به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید مدافع حرم «مجید
قربانخانی» در فضای مجازی به «مجید سوزوکی» معروف است، مجید سوزوکی مدافعان حرم
ماجرای جالبی دارد، از تحول یکباره تا حضورش در سوریه و سپس شهادتش که در عرض کمتر
از یک ماه اتفاق می افتد از او اسطوره ملموسی برای نسل امروز ساخته. به مناسبت
سالروز میلاد شهید قربانخانی جمعی از کارکنان فرهنگسرای رضوان در قالب سری برنامه
های «به تماشای سرو» به دیدار خانواده شهید رفته و از زبان پدر و مادر شهید روایت
تحول معنوی تنها پسر خانواده را شنیدند.در ادامه گزارش این دیدار آمده است.
پدر شهید مجید قربانخانی برای فرزندش تنها پدر نبود، رفاقتش با مجید تا آنجا بود که او را «داداش مجید» صدا می کرد. پسر مهربان و دلسوز خانواده، شیطنت های خاص خودش را هم داشت، عاشق تفنگ و بی سیم و بسیج بود. پدرش می گوید: «مجید کسی بود که زیر بار حرف زور نمی رفت بچه ای نبود که بترسد. خیلی شجاع بود. اگر می شنید کسی دعوا کرده هر دو طرف را زور می کرد آشتی کنند وگرنه با خود مجید طرف می شدند. در عین مهربانی جوری رفتار می کرد که همه از او حساب ببرند.»
وابستگی مجید به مادرش آنقدر زیاد بود که تا آخرین سال های مدرسه مادر مجبور بود با مجید به مدرسه برود. سال های دبستان هر روز مادر او را تا مدرسه همراهی می کرد و سال های بعد برای امتحانات پایان ترم همیشه مادر در کنار مجید بود. کسی باورش نمی شد که دردانه پسر خانواده به راحتی از خانواده و مادر دل بکند و به سوریه برود. مادر می گوید: «مدتی مانده به رفتنش گفت که می خواهد نیسان را بفروشد. بعد هم گفت می خواهد به آلمان برود. فکر می کرد اگر اسم آلمان را بیاورد راضی می شویم اما به هیچ وجه قبول نکردم. پاسپورتش را که گرفت اجازه خواست به سوریه برود، این بار پدرش مخالفت کرد. گفت اگر اجازه ندهید شناسنامه افغانستانی می گیرم و هر طور شده می روم.
عکس حرم حضرت رقیه(س) را فرستاد دلم آرام گرفت
مادر می گوید: «وقتی متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس کردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت، بگویم خیس است. پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمی رود لباس هایش را پهن کردم. دیدیم یکدفعه لباس های خیسش را پوشید. گفتم چه شده لباس پوشیدی؟ گفت می خواهم با بچه ها شوخی کنم، شما که نگذاشتید بروم. داشتم قرآن می خواندم. رفت قرآن بزرگ خانه را آورد دستی رویش کشید و بوسید و گفت چرا این قرآن را نمی خوانی؟ با اخم گفتم با همینی که دستم هست، می خوانم. خواست که از زیر قرآن ردش کنم. قبول نکردم، گفتم عمرا. به شوخی پرسیدم راهی سوریه هستی؟ گفت نه. به پدرش گفت، پدرش قبول کرد. در حال رد شدن از زیر قرآن بود به من گفت می توانی حداقل چندتا عکس از من بگیری. بلند شدم با گوشی چندتا عکس گرفتم. عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه می کند. جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه می روم. با همه تماس گرفته بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید. وقتی فهمیدم رفته خیلی ناراحت شدم برای اینکه سراغش را بگیرم به پادگان رفتم. یک روز بعد رفتنش حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم. از همانجا عکس های حرم حضرت رقیه(س) را فرستاد که در حال زیارت است. بیمارستان بودم که عکس ها را نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد، خیلی خوشحال شدم. به حلب که رفت تماس گرفت، گفت مادر آبرویم را بردی؟ همه جا دنبالم گشتی؟ اتفاقی نمیوفتد، مگر قرار است بین 200 نفر چند نفر شهید شوند حتما که من نباید بین آن ها باشم. در آن یک هفته مدام تماس می گرفت.»
