زخم‌ها و مرهم‌ها (8)؛

روایتی از اسیر «اردوگاه عنبر»

توی شهر العماره ترکش را از توی سینه‌ام در آوردند و چند روز بعد من و دیگر مجروحین آن عملیات را به «اردوگاه عنبر» بردند. یکی از سوله‌ها را برای زخمی‌ها خالی کرده بودند.
کد خبر: ۲۵۲۹۳۱
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۲۲ - 19August 2017

روایتی از اسیر «اردوگاه عنبر»به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و  از خاطرات «محمد قربانی» از استان یزد می‌باشد.

خاطره اول

عملیات والفجر مقدماتی اولین و آخرین نبردی بود که من در آن حضور داشتم. سال 1361 به جبهه اعزام شدم و تا شب عملیات با تعدادی از دوستان و هم‌محله‌ای‌هایم با هم بودیم. شب تا صبح جنگیدیم؛ اما آن عملیات لو رفته بود و ما نتوانستیم پیروز شویم. وضعیت به گونه‌ای شده بود که از دو طرف به سمت ما شلیک می‌شد. جایی بودیم که حتی بچه‌های خودمان هم به سمت ما شلیک می‌کردند. ساعت‌ها توی خاک عراق سرگردان بودیم. صبح عملیات ترکش به سینه من خورد و من مجروح شدم.

با چند نفر دیگر خودمان را کشیدیم به طرف کانال‌های آن منطقه. آنجا سنگرهای کوچکی بود که می‌توانستیم توی آن پناه پگیریم؛ اما عراقی‌ها بر منطقه مسلط شده بودند و مشغول پاکسازی سنگرها بودند. چاره‌ای نبود جز اینکه خودمان را تسلیم کنیم. آن روز خیلی از نیروهای ما اسیر شدند. از ساعت 10 صبح تا عصر ما را روی خاک‌های گرم فکه نگه داشتند بدون آنکه حتی یک قطره آب به ما بدهند. عصر که تعداد اسرا زیاد شد، کامیون‌ها از راه رسیدند و ما را عقب کامیون‌ها سوار کردند. افرادی مثل من که مجروح بودند را به العماره بردند تا به بیمارستان آن شهر منتقل شویم؛ اما بقیه را که سالم بودند مستقیم به «اردوگاه موصل» بردند.

توی شهر العماره ترکش را از توی سینه‌ام در آوردند و چند روز بعد من و دیگر مجروحین آن عملیات را به «اردوگاه عنبر» بردند. یکی از سوله‌ها را برای زخمی‌ها خالی کرده بودند. من را بدون اینکه حتی یک قرص مسکن یا داروی دیگری پس از عمل جراحی بدهند کنار دیگر مجروحین، کف آن سوله‌ها خواباندند. سینه‌ام 10 تا بخیه خورده بود و فقط خواست خدا بود که با آن وضعیت، زخم‌هایم کم‌کم خوب شد.

خاطره دوم

توی پایگاه محله‌مان مختصر آموزشی دیده بودم؛ اما برای اعزام به جبهه به آموزش‌های جدی‌تری نیاز داشتم. برای همین به بسیج خیابان مهدی (عج) رفتم و ثبت‌نام کردم. حدود یک ماه در مرکز آموزش شهید بهشتی (ره) انواع آموزش‌های سلاح و تاکتیک و تخریب را گذراندم؛ اما روزی که نیروها از بسیج خیابان مهدی (عج) اعزام می‌شدند فرمانده‌مان من و تعداد پانزده نفر دیگر از نیروها را از جمع جدا کرد و گفت: «شما سنّ‌تون کمه و ضعیف هستین. برای همین نمی‌تونیم شما رو به جبهه ببریم».

آن روز ما چند نفر توی ساختمان بسیج ماندیم و گفتیم: «یا باید ما رو اعزام کنین یا ما همین جا می‌مونیم». بالاخره راضی شدیم به اینکه برگردیم به مرکز آموزش شهید بهشتی (ره). نیروهای جدیدی از اصفهان و تهران برای آموزش به آنجا آمده بودند. چون توی دوره قبل آموزش دیده بودم، من را به آشپزخانه فرستادند تا در توزیع غذا کمک کنم. حدود یک ماه آنجا ماندم. طی آن مدت هرچه به من اصرار می‌کردند که به خانه برگردم قبول نمی‌کردم. در نهایت مجبور شدند با همان نیروها من را هم به جبهه اعزام کنند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها