مرصاد برگ زرین غرب (22)؛

منافقین در جنگ شهری، پخته و وارد بودند/ هر کاری که شد عنایت خدا بود

بچه‌های اطلاعات عملیات در ورودی شهر «اسلام‌آبادغرب»، کنار کارخانه قند با منافقین درگیر شدند. منافقین در جنگ شهری، پخته و وارد بودند و آموزش‌هایشان اصولاً طبق جنگ شهری بود. ما جنگ شهری انجام نداده بودیم و واقعاً‌ بلد نبودیم. هر کاری که شد، عنایت خدا بود.
کد خبر: ۲۵۱۱۳۷
تاریخ انتشار: ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۵:۴۱ - 08August 2017
گردانهای حمزه و حنين از تیپ نبی اکرم(ص)

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «عليرضا فريدونی‌نيا» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دوران دفاع مقدس است.

... گردان خیبر از تیپ نبی‌اکرم (ص) سه گروهان داشت که 2 گروهان آن در درگیری با عراقی‌ها کاملاً متلاشی و تعداد زیادی کشته و اسیر شدند. برادر مرادی گردان‌های «حنین» و «حمزه» را فرستاد تا منطقه‌ی «کل‌داوود» را که در نزدیکی پادگان ابوذر قرار دارد، از عراقی‌ها پس بگیرند و اگر از گردان خیبر کسی باقی مانده، نجات دهند. وقتی جلو می‌روند می‌بینند که بیشتر از صد تانک دور و برشان است. هر چه فکر می‌کنند که چگونه با آن‌ها درگیر شوند، به نتیجه‌ای نمی‌رسند. از طرف دیگر از قرارگاه با برادر مرادی تماس می‌گیرند و می‌گویند: «بچه‌ها را به طرف کرمانشاه به عقب بکشید.» علّت را پرسیدیم. آقای مرادی هم علّت عقب‌نشینی را نمی‌دانست. ما که شب به سمت جلو رفته بودیم، از پشت سرمان منوّر می‌دیدیم. برای ما تعجّب‌آور بود. گفتیم: «این منور از طرف کرند است. مگر آنجا چه خبر است؟» آقای مرادی گفت: «نمی‌دانم. به من هم فقط گفته‌اند به سمت کرمانشاه عقب بکشید.»

در پادگان ابوذر و کله‌داوود و دشت «دیره» درگیر بودیم. در پاک‌سازی دشت دیره، دو شهید به نام‌های الفتی‌نیا و بهرام‌آبادی دادیم که هر دو اهل کرمانشاه بودند. در حالی که ما درگیر جنگ و پاک‌سازی بودیم، عراق از کله‌داوود تا نزدیکی کرند پیش رفته و از آن پس منافقین را به طرف اسلام‌آبادغرب هدایت کرده بود.

ما عقبه‌ی نیروها را از آنجا به «سگان»، بعد به «گواور» و از گواور به طرف اسلام‌آبادغرب حرکت دادیم. داشتیم به سمت اسلام‌آبادغرب می‌رفتیم که جلوی پادگان «سلمان فارسی» ما را متوقّف کردند. گفتیم: «چه خبر است؟» گفتند: «اسلام‌آبادغرب سقوط کرده و منافقین دارند به سمت کرمانشاه می‌روند.» خیلی تعجّب کردیم! از ابتدای جنگ ‌چنین اتفّاقی نیفتاده است، الآن چطور بعد از هشت سال دفاع این قضیه پیش آمده است؟

فقط گردان حمزه و حنین را در اختیار داشتیم. گردان‌های بدر و تبوک در پادگان ابوذر و بالای «دانه خشک» زمین‌گیر شده بودند. گردان حنین دوبار به خط زده بود و برادر مرادی هم گردان‌ حمزه را فرماندهی می‌کرد. ما جلوتر آمدیم و رفتیم بالا دست اسلام‌آبادغرب. برادر مرادی نگاهی به اطراف کرد و گفت: «از بچه‌های گردان حمزه که اکثراً اهل اسلام‌‌آبادغرب هستند و با شهر آشنایی دارند، تعدادی برای شناسایی به داخل شهر بروند.» بچه‌های اطّلاعات عملیات جلو رفتند و پس از به دست آوردن اطّلاعات، پیشاپیش گردان حمزه وارد شهر شدند؛ یعنی از طرف ایلام وارد شهر شدند.

آن‌ها در همان ورودی شهر، کنار کارخانه قند با منافقین درگیر شدند. منافقین در جنگ شهری، پخته و وارد بودند و آموزش‌هایشان اصولاً طبق جنگ شهری بود. ما جنگ شهری انجام نداده بودیم و واقعاً‌ بلد نبودیم. هر کاری که شد، عنایت خدا بود.

بچّه‌ها، منافقین را تا نزدیکی‌های سپاه به عقب راندند. امکانات ما در حدّ کلاشینکف و آر.پی.جی بود، در حالی که منافقین تانک، نفربر، پی‌ام‌پی، مینی کاتیوشا و توپ 106 داشتند. کوچه پس کوچه‌ها و پشت‌بام‌ها در اختیار منافقین بود.

