مادر شهید مدافع حرم:

چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو

مادر شهید محمدامین کریمیان گفت: وقتی محمدامین می‌رفت گفتم خيلی خوشگل شدی نكند شهيد شوی؟ شهيد شو اما اسير نشو؛ من اسارتت را نمی‌خواهم.
کد خبر: ۲۵۱۸۷۱
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۶ - 09August 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مادر شهید محمدامین کریمیان گذری کوتاه از زندگی فرزند شهیدش را روایت کرد که آن را می خوانید:

محمدامین سال 1373 در روستای حاجی‌کلا بهنمیر بابلسر به دنیا آمد. یک برادر و 2 خواهر دارد؛ محمدامین فرزند سوم خانواده است. هنوز پيش‌دبستانی نرفته بود كه در زمینه مداحی و حفظ قرآن فعاليت می‌كرد. بعد از اینکه به مدرسه رفت برايش معلم قرآن گرفتيم و روان‌خوانی را تمام و حفظ قرآن را شروع كرد. از دوم ابتدایی به اعتکاف می‌رفت و در سوم ابتدایی موفق به حفظ سه جزء قرآن کریم و تجوید آن شد. از زمان کودکی علاقه خاصی به عبادت و راز و نیاز باخدا داشت، هر وقت پدرش می‌خواست به مسجد برود می‌گفت: بابا من هم می‌خواهم بیایم و همواره با پدرش بود.
 
همیشه در حال خواندن نماز و قرآن بود و در نماز جمعه نیز شرکت می‌کرد و مکبر نماز جمعه بود. وقتی‌که محمدامین به سوم راهنمایی رفت یک‌بار نزدم آمد و گفت: مامان می‌خواهم در حوزه ثبت‌نام کنم. گفتم: من راضی نیستم دوست دارم تو درس بخوانی و بعد از دیپلم وارد حوزه شوی؛ اما محمدامین همچنان اصرار می‌کرد. وقتی دیدم دست از اصرار خود نمی‌کشد. گفتم: تنها در صورتی به تو اجازه می‌دهم که در حوزه قم پذیرفته شوی، او نیز با معدل بسیار بالا در قم پذیرفته شد و وارد حوزه قم شد. پسر دوست‌داشتنی بود، هر جا می‌رفت همه عاشقش می‌شدند، به‌گونه‌ای بود که تمام گروه‌ها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سخت‌گیری نمی‌کرد.
 
چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو
 
همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد می‌کرد، او که مبلغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سخت‌گیری نمی‌کرد و به‌گونه‌ای با دیگران سخن می‌گفت که آن‌ها احساس نکنند او دارد چیزی را به آن‌ها تحمیل می‌کند و همین راه موفقیتش بود، محمدامین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را بامطالعه زندگی‌نامه شهدا می‌گذراند.
 
محمدم از كودكي بچه‌اي آرام بود. مي‌توانم بگويم بچه خاصي بود. هفته‌اي یک‌بار در منزل‌مان زيارت عاشورا مي‌خوانديم و در اين مراسم حضور فعالی داشت. اخلاقش خيلي خوب بود، بچه زرنگ و باهوشی بود و به ما خيلي احترام مي‌گذاشت. هیچ‌گاه جلوتر از من و پدرش حركت نمي‌كرد. هر وقت مرا م‌یديد دستم را مي‌بوسيد. در كارهاي خانه كمكم مي‌كرد. نمازش را اول وقت مي‌خواند. دائم‌الوضو بود. كتاب مربوط به شهدا را زياد مي‌خواند. با بچه‌ها مثل بچه‌ها رفتار مي‌كرد. به نظر من كسي به‌راحتی شهيد نمی‌شود. امين هم پر زد و رفت و من مطمئن هستم جايگاه او بهتر از اينجاست. پسرم بسيار ولايي بود.

پسرم از کودکی فردی مخلص، باایمان و مطیع امر ولی‌فقیه بود و هر چه حضرت آقا می‌فرمودند با دل و جان اطاعت می‌کرد، محمدامین دانشجوی ترم شش فلسفه و مسلط به 2 زبان انگلیسی و عربی بود و به مدت 2 سال نیز در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود و اخیراً که حضرت آقا در یکی از سخنرانی‌های خود فرمودند جای افرادی مثل شهید آوینی در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند، محمدامین تصمیم گرفت دوره ارشد خود را در رشته فیلم‌سازی ادامه دهد و حتی برای این کار یک دوربین فیلم‌برداری سفارش داد که چند روز بعد از شهادتش به دست ما رسید.
 
چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو

عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش می‌دادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرام‌آرام گریه می‌کند. گریه‌ای که معلوم است از روی بغض و نمی‌تواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه می‌کنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهل‌ساله می‌شود آن‌وقت هنوز ما حزب‌اللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیش‌پاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا این‌قدر کار دارد نباید جورِ کم‌کاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد ما قدرش را نمی‌دانیم. یک‌جمله‌ای هم داشت همیشه می‌گفت: آخه الآن حضرت آقا باید بنشیند در خانه‌اش با خیالِ راحت چایی بخورند. تبیین شبهه‌ها وظیفه ماست. چقدر ما کم‌کاریم.

محمدامین 22 سال بيشتر سن نداشت، اما پايه 10 درس حوزوی و سطح سه و ترم شش رشته فلسفه بود. به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت. برخي فكر مي‌كنند كساني كه براي دفاع از حرم شهيد مي‌شوند براي پول است اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هيچ نياز مالي نداشت حتي زماني كه به سوريه اعزام مي‌شد هزينه بليت هواپيما را پدرش داد. محمدامین از يك دانشگاه در آلمان بورسيه شده بود، اما همه را رها كرد و براي جهاد به سوريه رفت.

محمدامین پسر فهمیده‌ای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه می‌گفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیت‌نامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه می‌کردم ته دلم می‌لرزید، چون احساس می‌کردم او دیر یا زود شهید می‌شود. محمدامین شهادت را درك كرده بود. مي‌گفت شهيد شدن به همين راحتي نيست. اول بايد آدم در دلش شهيد شود بعد به مقامي برسد كه خدا او را به‌عنوان شهيد قبول كند.
 
چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو
 
ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس‌خوان 22 ساله نحیفِ استخوانی سوریه چه‌کار می‌توانست بکند؟ ما هم به او انتقاد می‌کردیم، می‌گفتیم: می‌روی آنجا و مزاحمشان هستی. البته شوخی می‌کردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمی‌ماند. می‌گفت: حالا یک کارهایی می‌کنم. کارِ تبلیغی می‌کنم. غافل از اینکه آقا کلی دوره‌ی نظامی دیده بود و چریک محسوب می‌شد، اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار می‌آید تا دوره دیدن. همان‌طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.

محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار می‌دانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آن‌ها نیز وداع کرد. این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که می‌خواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین در خطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمی‌کنند، مامان! عمه سادات در خطر است، چگونه از رفتن من ممانعت می‌کنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرف‌ها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند.

مي‌گفت مامان 30 سال پيش سفره شهادت پهن‌ شده بود الآن اين سفره دوباره پهن‌ شده و ما بايد از آن استفاده كنيم. قبل از حضور در سوريه هم براي تبليغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگليسي و عربي تسلط داشت، وجودش در اين مسير مثمر ثمر بود. محمدامین غير از فعاليت‌هاي فرهنگي، از نظر رزمی هم آموزش‌ديده بود. خيلي حرف است كه جواني همه‌چیزش را بدهد و به‌جایی برود كه احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دين را درك كردند و فهميدند جهاد مرز نمي‌شناسد. شهدا دنبال پول و ماديات نبودند. پسرم در رفاه بود اما لباس ساده مي‌پوشيد به او اعتراض مي‌كردم چرا اين كار را مي‌كني مي‌گفت: بچه‌هايي هستند كه تمكن مالي ندارند. من خودم آنچه از دستم برمی‌آمد براي تربيت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنيا و آخرت شد.

محمدامین با گفتن این حرف‌ها مرا قانع کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه می‌گذشت 27 خردادماه سال 95 که عموی فرزندم به‌اتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت 10:30 دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمدامین خبری داری؟

من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت می‌کردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید. داشتم به سخنانم ادامه می‌دادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمدامینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می‌گوید: بله محمدامین شهید شد. وقتی این خبر را شنیدم نمی‌توانستم گریه کنم، نمی‌دانستم چگونه جای خالی محمدامین را پرکنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود، نمی‌توانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس می‌کرد: مامان! دعا کن من شهید شوم. از اینکه می‌دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد.
 
چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو

محمدامین زميني نبود. به ظواهر دنيا توجه نداشت هیچ‌وقت به اين فكر نمي‌كرد آينده‌اش چه مي‌شود حتي راجع به شغلش حرف نمي‌زد فكر و ذكرش امام حسين و شهدا بود وقتي شهيد شد همه منتظر شهادتش بوديم. هم‌رزمش از مشهد آمد خانه‌مان گفت: ما 48 ساعت با محمدامین بوديم انگار 48 سال با او آشنا بوديم. مي‌گفت: یک‌ساعتی كه بعد از ناهار خوابيديم محمدامین بيدار شد و خيلي خوشحال بود.
 
پسرم به هم‌رزمانش گفته بود «الآن خواب ديدم امشب عملياتي در پيش است و فرمانده و من شهيد مي‌شويم جنازه‌مان را نمي‌آورند.» بعد غسل شهادت مي‌گيرد و آماده شهادت مي‌شود. بعد از شروع عمليات سربازان سوري در جناحين آن‌ها بودند. از شدت آتش دشمن زمین‌گیر مي‌شوند و فرمانده‌شان مجروح مي‌شود، اما محمدامین برمي‌خيزد و رجزخواني مي‌كند و مي‌گويد «مگر ما شيعه علي بن ابيطالب نيستيم. شيعه علي ترسو نيست به پا خيزيد و برويد. من هستم.» بعد به سمت دشمن تيراندازي مي‌كند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلكه جان سالم به درمی‌برند. منتها خود محمدامین كنار فرمانده‌اش كه به شهادت رسيده بود مي‌ماند و دو تير يكي به‌زانو و ديگري به پشتش مي‌خورد. هم‌رزمانش مي‌گفتند اول فكر كرديم كه تير به كتفش خورده و مي‌تواند بيايد. بنابراين برخي از رزمندگان در كانال منتظر پسرم مي‌مانند؛ اما ساعت از 9 شب گذشت جبهه النصره عكس شهيد محمدامین را در شبكه اورينت مي‌گذارد و همه متوجه مي‌شوند كه خواب او با شهادتش تعبير شده است.

دوري از حرام و رزق حلال در تربيت بچه اثرگذار است. شهادت يك فیض الهي است كه نصيب هر كس نمي‌شود. پسرم در راه دين خيلي تلاش كرد. شوق شهادت داشت. وجودش مملو بود از عشق به خدا. هيچ جا محمدامین را دور از شهدا نمي‌ديدي. اين مزد خودش بود. محمدامین در خانواده‌اي بزرگ شد كه احساس كمبود نكرد. از بچگي حركتش به سمت امام حسين بود. سه سال پشت سر هم اربعين پياده كربلا رفت. همه برنامه سالانه‌اش حول محور كربلا بود. براي تبليغ كه مي‌رفت به روحانيون مبلغي مي‌دادند مي‌گفت: اگر هزينه سفر كربلا را بدهيد بس است. رقم ناچيزي مي‌گرفت. از مسير گناه و شرک‌آلود فاصله داشت. نور هدايت‌گري از بدو تولدش با او بود. هميشه به سمت رستگاري و سعادت قدم مي‌گذاشت. در دوران تحصيل و حوزه نور الهي همراهش بود و با همان نور عروج كرد.
 
چریک بود و ما نمی‌دانستیم/ به او گفتم شهيد شو، اما اسير نشو
 
خدا را شكر مي‌كنم بچه‌ام در راه دين به شهادت رسيد. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مايه افتخار ماست. حضرت آقا فرمود شهداي مدافع حرم امامزادگاني هستند كه بايد آن‌ها را زيارت كرد. همه شهدا پاك بودند. تك بودند. محمدامین در وصیت‌نامه‌اش نوشت اگر تكه‌تكه شوم باز در راه ولايت شهيد مي‌شوم. آخرين عكسي كه از او گرفتم گفت: مامان خوش‌تيپ‌تر از اين پسر ديدي؟ گفتم: امين بگذار ازت عكس بگيرم. وقتي مي‌رفت گفتم: امين خيلي خوشگل شدي نكند شهيد شوي؟ گفتم: امين شهيد شو اما اسير نشو من اسارتت را نمي‌خواهم. گفت: مامان شيعيان امام علي اسير نمي‌شوند.
 
منبع: رجانیوز
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار