به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از اميران ارتش جمهوری اسلامی ايران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
... سال 1366 بود و من تازه از مرخصی 5 - 6 روزه برگشته بودم. یک روز تلکسی از جنوب به دستم رسید که باید به عنوان فرماندهی گردان 290 تانک به جنوب بروم. سرگرد «تقی نجفی» فرماندهی گردان در بیمارستان بستری بود و ستوان عزیز محمدی هم که جانشین ایشان بود بازنشست شده بود. بعد از آنها، ارشدترین افسر گردان من بودم که باید طبق ضوابط، فرماندهی گردان را بر عهده میگرفتم. قبل از رفتن از بین افسرانی که در کرمانشاه و تنگهی حاجیان حضور داشتند، یک نفر را به عنوان جانشین انتخاب کردم و بعد به اتفاق تعدادی از کارکنان گردان با یک دستگاه مینیبوس به طرف جنوب حرکت کردیم.
ستوان «شمشکی» به عنوان افسر عملیات گردان، مسئولیت نیروها را در جنوب به عهده گرفته بود و چند نفر از ستوانها هم که فرماندهی گروهانها را برعهده داشتند، مشغول آماده کردن تانکها برای عملیات بودند. بعد از بررسی اوضاع، فرمانده گروهانها را احضار کردم و از آنها گزارش وضعیت و آمار و ارقام گردان را خواستم؛ قرار بود عملیاتی زیر نظر سپاه در منطقه انجام شود. بنابراین همان روز به مقر فرمانده لشکر سپاه رفتم و هماهنگیهای لازم را انجام دادم.
یک روز در سنگر نشسته بودم که پیکی از طرف یگان سپاه آمد و گفت: «فرمانده لشکر ما با شما کار دارد، لطفاً همراه من بیایید.»
همراه پیک به دفتر فرماندهی که در شلمچه قرار داشت، رفتیم. فرماندهی لشکر گفت: «ما تا 48 ساعت دیگر میخواهیم عملیاتمان را شروع کنیم، شما هم آمادگی لازم را داشته باشید.»
گفتم: «ما، در ارتش دستورالعمل کتبی داریم، شما هم باید به بنده دستورالعمل کتبی بدهید.»
وی در جواب گفت: «نه، ما چنین چیزی نداریم. همین طور شفاهی به شما عرض میکنم که باید با ما هماهنگ باشید.»
بعد از اتمام جلسه با سه نفر از فرمانده تیپهای سپاه، سوار جیپی شدیم و به طرف منطقه عملیاتی رفتیم. ایشان با اشاره به خاکریزی که دست دشمن بود، گفت «آن خاکریزها را میبینید، باید آنجا را بگیریم. وقتی ما به خاکریز دشمن رسیدیم، تانکهای شما به طرف خاکریز خودی بیایند و نیروهای ما را پشتیبانی کنند.»
بعد از شناسایی، نزد فرمانده تیپ خودمان رفتم تا از وی هم کسب تکلیف کنم.
سرهنگ هاشمی فرمانده تیپ گفت: «اشکالی ندارد؛ هرکاری گفتند انجام بده.» من هم فرماندهی گروهانها را جمع کردم و به آنها گفتم «قرار است 48 ساعت آینده بچههای سپاه عملیاتی را در منطقه انجام دهند، وظیفهی ما پشتیبانی از آنهاست.»
به سرعت کارهای لازم را انجام دادیم و گردان را از نظر رزمی و تدارکاتی آمادهی عملیات کردیم. در همین ایام برای یکی از درجهدارهای ارتش که در روزهای گذشته به شهادت رسیده بود، در گروهان ارکان مراسمی گرفته بودند. بعد از بازگشت از مراسم، متوجه شدم پشت خاکریزهای ما، تعداد زیادی از بچههای بسیجی در حال پیاده شدن از کامیونهای کمپرسی هستند. پرسیدم «چه خبر شده؟!» گفتند «امشب، شب عملیات است، آماده باشید.»
شب عملیات فرا رسید و بچهها حمله را شروع کردند؛ اما در همان ساعات اولیه عملیات، دشمن متوجه حضور نیروهای ما شد و آنقدر در منطقه آتش ریخت که زمین از شدت انفجار مثل گهواره تکان میخورد. عراقیها با 125 گردان توپخانه که هر کدام از آنها حدود 12 قبضه توپ داشت بچههایی که در حاشیه کانال زوجی و کانال ماهی در حال پیشروی بودند، را هدف قرار داده و حجم عظیمی از آتش را بر سر آنها میریختند. با روشن شدن هوا، بالگردهای دشمن هم به میدان نبرد اضافه شدند و تانکها و ماشینهایی که در منطقه تردد میکردند را هدف قرار داده و با موشک میزدند.
آن شب از زمین و آسمان آتش میبارید؛ اما با وجود همه این موانع، بچهها موفق شدند همان شب خاکریز اولیهی دشمن را تصرف کنند. قرار بود گردان ما صبح روز بعد، خاکریزی را که قبلاً دست نیروهای خودی بود، اشغال نماید. برادران سپاهی در این عملیات، ابتکار جالبی به خرج داده بودند و کنار جادههایی که به سمت عقبهی خودی میرفت، خاکریزهایی زده بودند تا ترکش خمپاره و توپخانهی دشمن به خودروها و افرادی که روی جاده تردد میکردند، اصابت نکند. حتی پیچهایی در خاکریزها ایجاد کرده بودند تا اگر گلولهای به وسط جاده خورد، این پیچها جلوی اصابت ترکشها را بگیرند و مانع از خسارات بیشتر شوند.
با روشن شدن هوا، دیدگاهی را روی یکی از نونیها (خاکریزهای بلند) درست کردیم تا از طریق این دیدگاه بتوانیم با بیسیم، گروهانهای 1 و 2 و 3 تانک را به جلو هدایت کنیم و آنها بتوانند طبق برنامه خاکریزها را اشغال کنند. به محض اینکه تانکها روی جاده شروع به حرکت کردند، ناگهان سر و کلهی بالگردهای دشمن پیدا شد. تانکها حدود 3 متر ارتفاع داشتند و از خاکریزها بلندتر بودند، برای همین به راحتی دیده میشدند. در اثر حملهی هوایی دشمن، راننده یکی از تانکها، فرمان را به طرف خاکریز میگیرد و تانک روی خاکریز میافتد و شنیاش پیاده میشود.
با این اتفاق جاده مسدود شده و تانکهای بعدی هم نمیتوانستند عبور کنند. حتی ماشین مهمات و آمبولانسهایی که حامل مجروح بوده و در حال انتقال به عقب بودند، با بسته شدن جاده، همان طور پشت خاکریز گرفتار شده بودند. این در حالی بود که بالگردهای دشمن مرتب میآمدند و در منطقه گشت میزدند. از طرفی نیروهای سپاهی هم مرتب به ما بیسیم میزدند که «امداد و نجات توی منطقه قفل شده، هر چه زودتر تانکتان را از وسط جاده بردارید!»
من مرتب به فرماندهی گروهان تانکی که خراب شده بود، بیسیم میزدم که زودتر تانک را از وسط راه بردارد. ایشان هم میگفت «یا باید به وسیله بلدوزر تانک را بکسل کنیم و یا اینکه خاکریز را بشکافیم.» با توجه به حضور دشمن در منطقه چنین چیزی ممکن نبود. خلاصه تماسهای پیدرپی ما و فشارهایی که فرماندهی گروهان به خدمهی تانک وارد کرد، باعث شد نیروها آنقدر با تانک کلنجار بروند تا بالاخره شنیاش را جا بیندازند و راه را باز کنند.
بقیهی تانکها هم پشت سر آنها به حرکت ادامه دادند و پشت مواضع اولیه مستقر شدند. این 10 تا 15 دقیقه تاخیر به اندازهی سه روز بر ما گذشت. بالاخره ما تانکهایمان را جلو بردیم، اما یگانهای تکاور در اثر آتش شدید، نتوانستند به پیشروی خود ادامه دهند و در همان خاکریز اولیه که از دشمن گرفته بودند، ماندند. ما هم پشت خاکریز آنها مشغول پدافند شدیم. 48 ساعت آنجا ماندیم و دفاع کردیم اما آنقدر حجم آتش عراقیها روی منطقه زیاد بود که حدود 10 تا 12 دستگاه از تانکهای ما مورد اصابت گلولههای توپخانه و خمپاره دشمن قرار گرفتند و از ناحیه برجک و دستگاه دید و تیر خسارات کلی دیدند؛ تعدادی از سربازان و پرسنل هم مجروح شدند و آمادگی رزمی گردان به شدت کاهش پیدا کرد.
شب دوم عملیات، دشمن با سلاح شیمیایی منطقه را هدف قرار داد. ما آن شب را داخل یکی از سنگرهایی که بچهها از عراقیها گرفته بودند، خوابیده بودیم. نیمههای شب بود که احساس کردم نمیتوانم به خوبی نفس بکشم و احساس خفگی کردم، از خواب که بیدار شدم، دیدم چند نفری که کنارم خوابیده بودند با همین حالت از خواب بیدار شدند. فهمیدیم که دشمن از سلاح شیمیایی در منطقه استفاده کرده؛ ابتدا هول شدیم و نمیدانستیم باید چکار کنیم! تا اینکه کمکم به خودمان مسلط شدیم و ماسکهایمان را زدیم و به سمت نقاط مرتفع روی خاکریزها رفتیم. هر چند کمی حالمان بهتر شده بود اما مرتب سرفه میزدیم.
با روشن شدن هوا، حجم آتش توی منطقه زیاد شد، برای همین نتوانستیم برای درمان به جایی مراجعه کنیم. روز بعد (روز سوم عملیات) وضعیت جبهه کمی آرامتر شد، تصمیم گرفتم به اتفاق سروان «نظری» به بیمارستان صحرایی که در 6 تا 7 کیلومتری خط مقدم قرار داشت، برویم تا با گرفتن دارو یا شربت کمی حالمان بهتر شود. ورودی بیمارستان پر از اعضاء بدن رزمندگانی بود که به شهادت رسیده بودند. تعدادی از مجروحینی که حالشان وخیم بود را به عقب منتقل کرده و بقیه را داخل سولههای بزرگ بیمارستان مداوا میکردند.
همه تختها پر شده بودند؛ خیلیها هم روی زمین دراز کشیده و ناله میکردند. پزشکان و پرستاران با روپوشهایی خونی مرتب در حال رفت و آمد بودند؛ بخیه میزدند، باند پیچی میکردند، اعضای از بین رفته مجروحین را قطع میکردند و خلاصه در آن اوضاع و احوال هیچ کس وقت سرخاراندن نداشت. با دیدن آن همه مجروح، آن هم با چنین شرایط دردناکی، خجالت کشیدیم بگوییم برای گرفتن دارو آمدهایم! برای همین بدون اینکه حرفی بزنیم از بیمارستان خارج شدیم و به یگان خودمان برگشتیم.
انتهای پیام/