به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «روزهای بلند انتظار» عنوان کتابی از «آرزو احمدزاده» است که در آن خاطرات آزاده «شکرالله احمدزاده چالشتری» را گردآورده است. این کنتاب در 72 صفحه مصور توسط نشر شاهد منتشر شده است.
در این کتاب گزیدههایی از روزهای اسارات احمدزاده از لحظه اسارات تا آزادی را به صورت خلاصه روایت کرده است.
کابل، پای برهنه، فحش و دیگر هیچ
«چشمهایم را که باز کردم فهمیدم که شهید شدهام. زمان زیادی از بیهوشی و اسارتم نمیگذشت. دو نفر دیگر ایرانی اسیر ترک زبان هم با من بودند. ما را برای انتقال به پشت خط حرکت دادند.
سَنُقاتِلُکم؛ سَنُقاتِلُکم؛ میکشیمتان.
این را یکی از عراقیها گفت. عصبانی بودند و نمیدانستند که با ما چه کار باید بکنند. همین که میخواستیم با هم دو کلمه حرف بزنیم، قنداق تفنگ بود که نثارمان میشد. چشمهایمان را بستند.
یکی از عراقیها دست پاچه به نظر میرسید، مثل اینکه فتحالفتوحی انجام داده باشد، از قادسیه و نهروان و جلولا میگفت. تاریخ را نخوانده بود و درک درستی از گردش روزگار نداشت. ما را مجوس میپنداشتند و آن قدر عصبانی بود که گلنگدن اسلحه را کشید و نوک اسلحه را کشید و نوک لوله را روی شقیقهام گذاشت. بوی تند باروت مشامم را میآزرد. به عربی محلی و مبهمی میگفت که شما سربازان عراقی را میکشید و ما هم شما را خواهیم کشت. این ها را از صرف واژهی قتل به خوبی میشد فهمید.
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله
شهادتین را بر زبانم راندم. حال عجیبی بود، اما خوشبختانه ماشه چکیده نشد. ما را سوار خودرویی کردند و به جای دورتری بردند که حدود 200 نفر ایرانی دیگر هم اسیر شده بودند. محل استقرار اسرا پر بود از خبرنگار و عکاس. فحشمان میدادند. از تلویزیون فهمیدیم که آن جا شهر العماره است.
مدت زیادی در العماره نبودیم. به سرعت ما را به سوی بغداد حرکت دادند. چشمهامان مثل خودرویی که روباز بود، دیگر پوششی نداشت. تمام کوچه و خیابانهای بغداد پر بود ار مردمی که علیه ایران شعار میدادند. دستهامان بسته بود و نمیتوانستیم حرکت بکنیم. به سوی ما دمپایی و سنگ و هر چه فکر کنید پرتاب میکردند. دختران عراقی به سوی ما آب دهان میانداختند. به یاد جنگ خندق افتادم و نبرد عمرو با حضرت علی (ع) و آب دهانی که عمرو به صورت مبارک آن حضرت پرتاب کرد.
روز چهارم فروردین ما را به مکان موقتی بردند که پر بود از سلولهای تنگ و بدبو. نه از غذا خبری بود و نه از باز کردن دستها. خیال میکردیم حداقل دیگر فحش و ناسزایی از مردم نخواهیم شنید. اما این فکر خیلی زود رنگ باخت و تا یک هفته ما را هر روز در خیابانهای بغداد میچرخاندند و به جای اسرای جدید جا میزدند.
بالاخره دهم فروردین رسید و ما وارد اردوگاهی شدیم به نام عنبرو. نمیدانستیم چه سرنوشتی در انتظار ماست؛ کابل، پای برهنه، فحش و دیگر هیچ!
انتهای پیام/ 161