خاطرات امیران (17)؛

بازداشت برای مرخصی اجباری!

یک روز که در حال انجام کارهایم بودم، چند نفر آمدند و مرا دستگیر کردند. با تعجب گفتم: چی شده؟! مگر چکار کردم که این طور با من رفتار می‌کنید؟! اما آن‌ها خیلی جدی و رسمی بودند و هیچ چیز نمی‌گفتند. با خودم فکر کردم حتماً کاری انجام داده یا خطایی از من سر زده است...
کد خبر: ۲۵۱۷۲۲
تاریخ انتشار: ۰۷ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۵ - 29August 2017

مرخصی اجباری!به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «غریب شادفر» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.

... اواسط مهرماه سال 1359 بود و ما در منطقه‌ عملیاتی سرپل‌ذهاب بودیم. وقتی خبر پیش‌روی ارتش بعث عراق را به طرف خرمشهر شنیدم، آنقدر ناراحت شدم که به جای خلوتی پناه بردم و زار زار گریه کردم، با خودم عهد بستم تا زمانی که عراق را شکست ندهیم و جنگ تمام نشود، به مرخصی عملیاتی نروم.

من هم مثل بقیه فکر می‌کردم جنگ حداکثر 6 ماه یا یک سال بیشتر طول نمی‌کشد. چهار ماهی از آغاز جنگ گذشته بود و همه‌ بچه‌های یگان حداقل 2-3 باری برای دیدار خانواده‌هایشان به مرخصی‌های کوتاه مدت رفته بودند. البته خیلی اصرار می‌کردند که من هم به مرخصی بروم؛ اما من قبول نمی‌کردم.

یک روز که در حال انجام کارهایم بودم، چند نفر آمدند و مرا دستگیر کردند. با تعجب گفتم: چی شده؟! مگر چکار کردم که این طور با من رفتار می‌کنید؟! اما آن‌ها خیلی جدی و رسمی بودند و هیچ چیز نمی‌گفتند. با خودم فکر کردم حتماً کاری انجام داده یا خطایی از من سر زده است که اینها مرا دستگیر کرده‌اند. همین طور که فکرهای جور واجوری توی ذهنم می‌آمد، مرا سوار خودروی زیلی کردند که برای آوردن آذوقه، عازم کرمانشاه بود.

در طول مسیر دوباره از آن‌ها پرسیدم، مرا کجا می‌برید؟! اما آن‌ها باز هم سکوت کردند. وقتی به شهر رسیدیم، مرا دور میدان «فردوسی» کرمانشاه پیاده کردند و بعد برگه‌ای به دستم دادند و با لبخند گفتند: جناب سروان، این برگه مرخصی اجباری شما به مدت 48 ساعت است!

تازه فهمیدم که چه رو دستی خورده‌ام! آن‌ها درست مرا در نزدیکی خانه‌مان پیاده کرده بودند تا مجبور شوم دستور را اطاعت کرده و به مرخصی بروم. وقتی در خانه‌مان را زدم و خانواده‌ام در را باز کردند، از تعجب دهانشان بازمانده بود! هیچ کدامشان باور نمی‌کردند من زنده‌ مانده و برگشته‌ام! پدر و مادرم می‌گفتند: توی این مدت که به خانه نیامدی، تمام بیمارستان‌ها و غسالخانه‌ها را دنبالت گشتیم؛ فکر می‌کردیم شهید شدی.

کم‌کم سر و کله‌ بقیه فامیل هم پیدا شد که می‌آمدند و به خانواده‌ام زنده بودن مرا تبریک می‌گفتند.

بعد از اینکه از مرخصی برگشتم، فهمیدم ستوان یکم «عبادالله امیری» که فرمانده‌ آتشبار بود، با درجه‌داران یگان مشورت کرده و گفته بود: ستوان شادفر، چهار ماه است که به مرخصی نرفته، هر چند مجرد است، اما حتماً تا حالا پدر و مادرش خیلی برای او نگران شده‌اند. اینجا که تلفن ندارد، خودش هم که نمی‌رود مرخصی؛ پس چاره‌ای نداریم جز اینکه اجباراً او را به مرخصی 48 ساعته بفرستیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها