روایت پذیرایی امام (ره) از خانواده یک آزاده دوران دفاع مقدس

«محمد» در لحظه‌ اسارت، در حلقه‌ لشکریان دشمن، جوانمردی و رشادت رزمندگان اسلام را با غریو فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام»، در مقابل دوربین خبرنگاران دنیا به نمایش گذاشت. او با این حرکتش دل رهبر امت را شاد کرد و تا مدت‌ها سوژه‌ رسانه‌های جهان بود.
کد خبر: ۲۴۸۱۹۱
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۹ - 18July 2017

روایت پذیرایی امام (ره) از خانواده یک اسیر دوران دفاع مقدسگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: با کشیده شدن مبارزات مردمی به شهر کهنوج، «محمد شهسواری» به جمع انقلابیان مبارز پیوست و تا پیروزی انقلاب اسلامی، خار چشم کسانی بود که سنگ ذلت و سیطره‌ شاه را بر سینه می‌زدند.

وی در سال 1360 ازدواج کرد و در پمپ بنزین شهر کهنوج مشغول به کار شد. پس از مدتی، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان، در لبیک به فرمان رهبر و مقتدایش، راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

وی پس از شرکت در عملیات‌های بیت المقدس، رمضان و الفجر یک، در ادامه‌ عملیات بدر، صبح روز 27 اسفند ماه 1363، در شرق دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

محمد در لحظه‌ اسارت، در حلقه‌ی لشکریان دشمن، جوانمردی و رشادت رزمندگان اسلام را با غریو فریاد «مرگ بر صدام ضد اسلام»، در مقابل دوربین خبرنگاران دنیا به نمایش گذاشت. او با این حرکتش دل رهبر امت را شاد کرد و تا مدت‌ها سوژه‌ رسانه‌های جهان بود.

محمد پس از هفت سال صبر در اسارت و تحمل وحشیانه‌ترین شکنجه‌های قرون وسطایی دشمن بی رحم، در سال 1369 هم‌زمان با دیگر آزادگان سرافراز، با استقبال گرم مردم، وارد میهن اسلامی شد.

پس از دوران اسارت، با رفتار خداپسندانه‌ای که پیشه کرده بود، محبوبیتش در بین مردم مضاعف شد. او که به کم‌توقعی و بی‌ادعایی شهره بود، تنها خواسته‌اش از مسئولین جمهوری اسلامی خدمت به مردم در آموزش پرورش شهرش، در همان جایگاه پیش از اسارت بود، زیرا اعتقاد داشت کارش برای خدا بوده و اگر بخواهد خالص بماند، باید از بابت کاری که هنگام اسارت انجام داده، هیچ امتیازی برای خودش قائل نباشد. پس از اسارت که مجالی به دست آورده بود، تحصیلاتش را ادامه داد و تازه مدرک متوسطه را اخذ کرده بود که در بیستم آذرماه سال 1375، هنگامی که برای ایراد سخنرانی در مجلس نکوداشت شهدا، از کهنوج عازم زابل بود، در یک حادثه‌ رانندگی دار فانی را وداع گفت. از وی دو پسر و دو دختر به یادگار مانده است.

در ادامه چند روایت از این شهید بزرگوار را می‌خوانید:

دلبستگی به مسجد

سال‌ها می گذشت و هر صبح، ظهر و شب، او را در مسجد می‌دیدم. یک روز به او گفتم: «خونه و زندگی نداری که جات شده توی مسجد»؟! گفت: «مقصر محمد بود که من رو وابسته مسجد کرد». او را می‌شناختم؛ پیش از آن، یک آدم سرکوچه‌نشین و بی اعتبار بود؛ اما حالا، یک فرد مسجدی با شخصیت و تاثیرگذار در جامعه است؛ او تنها یکی از افرادی است که محمد با مسجد آشنایش کرد.

وثیقه

به زندان افتاده بودم. کسی حاضر نمی‌شد برایم وثیقه بگذارد و آزادم کند. تلاش خانواده‌ام برای فراهم کردن وثیقه به جایی نرسیده بود. وقتی نگهبان در را باز می‌کرد، همه‌ نگاه‌ها به در بود به جز نگاه من که هیچ امیدی به آزادی نداشتم. ولی نگهبان اعلام کرد «دل‌مراد خیرخواه» آزاد. باورم نمی‌شد. گفتم: «من؟»، گفت: «اگر خیرخواه هستی، آره». ناخودآگاه گفتم خیرخواه کسی است که برایم سند گذاشته. متوجه شدم محمد سند منزلش را در حالی که می‌دانستم به آن نیاز دارد، گرو دادگاه گذاشته و آزادم کرده بود. از شانس بد، پس از آزادی از زندان تصادف کردم و در بستر افتادم، محمد پول دوا و دکترم را هم پرداخت کرد. علاوه بر آن برای مدتی خرج و مخارج خانه‌ام را نیز داد. پس از شهادت محمد، وقتی دستم باز شد، سند را آزاد کردم و بدهی‌ام را برگرداندم. متوجه شدم، محمد در ایام نداری پول به قرض من داده و به هیچ کس هم نگفته بود.

