روایت آزادهی همدانی از روزهای اسارت؛
شبها دعا میکردیم کاش صبح نشود
سیدجعفر دعوتی گفت: شرایط سختی را در اسارت گذراندیم طوریکه برخی شبها دعا میکردیم کاش صبح نشود و یا دیرتر صبح شود تا بچهها فرصتی برای استراحت پیدا کنند.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، این روزها که یادآور بازگشت پرستوهای عاشق به وطن است به سراغ یکی از آزادگان همدانی رفتهایم؛ فردی که در 17 سالگی و در جریان عملیات کربلای چهار به اسارت دشمن در آمد و سابقه اسارت در زندان مخوف الرشید بغداد و اردوگاه تکریت 11 را دارد.
متن ذیل شرح گفتوگو با سیدجعفر دعوتی یکی از 1030 آزادهی همدانی به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی است.
در چه سالی عازم جبهه شده و به اسارت دشمن در آمدید؟
در تاریخ 19 مهرماه سال 1365 و در سن 17 سالگی در قالب یک کاروان مردمی به عنوان نیروی بسیجی به منطقه اعزام و در گردان رزمی 155 و گروهان 3 مشغول فعالیت شدم. در این مدت بعد از گذراندن یک دوره آموزشی در منطقه گتوند شهر دزفول به عنوان گروهان ویژه در گروهان یک سازماندهی و پس از آن نیز برای گذراندن دورههای تکمیلی غواصی در همان منطقه آماده شدیم.
در ادامه حضور خود در جبهه و گذراندن دورههای آموزشی برای آشنایی با اروند کنار مدتی نیز در این منطقه آموزش دیدیم و پس از آن به عنوان نیروی خط شکن عملیات کربلای چهار در سوم دیماه سال 65 به منطقه عمومی خرمشهر رو به روی منطقه امالرصاص به آب زدیم و در نهایت به واسطه لو رفتن عملیات، مجروح شدن دوستان و شهادت بسیاری از رزمندگان صبح روز عملیات یعنی چهارم دیماه با تنی زخمی در محاصره دشمن قرار گرفته و به اسارت آنها در آمدیم.
روزهای اولیه اسارت چگونه بود و چگونه گذشت؟
همان طور که گفتم هنگام اسارت 17 ساله بودم و آن روز با سایر دوستان عزیزی که در آن محور عملیاتی شرکت داشتند اسیر شدیم و این گونه روزهای آغازین اسارت را شروع کردیم. آن موقع خاطرات و وقایعی که برای اسرای کربلا اتفاق افتاده بوده با گرداندن ما به صورت نمایشی در شهر بصره و خطاب قراردادنمان به عنوان بیگانه و مجوس از سوی مردم آنجا تداعی شد.
13 روز در بصره بودیم و پس ازآن نیز به استخبارات عراق و بعد از سه روز نیز به سلولهای زندان مخوف سازمان اطلاعات امنیت عراق به نام الرشید منتقل شدیم. بعد از گذشت 75 روز ما را به اردوگاه تکریت 11 در شهر تکریت منتقل کردند.
اردوگاه تکریت 11 در اصل محل نگهداری افرادی بودکه به صورت مفقود نگهداری میشدند. در همان ایامی که وارد استخبارات عراق شدیم از صداها و مارشهایی که از بلندگوهای زندان الرشید پخش میشد متوجه شدیم ایرانیها مجدد به خط زدند و در شلمچه درست 15 روز بعد از عملیات کربلای چهار عملیات کربلای پنج را اجرا کردهاند.
از روزهای اسارت در تکریت 11 بگویید؟
طبیعتا یاد گرفته بودیم تا زمانیکه فرصتی برای فرار یا اتفاقی که سبب آزادی ما ایجاد نشود باید این شرایط را بپذیریم. پس قبول کردیم که در دست دشمن اسیریم به همین دلیل در همان اوایل شروع به آشنایی با هم و پرسیدن سوالاتی درباره اینکه کی هستیم؟ کدام یگان بودیم؟ و غیره کردیم تا اینکه شرایط انطباق با اردوگاه فراهم شد.
