4 روایت از زندگی شهید «مهدی کروبی»

همسر شهید گفت: وقتی با آن صدای قشنگ شعر را خواند احساس کردم قلبم آرام شد.
کد خبر: ۲۵۰۶۶۳
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۶ - 04August 2017
/// جمعه منتشر شود/// چهار روایت از زندگی شهید مهدی کروبی

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «مهدی کروبی» 1 مهر 1347 در محله قلهک چشم به جهان گشود. وی بعد از انقلاب وارد کمیته شد و با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌‌های غرب و کردستان حضوری فعال داشت و به عضویت سپاه درآمد. شهید کروبی بعد از مدتی به فرماندهی واحد پدافند از لشکر 27 محمد رسول الله (ص) منصوب شد که سرانجام 31 تیر 1365 طی عملیات کربلای 1 در مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

چهار روایت از زندگی شهید مهدی کروبی را در ادامه می‌خوانید:

روایت اول/ همسر شهید

یک بار به من گفت: «اگر قسمت شد و من شهید شدم، حتما این شعر را روی سنگ قبرم حک کنید». ناراحت شدم و سر ایشان داد زدم که «ای بابا این حرف‌ها چیه که می‌زنی»؟ اما مهدی خیلی خون سرد و با صدای رسا شعرش را برایم خواند: «در وادی محبت در بند زینبم من». وقتی با آن صدای قشنگ شعر را خواند احساس کردم قلبم آرام شد. دیگر چیزی نگفتم.

حالا هم همان شعر زیبا روی سنگ قبر مهدی حک شده و هر وقت می‌خوانمش دلم آرام می‌گیرد.

روایت دوم/ ابوالفضل قناعتی همرزم شهید

یک روز توی پادگان دو کوهه آقا مهدی وارد اتاق مسئول دفتر خودش شد، دید اتاق آن مسئول دفتر از نظر میز و دفتر و دستک، از حالت ساده‌ جبهه در آمده و شبیه دفاتر اداری تهران شده، خیلی ناراحت شد و گفت: «روحیه‌ سادگی و فرهنگ زندگی در جبهه این شکلی نیست. سریعا اتاق را به شکل اولش برگردانید».

روایت سوم/ قلیچ همرزم شهید

یادم می‌آید در عملیات کربلای یک، تپه‌ای بود که دشمن بسیار روی آن مقاومت می‌کرد. فرمانده‌ی لشکر هم خیلی تاکید داشت که باید سریعا تصرفش کنید.

با اینکه هم توپخانه‌ خودی و هم توپخانه‌ دشمن روی این تپه ثبت تیر داشتند و آن را به شدت می‌کوبیدند، آقا مهدی و چند نفر از بچه‌ها هجوم بردند و به سمت تپه، دشمن وقتی این صحنه را دید خیلی سریع تپه را خالی کرد و به طرف دشت پشت ارتفاع قلاویزان فرار کرد. رشادت آن روز مهدی کروبی عملیات را تثبیت کرد.

روایت چهارم/ محمد کیانی همرزم شهید

2 روز قبل از شهادتش از خط مقدم مهران آمده بود اردوگاه که برود بهداری، می‌گفت: «چند روز است که سردرد شدیدی دارد». بچه‌های گردان، شربت آبلیمو درست کرده بودند، کمی آوردم و به ایشان تعارف کردم و گفتم: «سردردت از ضعف بدنی تو است. اگر یک لیوان از این شربت بخوری حالت خوب می‌شود». اول لیوان شربت را از من گرفت و بعد هم سریع آن را پس داد. گفتم: «چی شد؟ چرا نمی‌خوری»؟ همان طور که به چشم‌هایم خیره شده بود گفت: «بچه‌های خط مقدم تشنه‌اند چطور من می‌توانم در این جا شربت خنک بخورم؟ نه برادر کیانی، تو هم دیواری از دیوار من کوتاه‌تر پیدا نکردی»؟

فقط کمی آب گرم خورد و رفت. 2 روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.

انتهای پیام/ 181

نظر شما
پربیننده ها