زخم‌ها و مرهم‌ها (4)؛

خدا را شکر کردم که از روی هوای نفس خود حرفی نزدم

. به بچه‌ها گفتم هرکجا که او می‌گوید سنگر بزنند. شاید پنج دقیقه هم بیشتر طول نکشید که یک خمپاره صاف خورد همان‌جایی که من برای ساختن سنگر پیشنهاد داده بودم. انفجار وحشتناکی بود. همان جا خدا را شکر کردم که از روی هوای نفس حرفی نزدم. وگرنه ممکن بود همگی آن بچه‌ها پرپر شوند.
کد خبر: ۲۵۰۰۹۵
تاریخ انتشار: ۰۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۷:۰۳ - 29July 2017

14 مردادماه///// چهل و هشت ساعت بیداری برای مجروحان چزابهبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) که توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است، شامل خاطرات کوتاهی از روزهای جنگ است، اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، بلکه راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و  از خاطرات «عبدالعطوف امین‌الرعایا» از استان یزد است.

برای درمان مجروحان، گاهی 48 ساعت بیدار می‌ماندیم

کارمند اداره بهداری بودم. مدتی بعد از شروع جنگ برای اعزام به جبهه به بسیج مراجعه کردم، گفتند: «اول باید امتحان بدی»، یک روز رفتم توی ساختمان بسیج و امتحان ایدئولوژی دادم. بعد از قبولیم در امتحان، من را به مرکز آموزش شهید بهشتی (ره) فرستادند. پانزده روز آموزش فشرده دیدم و همزمان با عملیات «طریق‌القدس» برای اولین‌بار به جبهه اعزام شدم. قبل از اعزام، با مسئولین اداره هماهنگ کردم و رفتم. ابتدا در مدرسه‌ای در اهواز مستقر شدیم. آن‌جا مشغول تفکیک داروها بودم که «دکتر صدر» من را دید. از همان‌جا بود که من از بقیه نیروهای رزمی جدا شدم و وارد بهداری شدم. طی آن مدت، اخبار عملیات هم به ما می‌رسید. وقتی عراق توی چزابه پاتک کرد، همراه با یک گروه از امدادگرها به منطقه رفتیم. آن‌جا توی اورژانس پشت خط مستقر شدیم. اورژانس ارتش هم نزدیک ما بود، اما زیاد فعال نبودند. برای همین زخمی‌ها و مجروح‌ها را بیشتر به اورژانس ما می‌آوردند. ما هم به سرعت بعد از رگ‌گیری و  زدن سرم به دست‌شان، زخم‌شان را بانداژ می‌کردیم. بعد هم به سرعت با هلی‌کوپتر، آن‌ها را به سوسنگرد منتقل می‌کردیم. تعداد مجروحانی که در پاتک عراق توی چزابه به اورژانس ما ‌می‌آوردند با تعداد مجروح هیچ یک از عملیات‌های بعدی قابل مقایسه نبود. گاهی آن قدر مجروح می‌آوردند که ما مجبور بودیم به مدت 48 ساعت بیدار باشیم. آن لحظه‌ها فقط با خوردن قرص خودمان را سر پا نگه می‌داشتیم؛ با این همه با آن حجم زیاد مجروح و شهید از لحاظ روحی کم می‌آوردیم؛ حتی دکتر صدر با همه مهارتش وقتی نمی‌توانست مجروحی را احیا کند و زیر دستش شهید می‌شد، سرش را می‌گذاشت روی سینة آن شهید و بلند بلند گریه می‌کرد.

خدا را شکر کردم که از روی هوای نفس خود حرفی نزدم

چند شب توی اورژانس بودیم و بعد از مدتی قرار شد توی خط طلائیه مستقر شویم. من و «شهید دهقانی» که محصل هنرستان بود و چند امدادگر دیگر با هم رفتیم توی خط. ابتدا برای آمبولانس یک آشیانه درست کردیم تا از تیر و ترکش بعثی‌ها در امان باشد، بعد هم قرار شد برای خودمان یک سنگر بسازیم، جایی را به بچه‌ها نشان دادم و گفتم: «اینجا را بِکَنید.» اما شهید دهقانی مخالفت کرد و گفت: «نه اینجا خوب نیست» شهید دهقانی از آن امدادگرهای نترس و شجاع بود. همین که یک نفر زخمی می‌شد می‌پرید و بغلش می‌کرد. گاهی موج انفجار بچه‌ها را می‌گرفت و در آن لحظات اختیار دست و پایشان را نداشتند؛ اما دهقانی همة مشت و لگدهای آن‌ها را تحمل می‌کرد و آن‌ها را در آغوش می‌گرفت و آرام می‌کرد.

آن روز وقتی با پیشنهاد من مخالفت کرد می‌خواستم به او بگویم: «مسئول گروه منم و هرچی من می‌گم همون باید بشه.» اما دیدم درست نیست رئیس‌بازی دربیاورم و روی دوستم را زمین بیندازم. به بچه‌ها گفتم هرکجا که او می‌گوید سنگر بزنند. شاید پنج دقیقه هم بیشتر طول نکشید که یک خمپاره صاف خورد همان‌جایی که من برای ساختن سنگر پیشنهاد داده بودم. انفجار وحشتناکی بود. همان جا خدا را شکر کردم که از روی هوای نفس حرفی نزدم. وگرنه ممکن بود همگی آن بچه‌ها پرپر شوند.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها