گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «علی اصغر صفرخانی» 10 شهریور 1343 در کرج دیده به جهان گشود. وی فرمانده واحد «آر. پی. جی» تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در ۹ تیر ۱۳۶۵ زمانی که تازه وارد سن ۲۱ سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را بر عهده داشت. به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محورهای تعیین شده، نیروهای سپاه اسلام برای آزاد سازی شهر مهران که در اشغال عراقیها بود، به طرف این شهر روانه شدند. صبح ۱۰ تیر ۱۳۶۵ علی اصغر صفرخانی که همراه همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
شش روایت از زندگی شهید علیاصغر صفرخانی را در ادامه میخوانید:
روایت اول/ همسر شهید
آخرین بار که خانه آمد، خیلی کنار دخترمان نشست. مرتب میبوسیدش و محبت میکرد. آن روز حالت خاصی داشت. انگار دفعهی آخری بود که دخترمان را میدید. گفتم: «علی آقا چی شده؟ چرا کارهات با همیشه فرق داره؟ مگه قراره اتفاقی بیفته»؟ نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «این دفعهی آخره که شما و زینب را میبینم. حلالم کنید. ازت خواهش میکنم زینب من را زینب گونه بزرگ کنی».
روایت دوم/ محمود پیلاننژاد همرزم شهید
دقیقا به خاطر دارم، عملیات والفجر چهار بود. به دستور حاج همت قرار شد با 45 نفر نیرو از خاکریزی که در نزدیکی شهر پنجوین عراق بود دفاع کنیم. نیمههای شب دیدم صفرخانی که آن زمان مسئول زرهی لشکر بود در فاصلهای حدود 100 متری کمینهای دشمن دارد یک خاکریز میزند. رفتم نزدیکش و گفتم: «چه خبره؟ داری چکار میکنی»؟ گفت: «باید این خاکریز را به آن ارتفاع بغلی متصل کنیم تا بشود از آن دفاع کرد. ما نباید منتظر آمدن نیرو باشیم باید خودمان اقدام کنیم. تا خط تثبیت شود».
آن روز صفرخانی با همت و تلاشی بیش از حد تصور، کاری کرد کارستان. او با همین کار آن منطقه را که در حکم تنگهی احد بود برای ما حفظ کرد.
روایت سوم/ علیرضا اشتری همرزم شهید
چند شب مانده بود به شروع عملیات والفجر هشت، صدای داد و بیداد توی نخلستانهای انبوده پیچید. دویدم بیرون که ببینم چه خبر است. حاجی بخشی بود. یک تشت بزرگ حنا درست کرده بود و «حنابندان» راه انداخته بود. بچههای گردان انصار برای شب عملیات دست و پایشان را حنا میگذاشتند.
حاجی بخشی آستینها و پاچههایش را بالا زده بود و به صف بچهها حنا میداد؛ نفری یک مشت، «بیاید بچهها، شب عروسی نزدیکه، همهتون داماد بشید انشاءالله، چه دامادایی ماشاءالله...».
صف بچهها، نوحهخوان و نجواکنان جلو میرفت که چشم حاجی بخشی به صفرخانی افتاد. تحکم کرد که «علیاصغر بیا حنا بذار». خندید و گفت: «حالا میام حاجی». حاجی بخشی گفت: «بهت میگم بیا»، علیاصغر گفت: «حالا وقتش نیست. هر وقت موقعش شد حنا میگذارم».
حاجی بخشی اما گوشش بدهکار نبود. بلند شد و با یک مشت حنا طرفش دوید. صفرخانی فرار کرد و حاجی هم دنبالش. منتظر بودیم که بفهمیم برندهی این تعقیب و گریز کدامشان است. چند دقیقه بعد، حاجی بخشی برگشت و مشت پر از حنایش را خالی کرد توی تشت و بلند گفت: «برای سلامتی دامادهای شب اول عملیات صلوات». صدای صلوات بسیجیها در غروب نخلستانهای بهمن شیر پیچید.
روایت چهارم
یک مسئول شیمیایی گردان داشتیم به نام حسین رضا خاننژاد، آن قدر به برادر میثم پادگان امام حسین (ع) علاقه داشت که اسم خودش را گذاشته بود میثم. همهی حرکات برادر پادگان امام حسین را هم تقلید میکرد. سختگیرتر از همهی مسئولین شیمیایی گردانهای دیگر، گیر داده بود که حتما باید ریش و سرتان را از ته بزنید. هرطور بود همه را وادار کرد ریشها را بزنند و سرها را بتراشند، شده بودیم گردان کچلها، فقط صفرخانی موهایش را نزد. یک روز در بهمنشیر بهش گفتم: «برادر صفرخانی، چرا این موها و ریشهای قشنگتو نزدی؟ گذاشتی بمانند که داغ دل ما را تازه کنی؟» کمتر خندهاش را میدیدیم؛ از بس جذبه داشت، خندید و گفت: «هر وقت وقتش شد هم موهایم را میزنم و هم ریشها را».
روایت پنجم
عمو حیدر که مجروح از کربلای یک برگشت، رفتیم دیدنش گفتم: «عمو حیدر از صفرخانی بگو، چی شده؟ چطور شده؟ چه جوری رفت»؟ گفت: «یادته اون روز حنابندان، چه جور از دست حاجی بخشی در رفت و حنا نگذاشت؟ یادته گفت هر وقتش بشه خودم حنا میذارم؟ یادته گفت هر وقت وقتش بشه خودم موهامو میزنم؟ قبل از کربلای توی سنگ شکن آمد و نشست ومثل یک بچهی آرام و حرفگونش کن موهایش را از ته تراشید. خودش رفت حنا درست کرد و دست و پا و سرش را حنا گذاشت. قشنگ معلوم بود که داره میره. پرجذبه که بود، آنقدر هم کم حرف و جدی شده بود که حتی جرات نمیکردیم مثلا بهش بگیم ما رو هم شفاعت کن».
روایت ششم/ مجید صبری همرزم شهید
شب عملیات کربلای یک لباس خیلی مرتبی پوشیده بود و از همه حلالیت می طلبید. گفتم: «چی شده؟ خیلی نور بالا میزنی». گفت: «ببین آقا مجید، این طور که معلومه باید خودمان را برای یک نبرد جانانه آماده کنیم. امشب عاشورا است و این جا هم کربلا». بعد با دست اشاره کرد به نیروهای گردان و گفت: «اینها نیروهای گردان شهادتند، هیچ کدام نباید امشب جلوی دشمن کم بیاورند. گردان ما خط شکن است. اگر این گردان کپ کند و به دشمن یورش نبرد بقیهی گردانها حتما به مشکل میخورند. باید امشب کاری کنیم که دشمن دیگر حتی فکر تجاوز به خاک ایران را هم نکند».
سرمان به عملیات بود. آن روز در بحبوحهی عملیات، دشمن بدجوری آتش میریخت و از همه سو به ما شلیک میکرد. صفرخانی رفت بالای خاکریز تا اوضاع را کنترل کند. در همان حال ترکش خمپارهای به پشت سرش اصابت کرد و در جا به شهادت رسید. صبح روز بعد، شیرینی فتح مهران، داغ شهادت صفرخانی را جبران کرد.
انتهای پیام/ 181