خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «عبدالرضا حاجعلیانی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دوران دفاع مقدس است.
... در اواخر جنگ، دشمن قسمت زیادی از منطقهی جنوب را به تصرف خود درآورد و حتی تا نزدیکیهای اهواز آمده بود. همهی همّ و غم مردم و مسئولین این بود که باید دشمن را عقب بزنند. همهی توان کشور به کار گرفته شد. حضرت امام خمینی(ره) در آن زمان به سپاه دستور دادند که شما باید ظرف مدّت بسیار کوتاهی دشمن را در تمام جبهههای جنوب به عقب برانید.
بیشتر یگانهای رزمی، یعنی بیش از 95 درصد یگانها و آفندیها راهی جبهههای جنوب شدند. اشغال اهواز و گرفتن بخشهایی از جنوب و ماندن در آنجا جزو اهداف استراتِیک دشمن و گرفتن امتیاز در پای میز مذاکرات بود، به همین دلیل حضرت امام خمینی (ره) دستور دادند که اوّل دشمن را به عقب بزنید.
یگانهای آفندی ما در کمتر از پانزده روز، دشمن را تا مرزهای بینالمللی عقب زدند. تلفات بسیار زیادی را به دشمن وارد کردند و غنایم زیادی هم به دست آوردند.
در زمانی که همهی توجهها به سمت جنوب و حضور نیروهای مسلّح و شدّت درگیریها در آنجا بود، دشمن در منطقهی غرب برنامهی خطرناکتری را دنبال میکرد. شاید بتوان گفت که برنامهی اصلی دشمن در غرب بود، چون آنها میخواستند در غرب کلیت نظام را حذف کنند؛ ولی در جنوب میخواستند زمینی را بگیرند و در پای میزهای مذاکره از آن استفاده کنند.
مسئولین عراق به منافقین گفتند: «الآن آخرین فرصتی است که شما برای حیاتتان دارید. قطعنامه پذیرفته شده و شما این فرصت را دارید که تمام نیرو و انرژی خودتان را به کار بگیرید. ما هم هر چه که نیاز دارید به شما میدهیم و از مرزها عبورتان میدهیم ولی ادامهی عملیات در خاک ایران با خودتان. بروید و کلیت نظام را ساقط کنید.» منافقین هم در این فرصتی که پیدا کرده بودند، تمام هوادارانشان را از کشورهای غربی فراخوان کردند. آنها همهی نیروهایشان را سازماندهی و در قالب تیپهای مختلف با استعداد حدود پنج تا هشت هزار نفر وارد مرزهای ما کردند. نیروی قابل توجهی بود. قسمتی از این نیروها به عنوان پشتیبان و بخشی دیگر نیز به عنوان نیروی آفندی وارد عمل شدند.
آنها عملیاتی را با عنوان «فروغ جاویدان» شروع کردند، در صورتی که در واقع افول جاویدان منافقین شد. فکر نابخردانهی آنها در این بود که احساس میکردند، همین که از مرزها عبور کنند و وارد کشور ما بشوند، مردم صدها هزار نفر که برای استقرار و بقای نظام فدا شدهاند را فراموش خواهند کرد و برای ساقط کردن نظام با آنها همراه خواهند شد.
منافقین با آن تجهیزات و ابزاری که از غرب و صدام هدیه گرفته بودند، وارد مرز شدند و در زیر چتر حمایتی ارتش عراق از مرز عبور کردند. عمدهی نیروهای آفندی ما به جنوب رفته بودند. نیروی نظامی ما در غرب فقط یک پردهی پوششی بود؛ در نتیجه خط در این منطقه ضعیف شده بود. منافقین هم در مرز درگیر نشدند چون نمیخواستند تلفاتی بدهند یا ساختار سازماندهیشان به هم بریزد. ارتش عراق هم از این خلأ استفاده کرد و با همهی توان خود حمله کرد و در نقطهای به نام «پل ماهیت» خط را برای منافقین باز نمود و آنها را برای عبور به داخل ایران حمایت کرد.
من مسئولیت تیپ قائم(عج) کرمانشاه را به عهده داشتم. بخشی از یگان ما مأمور به لشکر 57 لرستان بود که در مرز استقرار داشت. ما برای سرکشی به تیپ رفته بودیم. یادم هست بچهها مرتّب پیام میدادند که در خط آتش سنگینی از جانب دشمن ایجاد شده است. ما احساس کردیم که بچهها میخواهند از ما دستوری بگیرند که مثلاً بگوییم حالا اگر آتش خیلی سنگین شده و دشمن دارد حمله میکند، شما به این جناح بکشید یا به آن سمت بروید. در اصل فکر میکردم یگان ما میخواهند از من دستور بگیرند تا از بچههای لشکر 57 جدا شوند. در جواب آنها گفتم: «شما مأمور به آن لشکر هستید و باید در کنار آنها بمانید. هر کاری که میگویند، انجام دهید.» حتّی من ناراحت شدم که چرا اینقدر اصرار میکنند که وضعیت خطرناک شده است. گفتم: «من در حال حرکت هستم. واقعاً نمیدانم موقعیت چگونه است؟ اگر بچههای 57 اسیر شدند، شما هم اسیر شوید. حق ندارید از آنها جدا شوید.»
