به گزارش
دفاع پرس از کرمان، اول شهریورماه در تقویم به عنوان «روز پزشک» نامگذاری شده است. از همین رو
جا دارد یادی کنیم از ایثار و فداکاری شهدا و ایثارگران جامعه پزشکی کشور که در
دوران هشت دفاع مقدس با حضور خود در مناطق عملیاتی، پستهای امدادی و
بیمارستانها، مرهمی بر جراحت رزمندگان و مردم عادی میگذاشتند و در زیر بمبارانهای دشمن بعثی جان خیلیها را نجات دادند.
دکتر «علیرضا شیخحسینی» از جمله رزمندگانی است که در دوران جنگ تحمیلی پس از رشادتهای فراوان به اسارت دشمن درآمد.
وی در سال 1345 در شهرستان رابر به دنیا آمد و در سال 1359 دوران متوسطه را در
کرمان گذراند و همین ایام با گروههای بسیج مساجد آشنا شد و در مسجدالرسول (ص)
کرمان دورههای کمکهای اولیه را آموزش دید و در سال 1360 به
جبهه اعزام شد.
شیخحسینی جزو «آن 23 نفر» نوجوانی بود که در خرمشهر به
اسارت دشمن درآمد و به مدت هشت سال و چهار ماه اسیر بود. در بهمن 1370 وارد
دانشگاه علوم پزشکی کرمان شد و سال 1377 از دانشگاه فارغالتحصیل و سال
1392 از
دانشگاه زاهدان تخصص اطفال را گرفت و هم اکنون به مردم کرمان خدمت میکند
که در ادامه گوشهای از خاطرات نحوه اسیر شدن و دوران اسارت وی را که در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس بیان شده است را میخوانید.
به شدت مجروح شده بودم و در همان حال به اسارت درآمدم
سال 60 دوره سه ماهه آموزش نظامی در پادگان قدس کرمان را پشت سر گذاشتم و سپس به جبهه اعزام و در عملیات طریقالقدس به عنوان کمک آرپیجیزن شهید «عیسی حیدری» شرکت داشتم.
با شروع عملیات فتحالمبین به پادگان حمیدیه اعزام شدم. پس از عملیات فتحالمبین مقدمات آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر شروع شد. در 10 اردیبهشت 61 که به همراه چند نفر از رزمندگان، دشمن بعثی ما را محاصره کرد و تعدادی از این دوستان شهید و تعدادی هم زخمی شدند و چون ما تجهیزات و مهماتمان کافی نداشتیم من بر اثراصابت ترکش به دست و پا، دچار خونریزی شدید شده بودم و در همان وضعیت به اسارت دشمن درآمدم.
این بچهها را به اجبار از مدرسه به جنگ فرستادند!
تعداد زیادی از بچهها اسیر شدند. ما را به شهر بصره بردند و تعداد 23 نفر از بچهها که کم سن و سال بودند از میان رزمندگان جدا کردند و به بغداد قسمت استخبارات بردند و سپس جهت سوءاستفاده تبلیغاتی ما را به زندان وزارت دفاع منتقل کردند. مدت سه ماه در زندان وزارت دفاع، بدترین شرایط را سپری کردیم و پس از سه ماه یک دست پیراهن و شلوار تمیز برای ما تهیه کردند. طی چندین نوبت ما را نزد خبرنگاران عراقی و خارجی میبردند و از ما مصاحبه میگرفتند و همه چیز را برخلاف واقعیت جلوه میدادند و فقط با مشخصات ما تمام مطالب کذب و دروغی که خودشان مینوشتند به چاپ میرساندند. چند نفر از بچهها که زبان عربیشان خوب بود، ترجمه میکردند که این بچهها را با زور و اجبار از مدرسه به جنگ فرستادند و این مسئله ما را واقعاً نگران کرده بود.
وارد کاخ صدام شدیم
وقتی آنها متوجه شدند ما مقاومت میکنیم، تصمیم گرفتند برای تبلیغ علیه جمهوری اسلامی، ما را نزد صدام ببرند. یک روز ما را سوار بر مینیبوس به مکان نامعلومی حرکت دادند.
وارد کاخ مجلل صدام شدیم. ساختمان زیبایی که ابتدا گمان میکردیم ساختمان صلیب سرخ است. وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکلی وسط آن قرار داشت و بچهها دور میز روی صندلی نشستند. اطرافمان پر بود از نظامیان عراقی و در همین حین دیدم چند نفر وارد سالن شدند و چشمم به صدام افتاد و خشکم زد و بهت زده شدم. صدام شروع به صحبت کرد و با نرمی و به آرامی گفت: «ما نمیخواستیم شما با این وضعیت به کشور ما بیایید ما شما را به پیش پدر و مادرتان میفرستیم».
وقتی سالن را ترک کرد داغ بزرگی بر دل ما ماند و حسرت خوردیم که چرا نتوانستیم کاری انجام دهیم و به صدام و اطرافیانش اعتراض کنیم و یا اینکه بعضیها حس انتقام داشتند ولی کاری از کسی برنمیآمد.
