به گزارش خبرنگار
دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و
مرهم) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده
است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم
دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات «حمیدرضا اولیاء» از استان یزد میباشد.
خاطره اول
بعد از دوره آموزشی، ما را منتقل کردند به کردستان. توی «پادگان توحید» در شهر
سنندج مستقر شدیم. بعد از مدتی به منطقهای به نام «توریور»رفتیم که جای بسیار دوری
بود و از سنندج خیلی فاصله داشت. اوضاع آنجا جوری بود که از حدود ساعت چهار بعدازظهر
تا فرداصبحش دیگر کسی جرأت نمیکرد وارد جادههایش بشود. به خاطر اینکه هر لحظه ممکن
بود توی کمین ضد انقلاب بیفتد. وظیفه ما توی روز نگهبانی از آن جادهها و برقراری امنیت
در راهها بود، بهگونهای که تجهیزات و مواد غذایی از دستبرد و کمین ضدانقلاب در
امان بماند.
یکبار برای مأموریتی به سنندج رفته بودیم. تقریبا نزدیکهای غروب بود که تصمیم
گرفتیم به توریور برگردیم. جادههای آنجا خیلی باریک و پر پیچ و خم و گلآلود بود.
آن روز غروب با یک تویوتای شاسیبلند که پشتش کالیبر 50 سوار کرده بودیم راه
افتادیم توی آن جاده. دو، سه کیلومتر بیشتر به مقرمان نمانده بود که یکدفعه خوردیم
به کمین ضدانقلاب. از همه طرف به سمت ما شلیک میشد؛ جوری که دو نفر از بچهها توی
آن درگیری شهید شدند. ما هم با مقاومتی که از خودمان نشان دادیم بالاخره توانستیم از
کمین ضدانقلاب فرار کنیم و به مقرّمان برگردیم.
خاطره دوم
مأموریت آزادسازی کوههای لاری را داده بودند به ما. نزدیکهای اذان صبح بود
که رسیدیم پای کوه. طبق نقشهای که کشیده بودیم ارتفاعات را فتح کردیم.
قرار بود بلافاصله بعد از عملیات، نیروهای کمکی به ما ملحق بشوند؛ اما همراه
با طلوع آفتاب، عراق پاتک سنگینی کرد و آن نیروها نتوانستند کاری از پیش ببرند.
عملاً محاصره شده بودیم. دو روزی که از محاصره گذشت تشنگی به نیروها به خصوص
مجروحین فشار آورد. آب را جیرهبندی کردیم؛ اما با این حال خیلی زود قمقمهها خالی
شد.
یکی از فرماندهان پیشنهاد کرد که چند نفر برای فرار از محاصره دشمن و آوردن
آب داوطلب شوند. من و پنج نفر دیگر دواطلب شدیم و به سمت پایین درّه حرکت کردیم. مدام
دور و برمان را به امید پیدا کردن آب میگشتیم. توی همان حال و هوا بودیم که ناگهان
یکی از بچهها فریاد زد: «وایسین! اینجا میدون مینه.» نگاه که کردیم دیدیم درست وسط
میدان مین ایستادهایم.
با کلی دعا و نذر و نیاز سالم از میدان مین خارج شدیم. پایین درّه که رسیدیم
دوباره جستجوها برای پیدا کردن آب شروع شد. پاک ناامید شده بودیم. تصمیم گرفتیم که
برگردیم پیش بقیه نیروها؛ اما روی برگشتن نداشتیم.
یاد تشنگی بچهها و چشمانتظاری زخمیها
دلمان را شکاند. یکی از همراهان ما سید بود. همین که آمدیم برگردیم یکدفعه آقاسید
با لرزشی توی صدایش گفت: «یا امام زمان! آب!» و اشک توی چشمهایش جمع شد. همین که سید
«امام زمان (عج)» را صدا زد یکدفعه احساس کردم که از پشت سرم صدای جاری شدن آب میآید.
وقتی برگشتم و به عقب نگاه کردم، دیدم در فاصله کوتاهی از ما لای چند تکه سنگ، یک چشمه
آب، جاری است.
آن لحظه متوجه آن معجزه نشدیم. با خوشحالی دویدیم سمت چشمه و قمقمههایمان را
پر کردیم؛ اما وقتی دوباره با گالنهای 20 لیتری برگشتیم تا از چشمه آب برداریم؛
هرچه گشتیم دیگر اثری از آن چشمه نیافتیم.
انتهای پیام/