفت و به خدمت خود ادامه داد. وقتی برای تامین امنیت به کردستان رفت، در جریان درگیریهای قاسملو هم بود. وی در کردستان تا مرز شهادت پیش رفت.
برادر رجایی وقتی جنگ حزب بعث عراق علیه ایران اسلامی شروع شد، با مسئولیت آرپیجیزن به جبهه رفت. پس از بازنشستگی هم مدام از طریق بسیج در جبهه حاضر میشد و با کفار بعثی مبارزه میکرد. یک دفعه هم همراه با بسیجیان شمال فارس که نیروهای ابرکوه نیز حضور داشتند، در جزیره مجنون در مقابل بعثیون صفآرایی کرده بودند. به او گفته بودند تو بچه 6 ماهه داری فعلاً به جبهه نرو! در جواب گفته بود: امام حسین (علیهالسلام) هم بچه 6 ماه داشت، آیا به جبهه نرفت؟ بلکه رفت و در همان حال به شهادت رسید. ایشان زیاد جبهه میرفت. آخرین باری که رفته بود شهید شد و جنازهاش را هم نیاوردند.
وقتی به منزل ایشان رفتیم، دخترش گفت: پدرم گفته: میخواهم مثل امام حسین (علیهالسلام) به شهادت برسم و چند روز هم جنازهام در آفتاب بماند! پس از هفتاد روز جنازهاش را آوردند. اگر افراد انقلابی مثل شهید رجایی و سپهبد قرنی در سیستم نبودند به این آسانی انقلاب پیروز نمیشد.
انتهای پیام/