به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، جامعه فرهنگیان کشور در همه عرصههای فرهنگی ـ اجتماعی جامعه در برهههای مختلف نقش سازنده و مؤثری داشتهاند که نمونه بارز آن حضور در دوران دفاع مقدس است.
روزهای آغازین پاییز، هواپیماهای عراقی ناقوس جنگ 8 سالهشان را بر فراز کشورمان سر میدهند. «شهید حبیب شریفی»، شهید شاخص فرهنگیان در سال جاری به همراه دیگر نیروهای بسیجی و پاسدار در برابر دشمن متجاوز ایستادگی و مقاومت بی نظیری از خود نشان دادند و آنچه در توان داشتند به کار بردند.
کار و زندگیاش شده بود سپاه، جبهه، نیرو و تدارکات. یک پایش خط مقدم بود و دیگری اهواز. هرجا که فکر میکرد میتواند کمکی بگیرد، رنج سفر را به جان میخرید میرفت و رو میزد، خواهش میکرد تا مهماتی، اسلحهای، چیزی گیر بیاورد.اینها را به هیچ کس نمیگفت تا بچههای رزمنده فقط به دشمن فکر کنند .
یک هفته از فرماندهیاش در سپاه سوسنگرد میگذشت. هر روز و هر ساعتش مبارزه بود و تلاش برای زنده ماندن شهر و مردم، و آن سو، هر لحظه حمله، آتش بمباران.
نیروهای بعثی به هر جا میرسیدند، آوار میکردند، میکشتند و آتش میزدند، حتی نخل، دیوار مسجد و خانهها را.
در این بحبوحه کمر سوسنگرد خم شده است، هیچ سوسنگردی تاب تحمل خبر سقوط شهر را ندارد، آنانی که خانههایشان ورودی شهر است، با بیل و داس و سینه هایی سپرکرده، خون بر چشمان سپاه دشمن میپاشند، زنان عرب «هروله کنان» از خانه و کاشانهشان چون مردان دفاع میکنند .
و او ساعتهای زیادی است که خواب به چشمانش نیامده است. یک چیزی مثل «خوره» آزارش میدهد. می گوید: «آنچه انتظارش را نداشتم، اتفاق خواهد افتاد و چه اتفاق شومی»... سقوط آرزوها ...
اما هرچه هست، دوست ندارد مردم شهر و روستایش را غمگین و مضطرب ببیند. به آنها دلداری میدهد که بچهها تا سر حد جان مقابل دشمن خواهند ایستاد، نیروهای کمکی در راهند، قرار است سلاح و مهمات برایمان ارسال شود، به خدا توکل کنید!
اما خود میداند که اینها وعدههایی هستند که تا نقطه عمل، راه درازی در پیش دارند.
چهار گوشه شهر آتش است و دود سیاه و انفجار مهمات به جای مانده! دیشب تا دو صبح به همراه بچههای سپاه و با کمترین تجهیزات مقاومت کردند، بعد فشار دشمن باعث شد که تا 20 کیلومتری شهر و تا روستای «کوت» عقب نشینی کنند.
فردای آن روز با آنکه نیمی از شهر در دستان دشمن بود و نیم دیگر نیز محل جولان ستون پنجمیها، به سوسنگرد برگشت. وقتی خود را به همسرش رساند، شهر کاملاً سقوط کرده بود.
حبیب و همسرش هنوز در خیابان اصلی شهر جایی که انتهایش به جاده اصلی می خورد در تکاپو بودند، شاخهای از درخت بید را که کنج پیاده رو سرپا است، میشکند و تکه تکه میکند.
نگاهش را به دور دستها دوخته است؛ جایی که تلاقی خورشید و آسمان، افق رنگ خون گرفته است. دیگه از گلدسته مسجد جامع صدای مؤذن نخواهد آمد!
همین جاست که «شیخ علی کرمی» خدیجه را به او معرفی میکند.
آنروز گونههایش سرخ شدند و ... بله را میگوید. مهریه را پدر زنش میگوید «یک جلد کلام الله مجید» ... نگاه دوبارهای به همسرش میکند، از صورت خنده روی تازه عروس خبری نیست!، شده است مثل یک رزمنده!
آنروزها خبری از تیر و ترکش نبود و توی نگاهش عشق بود و آینده، اما بد روزی است! «هفتم مهر 59» .