با سرعت به سمت پاتاق میرفتیم تا به سرپلذهاب برسیم و از اوضاعی که خبر میدادند، جویا شویم. حقیقتاً نیروی مدافعی از ما در طول مسیر وجود نداشت. به پاتاق که رسیدیم، فقط یک سرباز از ژاندارمری را دیدیم که بالای پاتاق با یک آر.پی.جی مانده است. یک آر.پی.جی هم بچهها ما داشتند. با آن دو آر.پی.جی دو سه ساعتی جنگیدیم.
من از بالای پاتاق، ستون عظیمی از نیروی دشمن را دیدم. جلوی این ستون رزمی تانکها، خودروهای نفربر و حامل سلاح بود. جلوی ستون، بالای تلمبهخانهی پاتاق بود و عقبهاش هنوز از سرپل خارج نشده بود. این ستون عظیم از خط عبور کرده بود و داشت به عمق کشور میرفت. ستون رزمی منافقین به جاده متکی بود و نمیتوانست به جناحین برود و تجزیه و پراکنده شود. در آنجا چند ساعت عملیات تأخیری انجام دادیم تا نیروهای ما در کمینگاههای دیگری تجهیز شوند. کمتر از ده نفر نیرو داشتیم. آنها جانانه مقاومت کردند تا زمانی که دشمن واحدهای پیادهاش را از سمت چپ، یعنی از دامنهی ارتفاعات شاهنشین فرستاد. آنها منطقهی پاتاق را دور زدند و عملاً مقاومت بچهها را شکستند و عبور کردند.
تا شهر «کرندغرب» دیگر هیچ نیرویی نداشتیم. بچههای سپاه کرند در شهر بودند. یک گردان هم از تیپ ما در «سراب کرند» به عنوان احتیاط در پایین دست باغهای آنجا نگهداشته بودیم که از بمباران محفوظ مانده بودند. به بچهها پیام دادیم که روی تپههای ابرو مانندی که بعد از «سرمیل» بود، موضع بگیرند و از پیشروی دشمن جلوگیری کنند. حجم آتش دشمن سنگین بود. قصدشان بر این بود که خود را معطّل نکنند و سریع حرکت کنند. با وجود انجام عملیات تأخیری، بچههای ما از منافقین جا ماندند. هر چند در طول مسیر درگیری صورت میگرفت و دشمن هم بخشی از نیروی خود را به مقابله با نیروهای ما مشغول میکرد؛ اما با وجود این، عمدهی قوایش داشت به سمت کرند حرکت میکرد.
صبح آن روز، یکی از گردانهای ما بمباران شده بود. یک یگان از تیپ ما را به صورت تعجیلی به منطقهی کرند آوردند. اصل ستاد و ارتباطات و مخابراتمان نیامده بود. فقط بین یگانهای خودمان و سپاه چهارم بعثت ارتباط داشتیم. با هوانیروز، نیروی هوایی و دیگر ردهها ارتباط خاصّی نداشتیم.
دشمن هدفی را برای خودش ترسیم کرده بود که بیاید یگانها را عبور دهد تا صبح به کرمانشاه برسد و در آن جا نیروهایش را تقسیم کند. فلشی را بزند به سمت خرمآباد و قم و اراک سپس به تهران برود. یک فلش هم به سمت همدان بزند. نیروها در همدان دو قسمت شوند؛ یکی از سمت «ساوه» و دیگری از سمت گردنهی «آوج» به طرف تهران حرکت کنند. آنها تیپهای مختلف و برنامههای متفاوتی را طرحریزی کرده بودند که هر چه سریعتر به تهران دسترسی پیدا کنند. غافل از اینکه در این مسیر چه حوادثی رخ میدهد و خداوند تبارک و تعالی چه سرنوشتی را برای آنها رقم زده است.
آنها در شهر کرند جنایات زیادی مرتکب شدند. در همان ابتدای شهر از طرف سرپل، سمت راست، چند سوله بود که منافقین 27 نفر از سربازان و نیروهای مردمی را که توی سوله بودند اعدام کردند. در داخل شهر هم جنایاتی شبیه این انجام دادند. خشونت آنها باعث شد مردم وحشت کنند و بگریزند. زن و بچهها، پیرزن و پیرمردهایی که قدرت دفاع نداشتند در شهر نماندند. حرکت مردم با وسایل نقلیه باعث ترافیک در مسیر شد. هر چه به عمق میآمدیم با توجه به اینکه جمعیت اضافه میشد، ترافیک هم بیشتر میشد. این امر حرکت منافقین را کندتر کرد. این اتفّاقها باعث شده بود که آنها طبق برنامهی از پیش تعیینشده، پیشروی نکنند.
منافقین به اسلامآبادغرب رسیدند و در این شهر هم به جنایات خود ادامه دادند. از جمله زمانی که وارد بیمارستان شدند، تمام مجروحین و بخشی از کادر درمانی را شهید کردند و حتی گروهی از مردم که در آنجا معترض شده بودند، به شهادت رساندند. آنها بخشی از بیمارستان را به آتش کشیدند و جنایات متعددی مرتکب شدند. همین امر باعث شد مردم اسلامآبادغرب وحشتزده به سمت کرمانشاه حرکت کنند و با ایجاد ترافیک در جاده جلوی پیشروی ستون منافقین به کرمانشاه را بگیرند. ساعت حدوداً یک بامداد بود که ما خودمان را به حسنآباد رساندیم.
انتهای پیام/