درباره شرایطتان بگویید؟
در آن 75 روزی که در استخبارات به سر بردیم در واقع هیچ نوع ارتباطی با آب و مواد شوینده نداشتیم طوری که حتی به صورتمان هم آب نخورده بود به همین دلیل و به خاطر شرایط سلولهایی که اسرا در آن نگهداری میشدند آرام آرام موجودات جدیدی به نام شپش هم به جمع ما اضافه شدند و سر و تن دوستان را آلوده کردند و بعد از آن نیز به دلیل نبود امکانات بهداشتی موجودات سفید رنگی به نام کرم در بدن ما و زیر پوست ما مهمان شد.
وضع به گونهای شد که وقتی دوستان حرکت میکردند از گوشههای لباسشان شپش میریخت با این وجود این روزها را به همراه مراقبت از مجروحین سپری کردیم تا اینکه با رعایت یکی از سلسله مراتب امنیتی چشمان و دستان بسته و گرسنه و تشنه به دومین اردوگاه زرهی عراق در تکریت برده شدیم.
زندگی در تکریت 11 چگونه گذشت؟
این اردوگاه متشکل از ساختمانهایی بود که در زمان اشغال عراق توسط انگلیسیها ساخته شده بودند و روز به روی آن نیز یک پایگاه هوایی قرار داشت. آنجا در بدو ورود پذیرایی خوبی از ما کردند و ما را از دیوار مرگ معروفی که تدارک دیده بودند عبور دادند و بچهها نیز هر کس به فراخور وضعیتی که داشت از آن عبور کرد.
در این اردوگاه ما را در بند سه و در آسایگاه معروف هفت زندانی کردند اینکه میگویم معروف به این دلیل است که اسرای این آسایشگاه همگی بسیجی بودند و به همین دلیل نیز به آسایشگاه ما آسایشگاه جادوگران و غیره نیز میگفتند.
پس از ورود به این اردوگاه اسمهایمان را خواندند و بعد از آنها با کتک بچهها را در گروههای پنج یا شش نفری داخل سلولهای حمام کردند تا در عرضه پنج دقیقه با آب سرد خودمان را بشوییم. پس از آن با ضرب کابل ما را بیرون کشیده و یک دست لباس و دمپایی به ما دادند و باز با کتک و غیره ما را وارد آسایشگاه کردند. از این جا به بعد رسما روزهای اسارت ما آغاز شد. در طول این مدت در سلولهای آسایشگاه میچرخیدیم تا اینکه به آسایشگاه شماره 10 که در اصل محلی برای تبعید برخی افراد بود منتقل شده و تا پایان اسارت آنجا ماندیم.
چگونه با این وضعیت کنار آمدید؟
هر روز روزهای اسارت برای ما سخت بود اما بالاخره تبدیل به زندگی روزمره شده بود و خودمان را با آن وفق داده بودیم و وجود اتفاقاتی که میافتاد با همه سختیها، کتکها، شکنجهها و غیره همه چیز برایمان عادی شده بود مگر اینکه اتفاقی دیگری میافتاد.
خوب است بدانید ما شش ماه اول حق نداشتیم آسمان را نگاه کنیم یا با بیشتر از 2 نفر قدم بزنیم، هر بار که بعثیها برای آمارگیری میآمدند در بیرون و داخل آسایشگاه کتک میخوردیم شرایط سختی را گذراندیم طوریکه برخی شبها دعا میکردیم کاش صبح نشود و یا دیرتر صبح شود تا بچهها فرصتی برای استراحت پیدا کنند اما خب این روزها سپری شد تا اینکه فرایند روزهای اول اسارت شکل عادی به خود گرفت.
چه درسی از روزهای اسارت گرفتید؟
بزرگترین درس ایستادگی و مقاومت دربرابر مشکلات و سختی بود اینکه ظرفیت درونی خودمان را برای رویارویی با اتفاقاتی که هر لحظه ممکن بود بیفتد افزایش دهیم. هر روز اسارت یک درس به ما میداد مردم شناسی، ارتباطگیری، تبادل اطلاعات، چگونه حرف زدن، تدبیر و درایت در ارتباط با افراد غریبه و تازه وارد و غیره دیگر درسهایی بودند که ما سعی کردیم در اجتماع خود که از جوان 16 ساله شروع میشد و تا مرد 50 ساله ادامه داشت بیاموزیم.