دعای نابینا

محمد مرا مامور کرده بود در نبودش پیرمردی نابینا را به مسجد ببرم و پس از نماز او را به منزلش برگردانم. وقتی محمد اسیر شد، این پیرمرد بی تاب بود. او هر جا که اسم محمد به میان می آمد، دست‌هایش را به طرف آسمان بلند می‌کرد و می‌گفت: «خدایا محمد را آزاد کن» که  دعایش مستجاب شد.

کمین

من و محمد به دلیل وجود نی‌زار، اصلا روی نیروهای خودی دید نداشتیم. تا ظهر آنجا و زیر آتش شدید دشمن بودیم. هواپیماهای عراقی روی سرمان آهن و الوارهای ده متری می‌ریختند. حدود ساعت سه عصر محمد مجروح شد. به من گفت: «کمین را دارم، برو عقب مجروحیت مرا به اطلاع آن‌ها برسان، تا برای‌مان کمکی بفرستند. رفتم خط، هیچ کس نبود. گردان، خط را تخلیه کرده بود و عقب رفته بود. جناح راست ما تیپ الغدیر یزد و در جناح چپ هوابرد المهدی شیراز عمل می‌کردند. گردان ما چند کیلومتر در عمق خاک عراق پیش روی کرده بود، ولی جناحین لشکر، به اهدافشان نرسیده بودند، عراقی‌ها لشکر ثارالله را قیچی کرده بودند. فرماندهان وقتی وضعیت را اینگونه دیده بودند، به تاجیک دستور داده بودند تا حلقه‌ محاصره بسته نشده، فورا گردان را عقب بکشند، در غیر این صورت بچه‌ها به شهادت می‌رسیدند یا به اسارت درمی‌آمدند. بنابراین فرصتی که ما را خبر کنند، فراهم نشده بود. ما را گذاشته و رفته بودند.

یک گردان نیرو

حیران و سرگردان بودیم. هر چه مهمات و سلاح در طول خط وجود داشت، از آن استفاده کردیم. آن شب از این طریق پنج کیلومتر خط را به امید اینکه نیروهای خودی دوباره برگردند تا صبح نگه داشتیم. مرتب از نقاط مختلف خط با تیربار، آرپی‌جی و خمپاره‌انداز روی دشمن اجرای آتش می‌کردیم. به نحوی که عراقی‌ها فکر می‌کردند یک گردان نیرو آنجا حضور دارد. تا صبح این وضعیت ادامه داشت. این چهل پنجاه ساعت آنقدر سختی کشیده بودیم که اگر خودکشی، سرپیچی از امر خدا نبود، خودمان را داخل دجله می‌انداختیم.

خاطره خود شهید از نحوه اسارت

به جهت شکست عملیات، اسرا خودشان را میان پیکر شهدا پنهان می‌کردند. زمانی که بعثی ها بالای سرمان آمدند، چند خبرنگار خارجی هم همراهشان بود. نگاهم که به پیکر شهدا افتاد، در دل گفتم که خوب است به شهدا بپیوندم زیرا خون من که از این‌ها رنگین تر نیست. از این رو شعارهایی علیه صدام را سر دادم. خبرنگارها به سمتم دویدند. یکی از عراقی‌ها قصد کشتن من را داشت اما به خاطر روشن بودن دوربین‌ها منصرف شد.

مادران شیعه

زمانی که امام راحل در جریان نحوه اسارت محمد قرار گرفتند، خواستار دیدار با خانواده وی شدند. همسر شهید در بیان خاطره‌ای از دیدار با امام (ره) گفت: «پیام امام (ره) دو ماه پس از اسارت محمد به ما رسید.» آقا خودشان از خانواده شهسواری پذیرایی کرده و می‌گویند: «این مادران شیعه هستند که چنین دلاورانی را تربیت می‌کنند» و در ادامه سخنان خطاب به مادر شهید شهسواری فرمودند: «من به فرزند شما افتخار می‌کنم».

ایثار در اسارت

اوایل اسارت، تنها قوت یک اسیر در شبانه روز فقط شش قاشق آش بود. محمد نیمی از این مقدار را به یکی از اسرا می داد که تحملش کمتر بود و بیشتر گرسنه می شد. هر اسیر پنجاه سانت جا برای استراحت داشت، بارها می‌دیدیم محمد به بهانه‌ای می‌نشست تا جانبازی که درد دارد دراز بکشد. از سیصد نفر اسیر که در اردوگاه بودند، شاید ده نفر سالم و بقیه مجروح بودند. از جمله محمد که مشکلاتش از بقیه تقریبا بیشتر بود.

محمدها

وقتی وارد مرز خسروی شدیم، محسن رضایی فرمانده‌ وقت کل سپاه به استقبال محمد آمده بود. او به محمد گفت: «خدا عمر دوباره‌ای به شما داد و حرکت‌تان از الطاف خدا بود. به خاطر اهمیت کار شما، فیلم آن صحنه‌ به یاد ماندنی را به مبلغ بالایی از خانم خبرنگار فرانسوی خریدیم.» محمد گفت: خوشحال می شوم جوانان فیلم را ببینند. شهسواری‌ها می‌آیند و می‌روند، مهم نیست این حرکت را چه کسی انجام داده، مهم غیرتمندی جوانان شیعه است.»

انتهای پیام/ 131


نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار