...شهریور 1359 به اتفاق یک گروه 10 نفره برای شناسایی به پشت منطقه «کوره موش» رفتیم. مسئولیت گروه با من بود. از طریق سد «بریموند» از زیر «شاهنشین بانزرده» دور زدیم و تقریباً پشت سر دشمن قرار گرفتیم. پشت سد بریموند در 100 متری عراقیها ماندیم. هر دو نفر در یک سنگر به فاصلهی 5 متر از خطالرأس قرار گرفتیم. منتظر ماندیم تا صبح شود که یگان را بیاوریم و در آنجا مستقر کنیم. من یک بیسیم «پی.آر.سی 77» و یک کلاش داشتم. قرار شد در هر سنگر به نوبت یک نفر بخوابد و دیگری نگهبانی بدهد.
عراقیها از استقرار ما باخبر شدند. حدود ساعت 10 شب، بدون سر و صدا به سراغ یکی از سنگرها رفته و نگهبان آن سنگر به نام مسلم را با خود میبرند. همسنگرش آقای طوسي میبیند که رفیقش را بردند، میخواهد با تفنگ به سمت آنها شلیک کند؛ اما بعد با خودش میگوید «اگر شلیک کنم رفیق خودم هم شهید میشود.» بنابراین یک نارنجک با فاصلهی دورتر پرتاپ میکند. همه عراقيها خود را به زمین میاندازند.
مسلم از دست آنها رها میشود و از این موقعیت استفاده میکند و سریع به سمت سنگرهای خودی برمیگردد. در این فاصله صدای یک آرپیجی از سمت دشمن شنیده شد. به بچهها گفتم: «چه شده؟ چه دیدید؟» یکی گفت: « صدای پا میآید.» گفتم:« به طرفش رگبار بگیرید.» دیدیم صدای یک نفر به زبان فارسی میآید که میگوید: «برادر پرویز، تیراندازی نکن! منم مسلم. عراقیها منو گرفتند و بردند.»
یکی از برادرها را به نام موسی سراغ طوسی فرستادم. الحمدالله او هم سالم بود. گویا عراقیها با پرتاب نارنجک طوسی، فرار را برقرار ترجیح داده بودند. روز بعد هم نیروها را آوردیم و مستقر کردیم.
انتهای پیام/