به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخمها و مرهمها) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات دکتر «احمد حائریان اردکانی» از استان یزد می باشد.
خاطره اول
دانشجوی ترم چهارم دندانپزشکی دانشگاه مشهد بودم که انقلاب فرهنگی شد. دانشگاهها برای مدتی تعطیل شد. همان موقع اخباری از پاوه میرسید که اوضاع شهر اصلاً خوب نیست. تازه یک سال از آزادسازی پاوه از دست ضدانقلاب توسط شهید دکتر چمران میگذشت. دیدم که درسم نیمهکاره مانده است. برای همین تصمیم گرفتم به پاوه بروم تا هرکاری از دستم برمیآید انجام دهم.
با چند نفر از دوستان از یزد به پاوه رفتیم. آنجا «حاج حسین فیض» را دیدم. آن موقع هنوز فرمانده سپاه میبد بود. من و حاجی از بچگی دوست و همبازی یکدیگر بودیم. همین شد که تصمیم گرفتم برخلاف دوستانم که به جهاد سازندگی رفتند، بروم پیش حاج حسین که توی سپاه پاوه بود. سپاه و جهاد پاوه یک کمیته مشترک فرهنگی داشتند به نام «ستاد مشترک فرهنگی سپاه و جهاد». جای این ستاد توی کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. همانجا مستقر شدم و شروع کردم به کارهای فرهنگی توی منطقه.
کار درمانی هم میکردم. اصلاً دندان کشیدن را همانجا پیش یکی از خانمهایی که سال ششم دندانپزشکی بود یاد گرفتم. همراه با تعدادی از دانشجویان دانشگاه تهران برای کارهای جهادی به پاوه آمده بود. یک ماه کنار دستش ایستادم تا دندان کشیدن را یاد گرفتم. او که به تهران برگشت، دیگر خودم به تنهایی کار میکردم. چند وقت بعد، توی مشهد برایم کاری پیش آمد که مجبور شدم بروم و برگردم. وقتی که برگشتم جنگ عراق با ایران رسماً شروع شده بود. تا قبل از رمضان سال 1360 مدتی توی منطقه ماندم و دوباره به اردکان برگشتم.
خاطره دوم
دوستی داشتم به نام «حسین انصاری» که با هم به پاوه اعزام شده بودیم. میخواست ازدواج کند و قرار شد من، یکی از فامیلهای خودم را برایش خواستگاری کنم. برای همین از پاوه به اردکان برگشتم تا با خانواده عروس صحبت کنم. جواب مثبت را گرفتم و با چند نفر از همشهریها شبانه راه افتادیم به طرف کرمانشاه. آن شب من پشت فرمان بودم و همهاش به این فکر میکردم که وقتی خبر را به حسین میدهم چقدر خوشحال میشود. نمیدانم چرا یک دفعه با خودم فکر کردم: «نکنه حسین شهید بشه!» اذان صبح به مقر رسیدیم. دلم شور میزد. همه جا دنبال حسین گشتم؛ ولی پیدایش نکردم. احوالش را از بچهها پرسیدم، گفتند: «رفته عملیات.»
حدود ساعت دو بعدازظهر بود که تلفن مقر زنگ زد. خودم جواب دادم. گفتند که حسین شهید شده و من باید بروم برای شناساییاش. وقتی رسیدم آنجا فهمیدم که ماشین حسین رفته است روی مین و آتش گرفته است. به غیر از حسین یک نفر دیگر هم توی ماشین بود. جنازه هر دوی آنها سوخته بود.
عصر همان روز توی پاوه تشییعشان کردیم. بعد هم حسین را گذاشتیم توی جیپ فرمانداری تا به اردکان برگردانیم. اذان صبح به اصفهان رسیدیم. قرار شد به پدرش تلفن بزنیم تا به خانوادهاش اطلاع بدهد. حسین مادر نداشت و وقتی شش ساله بود مادرش را از دست داده بود. پدر پیرش او را بزرگ کرده بود. یادم هست توی اولین بمبارانهای پاوه حسین به من گفت: «احمد! تا 24 ساعت دیگه بابام خودش رو میرسونه پاوه.» گفتم: «چرا؟ برای چی؟» جواب داد: «بابام خبر این بمباران را شنیده و دلنگران منه. حتماً تا فردا خودش رو میرسونه پاوه تا ببینه من طوریم نشده باشه.» همان هم شد. حاجیسعید همین که خبر بمباران را شنیده بود، سراسیمه راه افتاده بود. از اردکان تا کرمانشاه تکه به تکه سوارماشین شده بود تاخودش را به ما برساند. حق هم داشت. آخر حسین را بیمادر و با زحمت بزرگ کرده بود.
سر ظهر به اردکان رسیدیم. آنجا دوباره جنازه حسین را تشییع کردیم و توی گلزار شهدا به خاک سپردیم. بعد از شهادت حسین، من هر ماه به پدرش سر میزدم و احوالش را میپرسیدم. چند سال بعد حاج سعید به من گفت: «احمد! میخوام یه داستانی رو برات تعریف کنم. یادته موقعی که با حسین، پاوه بودین و اونجا رو بمبارون کردن من خودم رو سراسیمه رسوندم!؟» گفتم: «یادمه حاجی!» گفت: «قصه اینه که مادر حسین که مُرد، این بچه خیلی به من وابسته شد و من هم به او وابسته شدم. یک شب خواب یکی از روحانیون وارسته اردکان به نام «حاج سید مهدی» رو دیدم. توی خواب به من گفت: حاجی سعید! اینقدر دور و بر این بچه نَپِلک! اینقدر به خودت وابستهاش نکن! این بچه قرار نیست برات بمونه. اونوقت اذیت میشیها! این خواب رو موقعی دیدم که هنوز نه خبری از انقلاب بود و نه خبری از جنگ. برای همین همیشه دلم شورِ حسین رو میزد. همین شد که وقتی خبر بمبارون پاوه رو شنیدم صبر نکردم و خودم رو رسوندم اونجا.»
شهادت حسن خیلی برای من سخت بود. چند سال بعد از شهادتش، خواستم کاری برایش کرده باشم. همین شد که با همکاری آموزش و پرورش یکی از مدارس را به اسم «شهید حسین انصاری» نامگذاری کردیم.
انتهای پیام/