در چه سالی به وطن بازگشتید؟
26 مرداد ماه نخستین گروه از آزادگانی که صلیب سرخ آنها را دیده بود ویا اسرای 10 ساله ما به وطن بازگشتند. بعد از این اتفاق و پایان یافتن تبادل این دسته از اسرا بود که تبادل اسرای مفقودالجسد نیز کلید خورد و از آنجا که اردوگاه تکریت اولین اردوگاه اسرای مفقودین بود اول از همه خبر آزادی را به ما دادند.
آن روزها بچهها خود را برای برخورد با خبرنگاران، مردم، انعکاس وقایع، نحوه شکنجه و برخورد نیروهای بعثی با اسرا، انتقال اسامی شهدا و اسرا و غیره آماده می کردند تا اینکه صبح یکی از روزهای شهریورماه به ما گفتند قرار است امروز آزاد شوید با ورود صلیب سرخ به اردوگاه و ثبت آمار و غیره راهی شدیم و ساعت 12:30 شب با همان شرایط روزهای اول اسارت با چشم و دستان بسته به مرز خسروی رسیدیم.
به نظر شما مهمترین رسالت آزادگان در فضای کنونی جامعه چیست؟
مهمترین وظیفه و رسالت ما انتقال حقایقی است که در دوران دفاع مقدس رخ داده است، انتقال فرهنگ ایثار، شهادت، ایستادگی و سیره والای شهدا به جوانان و نسل فعلی است که البته کار بسیاری سختی است چرا که ارتباط با جوانان شرایط خاصی دارد و تسلط بالایی را میطلبد.
به نظرم بچههای همدان به ویژه اسرای اردوگاه تکریت 11 به این مسئله خوب ورود کردهاند کما اینکه ما موفق شدیم موسسهای بنام شهید اکبر قاسمی را نیز به ثبت برسانیم.
در این مؤسسه چه برنامههایی را دنبال میکنید؟
در این مکان در صدد هستیم فعالیتی از جنسی دیگر را در عرصه فرهنگ ایثار و شهادت رقم بزنیم و بتوانیم با همراه کردن دیگر آزادگان وقایعی که بر شهدا گذشت، غربت اسارت و افرادی که در این فضا به شهادت رسیدند و غیره را به تصویر بکشیم و یا به رشته تحریر در آورده و خاطرات هر آزاده شهیدی را چاپ و در اختیار مردم بگذاریم.
به همین منظور از همه دوستان آزاده دعوت میکنم بعد از گذران ایام رسمی خدمت در نهادها و ارگانها، فرایند انتقال تجربیات دوران اسارت را با همدلی و همراهی خود تا حدی رونق بخشیده و قوت دهند تا بتوانیم گامهای وسیع و بزرگتری برداریم.
و نظر پایانی شما؟
اخیرا در فضای مجازی تصویر به اسارت در آمدن شهدای مدافع حرم مانند شهید حججی را نشان میدهند که با ایستادگی خود به تاریخ دفاعی ما رنگ و بوی دیگری بخشید هر چند اگر در زمان دفاع مقدس و روزهای اسارت نیز امکانات صوتی و تصویری امروز وجود داشت چه بسا می توانستیم اتفاقات بسیاری مانند شهادت 175 شهید غواص دست بسته کربلای چهار یا شهدایی که در زمان اسارت توسط بعثیها در کانتینرها حبس میشدند تا به شهادت برسند و یا تزریق مواد شیمیایی به بدن بچهها و غیره را به تصویر بکشیم تا مردم بدانند در دوران اسارت چه رخ داد و بچهها چگونه با ایستادگی و مقاومت این دوران را سپری کردند.
همه با استقامت آن دوران را سپری کردیم چرا که آرمان و هدف مشترکی داشتیم و خود را مدیون افرادی میدانیم که در کنار ما مظلومانه از جان خود گذشتند و خود را سپر بلای دیگران کردند تا نظام به قوت خود باقی بماند.