... در مدت 18 ماهی که جبهه بودم، دو بار زمینه شهادت فراهم شد؛ ولی لیاقت نداشتم. در اصل خودم استقبال نکردم.
خانوادهام روزهای اول جنگ از آبادان کوچ کرده بودند و من در بسیج مساجد فعالیت داشتم. پدرم در شرکت نفت آبادان کار میکرد. خیلی به من وابسته بود. اگر دیر به خانه میآمدم بیش از حد بیقراری میکرد و یکی از دعاهایم این بود که «خدایا من زنده بمانم تا پدرم راحت زندگی کند و به خدمتش ادامه دهد.»
پدرم وقتی شبکار بود به خانه که برمیگشت، بیشتر طول روز را در حیاط خانه میخوابید. سرش تو سایه میگذاشت و تنش را به آفتاب میسپرد. من هم موقعی که خانه بودم کنارش مینشستم و کتاب و قرآن میخواندم.
یک روز صبح پدرم را در حالی که خواب بود تنها گذاشتم و به مسجد رفتم. مایحتاج غذایی خود را از مسجد تهیه میکردیم. آن روز هم مقداری نان و غذا با خود به خانه آوردم. در حال برگشت متوجه شدم که خمپارهای به منزل ما اصابت کرده! بیاراده نان و غذا از دستم افتاد.
وقتی پدرم را سالم دیدم، بسیار خوشحال شدم. تکههای ترکش در حیاط خانه پراکنده شده بود. یک ترکش تقریباً یک کیلویی کنار قرآن بود. با خودم گفتم «باز هم شهادت نصیبم نشد.»
انتهای پیام/