پدر ادامه می دهد: «روزهای آخر رفتنش وقتی از موضوع خبردار شدیم هرکاری کردیم تا نرود. وقتی که توانست برود اصلا باورمان نشد چون ممنوع الخروج بود. فرمانده خواسته بود رضایت نامه از از طرف ما ببرد که مجید خودش رضایت نامه ای تهیه کرده و انگوشت خودش را زده بود. فرمانده که به موضوع شک داشت خواسته بود با من صحبت کند، مجید هم با پیرزنی هماهنگ کرد که با فرمانده صحبت کند تا راضی شود اما نشد. در آخر به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم خورده و به شرطی که به خط مقدم نرود. شب عملیات وقتی بچه ها به خط شدند، دیدند مجید هم آمد فرمانده دعوایش کرده که مگر نگفتم تو نیا. مجید هم خودش را توی ماشین جا داده و طوری که فرمانده نبیند به خط مقدم رفته.»
چهار ماه در کوچه منتظرش می ماندم
آخرین باری که باهم صحبت کردیم ساعت هفت غروب بود که در حال پهن کردن جانماز بودم که مجید تماس گرفت. پدرش گفت مجید تنها آرزویم این است تو را در لباس دامادی ببینم. این را گفت و خداحافظی کرد. دیگر خبری از او نداشتیم و به هوای اینکه چند روزی در عملیات است سراغی از او نگرفتیم. گویا فردای همان روز به شهادت رسید اما کسی نمی توانست خبر را به ما بدهد. پنجشنبه گفتند مجید در محاصره است. گفتم چه می خورد؟ بیشتر از همه نگران غذایش بودم، تا اینکه هفته بعد خبر شهادتش را دادند.
تا چهار ماه در کوچه منتظرش می نشستم. عادت داشتم وقتی مجید بود سر میدان منتظرش می ایستادم. چشم انتظارش بودم. الان هم همان حس را دارم ولی فامیل هوایم را دارند. از طرفی فکرش را که می کنم این انتظار برایم زیباست و به مجید افتخار می کنم. همیشه برایش دعای عاقبت بخیری داشتم. همه فامیل می دانستند چقدر دوستش داشتم. همیشه می گفتم شاید به واسطه این دعا کار خوب یا زندگی خوب داشته باشد ولی فهمیدم قسمتش شهادت بود.
آرزو به دل ماندم مثل مادر شهید حججی مجید را از زیر قرآن رد کنم
برای آرامشم برایش نامه می نویسم. عاشق تولد بود. همیشه خودش در سفره خانه برای دوستانش تولد می گرفت. آرزویم این است که به خوابم بیاید. اوایل می خواستم که پیکرش برگردد ولی الان نمی خواهم. مدتی پیش دو شهید گمنام در نزدیکی محل ما دفن شد که خودم آن ها را داخل قبر گذاشتم. آن جا حس مادر شهدای مفقودالاثر را درک کردم. آرزو به دلم ماندم کاش فقط یکبار برمی گشت تا مثل مادر شهید حججی او را از زیر قرآن رد می کردم.
آخرین روزهای رفتنش یک روز آمد و بی صدا گوشه خانه نشست خواهرش به شوخی گفت مجید یادت داده اند که حرف نزنی؟ مجیدی که برای هر حرف صدتا جواب داشت اینبار سکوت کرده بود. واقعا تغییر کرد. سرخاک شهید فرامرزی وقتی عمه هایش به مجید گفته بودند برای چه می روی؟ گفته بود من باید بروم. گفته بودند آخر بایدت برای چیست؟ گفت برای دل خودم می روم. حضرت زهرا(س) آمده به خوابم و گفته اگر به سوریه بیایی یک هفته دیگر کنار ما هستی.»
آدمم کنید!
پدرش می گوید به مجید «لات بامرام» می گفتند خداوند لات های بامرام را دوست دارد. سفر معنوی مجید به سفر سال 95 کربلایش در اربعین پیوند خورده. وقتی از سفر برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به حضرت ابالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین(ع)، گفتم آدمم کنید. پدر که لحن صدایش با گریه اجین شده ادامه می دهد: «اول راضی به رفتنش نبودیم. ولی بعد دیدیم جای بدی نرفته. اگر هم به شهادت رسیده فدایی اهل بیت(ع) شده. دل تنگی هست ولی چیزی که ما برایش می خواستیم عاقبت بخیری بود که به آن رسید. همیشه سر نماز دعا می کنم مجید برنگردد چون هدیه حضرت زینب(س) است. کاش من هم می توانستم بروم. شهید حججی را که دیدیم گفتم کاش من به جای حججی بودم.»
گوشه ای از خانه تصویر آشنای این روزها، تصویری از شهید حججی هم خودنمایی می کند. حس و حال خانوده شهید حججی بی شباهت به حال خانواده مجید که یک سال است با شهادتش خو گرفته اند نیست، پدر می گوید: «مجید ما ازدواج نکرده بود اما شهید حججی همسر و فرزند دارد. خدا کمکشان کند که قطعا تا الان هم کمک کرده است. فرزندان ما هدیه ای بودند که خدا خواست و زودتر آن ها را برد.»
از بچه کوچک تا مرد 90 ساله با مجید رفیق بودند، پدرش می گوید: «بعد شهادت دوستان مجید خبر دادند که فکر می کنیم مجید به فلان رستوران بدهکار بوده. جویای قضیه شدم فهمیدم به رستوران سفارش کرده بود هر شب سه غذا سمت مهرآباد بفرستند و هر ماه پولش را حساب می کرد. یکبار دوتا بچه سراغ مجید را گرفتند، گفتند از وقتی آقا مجید شهید شده کسی به ما سر نمی زند.»
مجید شش ساله بود که خواهرش به دنیا آمد. چون دوست داشت برادر داشته باشد در همان بیمارستان اصرار کرد که خواهرش را علیرضا صدا کنیم ما هم مدتی او را همین به همین نام صدا زدیم تا وقتی که مجید به مدرسه رفت. وقتی اسم عطیه را برای دخترم انتخاب کردیم خیلی ناراحت شد، گفت من به همه گفته بودم برادر دارم. مدرسه را گذاشت کنار و گفت من مدرسه نمی رود خواهر دوست ندارم، برادر دوست دارم. سر همین ماجرا یک سال مدرسه نرفت. تا این اواخر که به سوریه برود به خواهرش می گفت داداش.
پشت و پناه خواهر، خانه را به من سپرد
به حضرت ابالفضل خیلی ارادت داشت طوری که مادرش می گوید پلاکی از نام حضرت عباس در ماشینش آویزان بود که هر وقت می خواست وارد ماشین شود پلاک را می بوسید. اگر روزی صد بار وارد ماشین می شد باز هم پلاک را می بوسید. ماجرای رفتن مجید به سوریه از آن جایی آغاز شد که یکبار به پیشنهاد یکی از دوستانش به هیئت می رود، در هیئت روضیه حضرت زینب(س) را می خوانند، مجید آنقدر گریه می کند که هوش می رود. یکی از دوستانش به شوخی می گوید مجید تو که بعضی مسائل را رعایت نمی کنی چطور انقدر دلرحمی؟ گفته بود مگر ما دل نداریم.
پشت و پناه خواهر اگرچه مدتی استجسمش در خانه حضور ندارد ولی همه اعضای خانه حضور معنوی اش را حس می کنند. خواهر کوچک شهید یا به قول خانواده برادر مجید می گوید: « اینکه می گویند شهدا زنده هستند واقعا درست است تا وقتی مجید شهید نشده بود متوجه نبودم، وقتی شهید شد تازه به این حرف رسیدم. بارها شده اتفاقی برایم افتاده و شب خواب مجید را دیدم که انگار می خواست به من بفهماند من هستم. مجید در همه حال پشت من بود. همیشه همراهیم می کردو من هم از این موضوع خوشحال می شدم. توی خانه که از سوریه صحبت می کرد باورمان نمی شد. گفتیم مجید خدمتش را درست انجام نداده چطور می خواهد به سوریه برود. ولی بعد چند وقت دیدیم موضوع جدیست، خیلی هم آرام شده بود.چند روز قبل از رفتن، گفتم مجید کجا می خواهی بروی؟ ما کسی را جز تو نداریم. گفت پدر مادر هستند. گفتم اگر شهید بشوی چه؟ گفت از بین 200 نفر چند نفر بیشتر شهید نمی شوند، گفتم شاید تو هم جزو آن چند باشی. اشک های من را که دید طاقت نیاورد. خودش هم گریه کرد سرم را روی شانه اش گذاشت و دلداریم داد. دم رفتم گفت: داداشی خانه را به تو سپردم، روی تو حساب دیگری ای باز کردم.
انتهای پیام/ 141