خدیجه با عقب نشینی نیروها به «آلبوحرز» میرود و بعد حبیب در پیاش میآید. افکار در هم و برهمی مشغولش کرده است. جنوب کشور دستخوش نا آرامی شده است .
حبیب قبل از سقوط کامل سوسنگرد، تمامی اسلحهها را بین مردم تقسیم میکند. چند قبضه «ام یک» و «برنو» و تعدادی کلاشینکف، بضاعت سپاه شهرش است. عراق در قسمت شمال سوسنگرد پلی زده است و به سمت اهواز میآید، هویزه نیز سقوط کرده است.
خستگی در بند بند وجودش لانه کرده است. نه خستگی شبی تا صبح؛ بلکه خستگی 25 سال، زندگی پر رنج، مقاومت و ...
امروز که روز رسیدن محصول است، باید تمام آنرا رها کند و میرفت. تا کجا آباد! خدیجه رد فکرش را خوانده است. میگوید که وقت رفتن است حبیب! سرش را از پنجره ماشین بیرون میبرد و آسمان را نظاره میکند.
باد سردی صورتش را نوازش میکند .
آسمان هم عجب امروز گرفته است! لحظهها چه سنگین میگذرد. حبیب نگاهی به آینه بغل ماشین میاندازد، غیر از خاک هیچ چیزی نیست .
ساختمانها ویران و مسجد بی مناره! ابتدای ورودی شهر بستان بود که خدیجه به حرف میآید. «مگه جاده بسته نیست؟». حبیب در جواب میگوید:« ظاهراً که این طوره! ... دشمن قبل از تاریکی از سمت «سبهانیه» پلی بر روی «هوفل» زده است.
چند دقیقه ای نمیگذرد که خدیجه از دور چشمش به یک دستگاه نفر بر میخورد. آستین حبیب را میکشد و میگوید "آنجا را ببین ...فکر کنم عراقیها باشند!"
هنوز جملهاش تمام نشده بود که رگبار گلوله بطرفشان شلیک میشود و به ماشین اصابت میکند. هر دو به شدت زخمی میشوند.
پایش را روی پدال گاز فشار میدهد. حبیب به خاطر مهمات و مدارکی که به همراهش است، باید برود .
گلولهها یکی پس از دیگری سینه جیپ را میدرند تا اینکه صدای مهیبی از لاستیک بلند میشود و تعادلشان از دست میرود.
با این حال به راهش ادامه میدهد. خدیجه گلولهای به پایش میخورد، حبیب نیز بی نصیب نمیماند و با برخورد به کنار جاده،متوقف میشود.
به سرعت آنها را محاصره میکنند و هر کدام چیزی میگویند. آنها فقط میشنوند که به عربی «حرس الخمینی» میگویند.
یکی از آنها اسلحه را از خدیجه میگیرد و عقب مینشیند.
به خاطر لباس سبزشان، سربازان عراقی ترس برشان داشته است. خون کف ماشین را گرفته است.
دقایقی نمیگذرد که آنها را با زور خارج میکنند و روی زمین دراز کش میکنند . خدیجه از کنار حبیب دور نمیشود. با اینکه خود گلوله خورده است، اما همسرش درد بیشتری میکشد .
تنها صدای دعا و قرآن به آنها آرامش میدهد. حبیب آیات قرآن را تلاوت میکند و زن نیز دعا میخواند. حبیب گویی از قبل میدانست چه به روزشان خواهد آمد، برای همین به خدیجه گفته بود که "یک کلمه از سپاه حرف نزن"
این سلاح را برای کجا حمل میکردی، هان؟!
چشمانش را به سختی میگشاید. یکی از افراد ستون پنجم را میبیند.
او را میشناسد. او نیز با خوشحالی فریاد میزند:"اون! شریفی، هذا حبیب شریفی"
و کلامش را با ضربات لگد تکمیل میکند. حبیب زیر ضربات خرد کننده آنها لب از کلام خدا نمیبندد.
«و جعلنا« میخواند و فرج از آقا میخواهد. خدیجه او را با خواندن احادیث و روایات دلداری میدهد.
هیچکس نمیتواند تشخیص دهد که آنها زن و شوهر هستند. هرچه از سپاه و مهمات و امام می پرسند، پاسخ منفی میشنوند.