بچه‌های گردان حمزه بسیار قوی بودند و با جان و دل می‌جنگیدند. هر چه پیش‌تر می‌رفتند، درگیری سنگین‌تر می‌شد. در این درگیری‌ها، اکبر نظری، فرمانده‌ی گردان حمزه، مجروح شد. وقتی او مجروح شد، کمی بین بچه‌ها بی‌نظمی و اضطراب به وجود آمد. برادر مرادی به دو تا از بچه‌ها گفت: «بروید ببینید می‌توانید بچه‌های حمزه را جمع‌وجور کنید.» سیروس محمدی و یک نفر دیگر راهی شدند. بعد از گذشت مدت زمانی با بی‌سیم تماس گرفتند که گردان قابل جمع و جور کردن نیست.

برادر مرادی به من گفت: «علی، آیا پشت پادگان الله‌اکبر راهی دارد که به سیلو بخورد و از آنجا به جاده‌ی اسلام‌آبادغرب- کرندغرب؟» گفتم:«آقا بهروز فکر کنم جاده دارد.» در این فاصله، یک گروهان از قرارگاه رمضان به فرماندهی «مرید محمدی» به ما ملحق شد. مرید گفت: «آقا بهروز من یک گروهان آورده‌ام چه کار کنم؟» برادر مرادی به مرید گفت: «تو و گروهانت با علی بروید تا جاده‌ی اسلام‌آبادغرب- کرندغرب را ببندید.»

ما راه افتادیم. یک گروهان بودیم با چهار تویوتا، از پشت پادگان الله‌اکبر تا نزدیکی‌های جاده‌ی آسفالت رفتیم، یعنی حدود چهارصد متر مانده به جاده‌ی آسفالت، ماشین‌ها را پاک کردیم. مرید محمدی با گروهانش رفت تا جاده را از دو طرف ببندد. من و سه تا از بچه‌های تیپ هم برگشتیم. در پادگان الله‌اکبر به ده نفر از منافقین برخوردیم. منافقین از اسلام‌آبادغرب عبور کرده و داخل پادگان الله‌اکبر شده بودند. به طرف آن‌ها تیراندازی کردیم. سه نفرشان را کشتیم و شش نفرشان را اسیر کردیم. اسیرها را تحویل برادر مرادی دادیم. ایشان هم تحویل بچه‌های حفاظت داد تا شاید اطلاعاتی از زبان آن‌ها به دست آید.

سیروس محمدی که رفته بود از وضعیت گردان حمزه باخبر شود، با بی‌سیم تماس گرفت و گفت: «گردان آسیب زیادی دیده و نمی‌توانند آن را جمع و جور کنند.» آقای مرادی به من گفت: «گردان حنین را هم بکشید توی خط.» با گردان حنین جلو رفتیم، ولی در همان ابتدا، تیری به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و دیگر نتوانستم در کنار گردان حنین بمانم. هر چه می‌گفتم: «طوری نیست» نمی‌پذیرفتند. برادر مرادی، من و حمید زارعی را توی آمبولانس گذاشت و به عقب فرستاد. یک گلوله به رانم خورده و از آن طرف خارج شده بود. تقریباً 24 ساعت پشت خط بودم تا مداوا و پانسمان شدم.

بچه‌های گردان حنین که به کمک نیروهای گردان حمزه رفته بودند از آن‌ها پیش می‌افتند و به مرکز شهر می‌روند. «سیروس محمدی» و «بهزاد بالاگبری» هر کدام مسئولیت یکی از گروهان‌ها را بر عهده داشتند. منافقین در فشار عجیبی قرار می‌گیرند چون گردان حنین از یک طرف و آقا مرید هم با گروهان خودش عقبه را بسته بودند، با تاریکی هوا، منافقین برای این نیروها هلی‌برن کرده و نیروهایشان را اضافه می‌کنند. نیروهای ما چون به شب برخورده بودند و هیچ امکاناتی هم نداشتند، بنا به دستور به طرف کرمانشاه عقب کشیدند.

حالا ما مسیر تا کرمانشاه را باید چگونه طی می‌کردیم؟ ابتدا باید به پادگان ابوذر می‌رفتیم. از پادگان به اسلام‌آبادغرب و از آنجا به طرف کرمانشاه حرکت می‌کردیم. از اسلام‌آبادغرب نمی‌توانستیم به سمت کرمانشاه برویم، چون جاده در دست منافقین بود. در نتیجه ما باید به ایلام می‌رفتیم و از آنجا به طرف جاده‌ی خوزستان و در نهایت به طرف خرم‌آباد تا از این مسیر خود را به کرمانشاه می‌رساندیم. برادر بهروز مرادی گفت: «کی با این مسیر آشنایی دارد و راه‌ را بلد است؟» گفتم: «آقا بهروز یک راه وجود دارد که جاده‌اش کاملاً درست نشده. جاده‌ای که به پل سیمره می‌خورد.» گفت: «از کجا بلدی؟» گفتم:«تقریباً یک ماه پیش از آن‌جا رفته‌ام.» می‌دانست که من ماهی‌گیری می‌کنم، ماهی‌گیری با تور یا قلاب. گفت: «آفرین، تو رفتی ماهی‌گیری که جاده را بلد شدی؟» گفتم: «آره» گفت: «بیا بچه‌ها را ببر»

ما بچه‌های گردان حنین را آوردیم. البتّه بچه‌های گردان حمزه اسلام‌آبادغرب ماندند. از پل سیمره گذشتیم. به سرفیروزآباد آمدیم. از آن‌جا به سراب قنبر رفتیم و در نهایت به کرمانشاه رسیدیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها