راهش درست بود كه به شهادت ختم شد

شهید محمدزمان ملکی در وصیتنامه‌اش نوشت: مادرجان افتخار می‌کنم که پدر و مادری مثل شما دارم که مرا خوب تربیت کردید؛ در راه درستی قدم برداشتم که به شهادت رسیدم. پشتیبان ولایت فقیه باشید.
کد خبر: ۲۴۹۳۲۲
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۳ - 24July 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،‌ مادر اگر 80 سالش هم باشد، باز مادر است. اگر 35 سال از شهادت فرزندش گذشته باشد، باز هم یادآوری خاطراتش اشک را بر چهره‌ او جاری خواهد کرد.
 
مادر، مادر است با همه مهربانی‌ها، محبت‌ها، عطوفت‌ها و دل‌نگرانی‌ها. وقتی برای دانستن از یک شهید با مادرش گفت‌وگو می‌کنی، باید حواست باشد این فرشته‌های زمینی از عزیزترین داشته‌های خود صحبت می‌کنند. از فرزندی که برای قد کشیدنش خون دل‌ها خوردند و حالا به یکباره فروریختن جسم زمینی فرزندشان را به نظاره نشسته‌اند. گفت‌وگوی ما با نرگس احمدی مادر 80 ساله شهید محمدزمان ملکی را پیش رو دارید.
 
راهش درست بود كه به شهادت ختم شد 
 
لباس‌هاي اتو كرده
 
لباس‌هايش را خودم اتو زدم. مرتب كردم و منتظر ماندم تا محمدم لباس رزمش را به تن كند. بهار بود و همه جا بوي شكوفه‌ها را مي‌داد. اما گلِ من، پسري بود به نام محمد كه خوشبوتر از هر شكوفه‌اي در مقابل آينه ايستاده و لباس‌هاي اتوكرده‌اش را به تن مي‌كرد... مادر شهيد ملكي با چنين جملاتي از آخرين وداع با فرزندش سخن مي‌گويد. روز سوم فروردين 1361  كه محمدزمان ملكي براي رفتن به جبهه آماده مي‌شد. محمد متولد 25 اسفند 1344 بود. روز ميلادش را به خوبي ياد دارم، زمستان بود. يك روز سرد كه خانه‌ام به نواي گريه‌هايش عجين شد. آمده بود تا زندگي من و همسرم را منور كند. محمد سومين فرزند ما بود. يك بچه خوب و دوست‌داشتني كه هرچند درسش خوب بود، اما ادامه تحصيل نداد و در گچ‌كاري مشغول شد. اين پسر به جاي آنكه به فكر كسب درآمد باشد، به فكر شركت در فعاليت‌هاي انقلابي و تظاهرات بود.
 
عمو شهيد شد

شهيد محمدزمان ملكي از جوانان انقلابي جنوب شهري بود كه از 13 سالگي فعاليت‌هاي انقلابي را آغاز كرد. يك كارگر گچ‌كار كه شبانه‌روز براي پيروزي انقلاب تلاش مي‌كرد و در تظاهرات و راهپيمايي شركت مي‌كرد. مادر شهيد مي‌گويد: «همسر مرحومم از آن اخلاق‌ها نداشت كه به محمد بگويد اگر كار مي‌كني پس حقوقت كو؟ اما من از محمد پرسيدم چرا تو كه اين همه كار مي‌كني پولي دست و بالت نداري؟ محمد هم هميشه جواب‌هاي سربالا به ما مي‌داد تا نفهميم كه جاي كار كردن توي تظاهرات شركت مي‌كند.» در آغاز جنگ تحميلي، شهيد محمد‌زمان ملكي تنها 15 سال داشت اما تصميم جدي گرفته بود تا در جنگ شركت كند. مادر مي‌گويد: «بعد از شروع جنگ همسرم و برادر شوهرم و برادر بزرگ‌تر محمد به جبهه رفتند. همسرم آن زمان بيمار بود، ولي بارها در جبهه حاضر شد و همان جا هم پادرد گرفت و تا آخر عمرش از ناحيه پا در رنج بود. اوايل سال 61 برادر شوهرم يعني عموي محمد به شهادت رسيد».

بعد از شهادت عمو صبر محمد تمام مي‌شود و با جديت از مادر مي‌خواهد كه اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد: «عمويش كه شهيد شد، گفت هر طور شده من هم بايد بروم. گفتم پسرم تو هنوز نوجواني، 17 سال بيشتر نداري. عمويت هم كه تازه شهيد شده، برادر و پدرت هم كه جبهه مي‌روند، تو ديگر نرو. اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: مادر جان خانم فاطمه زهرا(س) را مي‌شناسي؟ گفتم: خب بله. گفت: اگر نگذاري من بروم نزد خانم زهرا(س) از تو شكايت مي‌كنم. ديگر چيزي نگفتم و رضايت دادم كه برود».
 
مادر حلالم کن

مادر لباس‌هاي محمدش را اتو مي‌زند. ظرف آب را روي سيني مي‌گذارد و دم در مي‌ايستد تا دردانه‌اش را رهسپار ميدان نبرد كند. تاريخ روي تقويم، سوم فروردين 1361 را نشان مي‌دهد. محمد از در خارج مي‌شود و رو به مادر مي‌گويد: «مادر جان من را حلال كن.» مادر گريه مي‌كند و در حالي كه آب پشت سر پسرش مي‌ريزد مي‌گويد: «حلالت كردم پسرم.»

محمدزمان ملكي مي‌رود و كمتر از دو ماه بعد در جريان عمليات الي بيت‌المقدس و آزادسازي خرمشهر به تاريخ 25 ارديبهشت 1361 به شهادت مي‌رسد... «پسرم از ناحيه سر و صورت زخم برداشته بود. شهادتش با چهلم عمويش مصادف شد. محمدم را در قطعه 26 بهشت زهرا دفن كرديم. پسرم در وصيتنامه‌اش نوشته بود: مادرجان افتخار مي‌كنم كه پدر و مادري مثل شما دارم كه مرا خوب تربيت كرديد. در راه درستي قدم برداشتم كه به شهادت رسيدم. پشتيبان ولايت فقيه باشيد و خواهرانم حجاب‌تان را حفظ كنيد....»
 
منبع: روزنامه جوان 
 
 
نظر شما
پربیننده ها