بجز حبیب و همسرش دو نفر از شهرداری سوسنگرد نیز در بین اسرا هستند. «محمدی و رمضانی». وقتی برایشان کاملا ً روشن میشود که حبیب همان فرمانده شجاع سوسنگرد است. ترسشان بیشتر میشود و نگهبانان بیشتری برایشان می گمارند.
از چهار گوشه بدنش خون میریزد، اما حاضر نیست که کوچکترین تقاضایی از آنها بکند. با وجود تشنگی شدید و خون زیادی که از او بر زمین ریخته شده، آب هم نمی خواهد.
ساعتها از پس هم میگذرند و حبیب و زنش، داغ تنهایی را بیشتر لمس میکنند.
زخمهای تن بدون پانسمان مانده است. هیچ کس حاضر نیست که آنها را مداوا کند. فقط خندههای مستانه بعثیها داغشان را دو چندان میکند.
هر چه از او میخواهند به رهبر اسائه ادب کند، حاضر نمیشود و ضربات مشت و لگد تاوان این نافرمانی است.
همسرش با فریاد از عراقی میخواهد که به او آب بدهند، اما در مقابل چند قطره آب چیزی میخواهند که در قاموس شوهرش نیست.
لبانش به سفیدی میزند و گویی خونی در آن جریان ندارد!
درجه دار عراقی آب را در مقابل چشمان حبیب بر خاک بیابان میریزد و به او نمیدهد. خدیجه چشم از همسرش بر نمیدارد. بقیه اسرا نیز از مقاومت و شجاعت حبیب، جان تازهای گرفتهاند.
ایمان و استقامت او باعث کلافگی و در انتها زجر و شکنجه بیشترش شده است.
وقتی از او در مورد اطلاعات جبهه میپرسند، لبهایش آرام تکان میخورند. یکی از نظامیان بعثی، سرش را خم میکند، می خواهد حرفهای او را بشنود.
بعد از لحظاتی با خشم و چشمانی گُر گرفته، اسلحه را بر شکم حبیب فرود میآورد و میگوید "قرآن میخواند،قرآن"
آیات روح بخش خدا ، بهترین یاور جوان سوسنگردی، در دشت پر از خون و نامردی است.
زخمهایش را لایهای خاک نرم پوشانده است. خدیجه دست کمی از او ندارد.
تشنگی امانش را بریده است! برای حبیب از عاشورا و تشنگی میگوید.
چندین بار لباسهای حبیب را بازرسی کردهاند،اما نمیتوانند مدرکی بدست بیاورند.
صدای آمبولانس، شاید به شیرینی کوکوی بهار میماند! شاید نجات یابیم! گوشه خاکریز میایستد. هیچکس حاضر نیست آنها را درون آن بگذارد. درد هر لحظه بیشتر میشود و توانشان نیز تحلیل میرود. همان نظامی جلو میآید و مقابل حبیب میایستد.
اگر دوست داری سوار این بشوی باید! ... نگاه غضب آلودی به او میکند. بار دیگر حرفش را تکرار می کند. این بار وحشی تر و با نعره بلند.
او همچنان خود را غرق تلاوت قرآن کرده است. نظامی عراقی از شدت ناراحتی سیبیلش را به دندان میگیرد و زیر لب با خود میگوید.
شاید به خودش یا صدام و یا کسی که او را گرفتار این پاسدارها کرده است! هنوز او را از زمین بلند نکردهاند. ساعتها منتظر مرگ است و دشمن نیز خسته از مقاومت او.
به ناچار حبیب و همسرش را سوار آمبولانس میکنند و از رودخانه «هوفل» و از روی پلی که آنها شب پیش زدهاند عبور میدهند.
آنجا هم شکنجه است و آزار جسمی و روحی. تمام شب مهمان گرگان درنده در تپه های الله اکبر است.
«الهی رضاً برضائک و تسلیما»
ضربات پوتین که بر سر و صورتش فرود میآید.
راه خلاصی تو، فقط توهین به. یالله دهان باز کن!
تسلیما لامرک.
خدیجه با تنی زخمی و رنجور، از جا بر میخیزد و نعره میزند!
نامردها، قطرهای آب به او بدهید!
اگر حرفمان را گوش ندهی، گلوله بارانت میکنیم! فهمیدی پاسدار خمینی! ...
«یا غیاث المستغیثین».
نزدیکیهای صبح سربازان عراقی از شکنجه و حبیب و همسر بیتاب از کم خونی و جراحت، دست از یکدیگر میکشند.
جسم بیهوش حبیب با آمبولانس، دم دمای صبح به شهر «العماره» منتقل میشود.
آنجا نیز فداکاریهای زیادی از خود به خرج میدهد؛ به طوری که نیروهای دشمن هر لحظه شکنجه جدیدتری بر او انجام میدهند.
روز بعد، وقتی همسرش «خدیجه میرشکار» به هوش میآید، سریعاً به فکر حبیب میافتد. او روی تختی دراز کشیده است و ناله میکند. دست در جیبش میکند و کارتی در میآورد.
کارت شناسایی سپاه است. میرشکار به سرعت آنرا میگیرد و قصد انهدامش را دارد که سرباز نگهبان دشمن میفهمد و این باعث میشود که شکنجهها آغاز شود و روزی دیگر، از تحمل و مقاومت حبیب رقم بخورد.
این چند برگ، روایتی از جانفشانیهای این شهید فرهنگی است.
او یکی از صدها فرهنگی بود که در هنگامه جهاد و نبرد با متجاوزان بعثی در طول دفاع مقدس، سنگر تعلیم و تربیت را ترک گفته و رهسپار میدان جنگ شد.
با «عابد علی شریفی»، برادر این شهید به گفتوگو نشستیم تا از شخصیت و ویژگیهای اخلاقی این شهید فرهنگی آگاه شویم.
برادر این شهید با اشاره به وضعیت زندگی شهید شریفی، اظهار داشت: شهید حبیب شریفی متولد سال 1334 شهر سوسنگرد استان خوزستان است .
وی ادامه داد: ساختار خانوادگی ما از 4 برادر و دو خواهر تشکیل شده است که بنده و سه برادر دیگرم، همگی فرهنگی بودیم و برادر شهیدمان دومین فرزند پسر خانواده بود.
برادر شهید شریفی یادآور شد: برادر شهیدم از نفرات برتر دوران تحصیل بود و پس از طی کردن دوران دانشسرایی تربیت معلم، در سال 56 دبیر دینی و قرآن متوسطه اول در شهرستان حمیدیه استان خوزستان شد.
شریفی تصریح کرد: برادرم در هنگام شهادت تازه تشکیل زندگی داده بود، اما به صورت رسمی آن را شروع نکرده بود و مهیای آغاز مراسم ازدواج بود که به شهادت رسید.
وی متذکر شد: حدود دو سال کار تدریس دروس دینی و قرآن را در شهرستان حمیدیه انجام داد و زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، مأمور به فعالیت در سپاه پاسداران شد و در نهایت پس از حضور در مناطق عملیاتی و هنگامی که فرمانده سپاه دشت آزادگان بود، در 7 مهرماه سال 59 به شهادت رسید.
برادر شهید شریفی با اشاره به فعالیتهای مستمر این شهید در دوران دفاع مقدس، خاطرنشان کرد: شهید شریفی وقتی فرمانده سپاه دشت آزادگان شد، آنقدر مشغول به کار خود بود که مادرم مجبور بود برای دیدن او به محل کار ایشان برود.
وی با اشاره به روند به شهادت رسیدن برادر شهیدش، گفت: این شهید توسط ستون پنجم دشمن شناسایی شده و همراه همسرش دستگیر شد. هنگام درگیری از ناحیه پای راست زخمی شد، اما بر اثر شکنجههای روحی و جسمی فراوان، در نهایت زیر شکنجه دشمنان به شهادت رسید؛ در حالی که تنها 25 بهار از عمرش میگذشت.
برادر شهید شریفی با اشاره به ویژگیهای اخلاقی شهید شریفی، عنوان کرد: برادرم مدرس قرآن مسجد جامع سوسنگرد بود؛ ضمن اینکه مسئولیت تجمعات انقلابی شهرستان را برعهده داشت.
وی با اشاره به خاطراتی از شهید شریفی، افزود: برادرم در زمان پیروزی انقلاب اسلامی در خدمت سربازی به سر میبرد، اما هنگامی که امام (ره) اعلام کردند سربازها از پادگانها فرار کنند، ایشان نیز از پادگان فرار کرد.
برادر شهید شریفی با اشاره به فعالیتهای سیاسی این شهید در دوران پیروزی انقلاب اسلامی یادآور شد: شهید شریفی مسئول تجمعات و فعالیتهای فرهنگی مسجد شهر سوسنگرد بود.