به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
خاطره زیر، برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «مولاداد رشیدی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.
... عدهای را با مسئولیت برادر سعیدی، روبروی کمیتهی انقلاب اسلامی «کرندغرب» مستقر کردیم که جلوی نیروهای در حال بازگشت از خط را بگیرند و به طریقی آنها را به خط مقدم بازگردانند. تعداد نیروهای در حال بازگشت آن قدر زیاد بود که تقریباً 20 تا 25 کیلومتر از جاده را با ادوات و خودروها و تجهیزاتی که همراه داشتند، گرفته بودند و عملاً هرگونه عکسالعملی در مقابل آنها غیرممکن بود.
منافقین در لابهلای نیروهای خودی که در حال عقبنشینی بودند، حرکت میکردند. تا شهر کرند هم رسیده بودند ولی ما نمیدانستیم. برای بررسی اوضاع، حدود ساعت 4 بعدازظهر به زحمت خود را به سپاه کرند رساندم. در مقابل ساختمان سپاه به علّت خستگی و کمخوابی و شرایط بد روحی و روانی با خدمهی یکی از تانکها مشغول جرّ و بحث بودم. ساعتی بعد متوجّه شدم آن تانک متعلق به منافقین بوده که نیروها را به خروج از شهر تشویق میکرده است. در همان لحظهای که با آن منافق بحث میکردم، فرمانده یگان، من را به خارج از شهر فرا خواند. از بین ترافیک به سختی به خارج از شهر رفتم. حاجی را دیدم. یکی از همکاران، خود را به ما رساند و گفت: «حاجی، عراقیها نیستند؛ منافقین هستند.» آن موقع متوجّه شدم که دستکشهای سفید و پرچم بدون آرم جمهوری اسلامی، بر روی تانکها و خودروها، مربوط به منافقین بوده که با سوءاستفاده از عقبنشینی نیروها وارد شهر شدهاند.
تماس بیسیمی ما با گردان که در دو سوی شهر کرند مستقر شده بود، برقرار بود. فرمانده گردان اعلام کرد: «تیراندازیهای پراکنده به سمت نیروها شدّت گرفته و به علّت وجود ترافیک، مشخص نیست که از سوی چه کسانی است. با وجود این شدّت آتش و نداشتن استحکامات، امکان تلفات زیاد است.» بنابراین از طرف فرماندهی به آنها ابلاغ شد که نیروها را از آن موقعیت خارج کرده و به بالای شهر کرند حرکت دهند.
به مرور تیراندازی با سلاحهای سبک و سنگین شدّت گرفت که نشان میداد عمدهی قوای منافقین در شهر مستقر شدهاند. شهر به طور کامل خالی از سکنه بود و فقط نیروهای پاسدار و بسیجی و گردان ما در آن حضور داشتند. در شهر درگیری با منافقین آغاز شد، امّا وضعیت نیروهای خودی از لحاظ ارتباطی و پشتیبانی به گونهای نبود که بتوانند مقابلهی جدّی داشته باشند. به ناچار نیروها به سمت جادهی «بیوهنیج» هدایت شدند تا از این مسیر به پادگان امام بروند. با این شیوه عملاً بین ما و نیروها شکاف ایجاد شد.
در خارج از شهر، مشغول جمعآوری سایر نیروها و همکاران شدیم. حدود 15 تا 20 نفر برای مقابله و سد کردن راه دشمن باقی مانده بودیم. شرایط، غیرقابل پیشبینی بود. به علّت حضور نیروهای خودی در شهر و مردم در حال گریز از منطقه، امکان شلیک گلوله، خصوصاً استفاده از خمپاره انداز و کاتیوشا که یک قبضه در اختیار داشتیم، غیرممکن شده بود. دشمن هم با بهرهگیری از پراکندگی مردم و نیروهای نظامی، بدون برخورد به مانع جدّی در حال پیشروی بود. تداوم این اقدام در دستور کار آنها تا تهران قرار داشت.
بعد از کرند وارد دشت همواری شدیم که از لحاظ نظامی، امکان سد کردن راه دشمن بدون ابزار و تجهیزات و آتش پشتیبانی محال به نظر میرسید؛ به همین دلیل به سمت «خسروآباد» در پانزده کیلومتری جادهی کرند به اسلامآبادغرب حرکت کردیم و در پیچ جادهی خسروآباد مستقر شدیم.
مردم وحشتزده با وسایل نقلیه از قبیل نیسان، وانت و تراکتور در حال خروج از منطقه بودند. این حرکت به طور طبیعی به عنوان یک پوشش برای نفوذ منافقین میتوانست مورد استفاده قرار گیرد. موقعیت طوری بود که امکان استفاده از آتش از ما سلب شده بود.
آفتاب داشت غروب میکرد. هنوز عدهای از نیروهای مستقر در خط، با تانک و نفربر و خودروهای نظامی به صورت پراکنده به عقب برمیگشتند. تشخیص دوست و دشمن در آن شرایط خیلی سخت بود. به جز یک قبضه 107 که روی جیپ سوار بود و متأسفانه در آن لحظات کاربردی نداشت، فقط یک قبضه تیربار گرینف با مهمّات محدود در اختیار داشتیم. یک دستگاه تانک برادران ارتش هم آنجا بود. حاجی و چند نفر دیگر نزد آنها رفتند تا به کمک آنها هر چند مقطعی از عبور و پیشروی دشمن جلوگیری کنند. اما برادران ارتش اظهار داشتند که مطلقاً مهمّات ندارند.
ساعت هشت شب، من و یکی از افسران ارتش برای بازدید تپهی مجاور در حال عبور از جاده بودیم که یک دستگاه تراکتور به ما نزدیک شد. ایستادیم که رد شود؛ پس از عبور تراکتور، چراغ تانکهایی که به دنبال تراکتور به صورت چراغ خاموش نفوذ کرده بودند، روشن شد و با دوشکا و تانک شروع به تیراندازی کردند.
هر لحظه بر حجم آتش آنها اضافه میشد. به علّت برتری آتش دشمن، درگیری ما در آن نقطه چند دقیقهای بیشتر طول نکشید.
وقتی به خود آمدم، کنار جاده تنها مانده بودم و اثری از خودروها و دوستان نبود. شلیک دوشکا به سمت من همچنان ادامه داشت. تانکها، دامنهی ارتفاعات را به شدّت میکوبیدند. با سینهخیز رفتن از داخل رودخانه، مقداری از نقطهی درگیری فاصله گرفتم. آتش سنگین ادامه داشت و دوشکاها همچنان بیهدف همه جا را زیر رگبار گرفته بودند. نگرانی از وضعیت دوستان مانع حرکتم به سمت جلو میشد. کمی صبر کردم؛ آتش که خاموش شد، با همان حالت به جای قبلی برگشتم. هیچ اثری از بچهها نبود.
حرکت ستون منافقین به سمت اسلامآبادغرب شروع شد. سردرد عجیبی داشتم که بیشتر منشأ عصبی داشت و بخشی هم مربوط به خستگی مفرط بود. دچار سردرگمی شده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم؟ فکر اینکه تا دقایقی دیگر اسلامآبادغرب سقوط میکند به شدّت آزارم میداد. همراه خود یک قبضه کلاش تاشو و سه خشاب اضافه داشتم که دو خشاب آن خالی شده بود و سومی هم تا نیمه خالی شده بود. با توکل به خدا خود را به دامنهی ارتفاعات کنار جاده رساندم و به موازات حرکت ستون منافقین به سمت اسلامآبادغرب حرکت کردم. برای تسلّط بیشتر و امنیت نسبی از ارتفاع بالا رفتم و به حرکت خود ادامه دادم.
ستون خودروها مقابل اولین روستا در سمت راست جاده، بعد از خسروآباد توقف کردند. یکی از خودروها وارد روستا شد و پس از لحظاتی برگشت و ستون به حرکت درآمد. من هم هچنان آنها را تعقیب میکردم. از سمت اسلامآبادغرب، پنج تا شش دستگاه خودرو به سمت ستون میآمدند. ابتدا فکر کردم ممکن است نیروهای خودی باشند که به قصد درگیری آمدهاند؛ امّا با نزدیک شدن و توقّف و سپس برگشت آنها به سمت اسلامآبادغرب، متوجه شدم عناصر منافقین بودهاند که از قبل به اسلامآبادغرب نفوذ کردهاند.
پس از مدّتی راهپیمایی، متوجّه شدم که امکان حرکت در موازات این ستون به دلیل مشکل ارتفاعات، امکانپذیر نیست. به همین دلیل به سمت روستاهای سمت راست منطقه تغییر جهت دادم. اسلامآبادغرب را از فاصلهی دور میدیدم که اوّلین درگیریها با شلیک گلولههای تانکها و آتشسوزی پراکنده، آغاز شد و شهر در فاصلهی کوتاهی غرق در آتش و دود شد.
به طرف روستاهای منطقه سرازیر شدم. بیشتر مسیر را میدویدم. روشناییهای ضعیفی از دور نمایان شد. به سمت روستا رفتم. نزدیکتر که شدم، دیدم عدهای با فریاد و تهدید، عدهی دیگری را خطاب قرار دادهاند. گاهی هم کتککاری میکردند. با احتیاط تا حدّ امکان جلو رفتم.
متوجه شدم عدهای فرصتطلب به قصد خلع سلاح سربازهای در حال عقبنشینی، در گوشه و کنار کمین کردهاند. به آنها نزدیک شدم و با زبان محلی با آنها صحبت کردم. آنها قانع نمیشدند و به بهانهی فرار و عقبنشینی، قصد بردن سلاح سربازها را داشتند. البتّه سلاحها را گرفته بودند. در این گیرودار یک جیپ روباز کنار ما توقف کرد و سه نفر با سلاح کلاشینکف از آن پیاده شدند. آنها با عصبانیت گفتند: «زود این جا را ترک کنید.» من عمیقاً تحت تأثیر ناراحتی و نگرانی سربازها قرار گرفته بودم و نمیتوانستم آنها را تنها بگذارم. در فکر راه چارهای برای پس گرفتن سلاحها بودم که رانندهی جیپ به طرفم آمد و مرا به اسم صدا زد. تعجب کردم. گفتم: «مرا از کجا میشناسی؟» خودش را معرفی کرد و گفت: «سال گذشته شما برای تشییع پیکر شهید پروین به روستای ما آمدید.» او را به گوشهای کشاندم و وضعیت منطقه را از او جویا شدم. سپس با همکاری ایشان که همگی بسیجی بودند، سلاح سربازها را پس گرفتیم و عناصر فرصتطلب را از روستا دور کردیم.
وضعیت را بررسی کردیم؛ امکان عبور از جادهی اصلی به اسلامآبادغرب محال بود. سربازها که از یگانهای ارتش و ژاندارمری بودند، تصمیم گرفتند با من بیایند. به همین دلیل پیشنهاد برادران بسیجی در مورد رساندن من به خارج از اسلامآبادغرب را رد کردم. شب، مهمان روستاییان عزیز «چالاوبکر» از توابع اسلامآبادغرب بودیم. مردم روستا از رزمندگان مؤمن و وفادار به نظام و مردانی شهادتطلب، دلیر و مهماننواز بودند که با وجود مشکلات به شایستگی از ما پذیرایی کردند.
صبح روز بعد، مارش پیروزی از رادیو نفاق توجه ما را جلب کرد. رادیو منافقین اعلام کرد که ارتش به اصطلاح «آزادیبخش» در دروازهی شهر کرمانشاه قرار گرفتهاند و از مردم کرمانشاه درخواست میکرد که به استقبال آنها بیایند. نگرانی ما بیشتر شد. برای چند لحظه از حرکت بازماندم. افکارم مرا به کرمانشاه و دلبستگیهایی که آنجا داشتم برد؛ به خاکی که رد پای شهدای بزرگی به آن ارزش داده بود و به خانوادههای مؤمن رزمندگان که سنگرهای پشت جبهه را حفظ کرده بودند.
انتهای پیام/