این دیدار باعث شد بچهها دسته جمعی اعتصاب غذا کنند و این اعتصاب غذا 5 روز طول کشید. روز اول اعتصاب تعدادی از روسای زندان عراق برای مذاکره به میان ما آمدند و ما در جواب میگفتیم: «فقط با ژنرال قدوری مسئول کل اسیران ایرانی صحبت میکنیم». حرفمان را گوش نمیدادند و در آخر وقتی دیدند اوضاع جدی است یک نفر به نمایندگی پیش قدوری رفت.
نماینده ما پیشنهاداتش را رد کرد و سپس سه نفر رفت که یکی از آن سه نفر من بودم. باز قبول نکردیم و بعد همه بچهها رفتند و دوباره اوضاع همین بود.
قدوری عصبانی شد و گفت: «در را به روی شما میبندیم به شما آب و غذا نمیدهیم و همین جا میمیرید و کسی سراغی از شما نمیگیرد». بچهها را انداختند گوشه زندان و دو نفر از 23 نفر غش کردند و به بیمارستان منتقل شدند و وقتی دیدند وضعیت خراب است و حریف ما نمیشوند و ما زیر بار نمیرویم مجبور شدند پس از 5 روز اعتصاب غذا ما را به اردوگاه اسرای ایرانی ببرند.
داشتن قلم، مانند این بود که اسلحه به دست گرفته باشی
امکانات نوشتن و خواندن در اردوگاه وجود نداشت و ما با توجه به اینکه سن و سال کمی داشتیم بسیار مشتاق یادگیری و آموزش بودیم. از هر ابتکاری برای آموزش استفاده میکردیم. به عنوان مثال برای یادگیری زبان عربی با سنگ بر روی زمین مینوشتیم و یا اینکه ظرفی را پر از شن کرده و بر روی آن با انگشت مینوشتیم و یا کاغذهای پودر رختشویی را به شکل ورق ورق در میآوردیم و روی آن مینوشتیم.
کاغذ و قلم به طور کامل ممنوع بود و اگر قلمی از کسی میگرفتند مانند این بود که اسلحه به دست گرفته باشد.
بچهها با وجود شکنجههای سخت نمازجماعت برپا میکردند
دستگاه حزب بعث به شدت تبلیغات منفی علیه اسرای ایرانی انجام میداد و به نحوی که نگهبانان اردوگاه به ما به چشم مجوس و بیدین نگاه میکردند و از نماز خواندن ما تعجب میکردند.
نماز جماعت به طور کل ممنوع بود و با این حال بچهها اصرار عجیبی به برپایی نماز جماعت داشتند و حتی حاضر بودند کتک بخورند اما نماز جماعت برگزار شود. تا اینکه مرحوم حجتالاسلام ابوترابی اعلام کردند حفظ جان واجب است و از آن پس نمازمان را فرادی میخواندیم.
ما سه سال و نیم نماز جماعت داشتیم هر کس امام جماعت میشد به شدت فلکش میکردند و نفر بعد امام جماعت میشد و قصه همین طور ادامه داشت.
ما 16 ساعت حق دستشویی رفتن نداشتیم
آن چیزی که بچهها را تحت تاثیر قرار میداد شرایط محیطی آنجا بود و واژهای به نام بهداشت در اردوگاههای اسرا معنایی نداشت.
به عنوان مثال از ساعت 5 عصر تا 8 صبح حق دستشویی رفتن نداشتیم و در یک اتاق تنگ محبوس میشدیم. تصور کنید 50 الی 60 نفر آدم یک سطل کوچک به ما میدادند و در این 16 ساعتی که ما حق دستشویی رفتن به بیرون آسایشگاه نداشتیم و در آسایشگاه بسته بود، میبایست از این سطل با آن ازدحام جمعیت استفاده کنیم و این قضیه باعث بیماری و حتی فوت چندین نفر از اسرا شد.
حالا تصور کنید وقتی در آسایشگاه باز میشد بچهها برای سرویس رفتن چه همهمهای میکردند. در اردوگاهها بچهها گروه ایثار تشکیل داده بودند و کارهایی را که انجام میدادند، نظافت اتاقها، ظرفها و... بود.
چندین سال ما آب سرد ننوشیدیم
هوای شهر رمادی به طرز وحشتناکی در زمستان سرد و در تابستان گرم بود و چندین سال ما آب سرد ننوشیدیم و از نظرغذایی تقریبا همیشه گرسنه بودیم، در اول وقت صبحانه و ناهار میآوردند و در برنامه غذایی عراقیها شام وجود نداشت. برای هر نفر در ادوگاه با آن جمیعت زیاد فقط جای یک خواب به انداره یک قد برای ما وجود داشت و این شرایط دائمی بود.
گروه ایثار در اردوگاه
صدام وحزب بعث شرایط فوقالعاده سختی را تدارک دیده بود تا اراده اسرا شکسته شود و این شرایط در تمامی اردوگاهها بود. اگر ایمان و توسل و انگیزه قوی نبود قطعا در آن شرایط نمیتوانستیم دوام بیاوریم و آنچه رزمندگان را از آن شرایط وحشتناک نجات داد، ایمان و اراده قوی بود که حتی سربازان و نظامیان اردوگاهها را به تعجب وا داشته بود. شکنجهها، کتکخوردنها یک بحثی بود و اینکه میبایست آن شرایط سخت و انتظار کشیدن را تحمل کنیم یک بحث دیگر که بسیار رنجآور بود و خدا رو شکر که بچهها از این امتحان به خوبی بیرون آمدند.