به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، ثبت خاطرات رزمندگان در هر سطح و رسته و مقامی که بودند، اثری ارزشمند برای آیندگان است که 50 سال بعد، ارزشش نمایانتر و واضحتر خواهد شد. خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست.
بمباران آشپزخانه هفت تپه
علی سقائیان
در کربلای 4 از قم به جبهه جنوب و به پادگان قائمیه تیپ 12 قائم (ع) استان سمنان اعزام شدم و این زمانی بود که تمام شهرهای ایران توسط هواپیماهای رژیم بعثی بمباران می شد .
من در واحد ادوات مدتی مشغول تبلیغ بودم، تا اینکه به ما خبر دادند عملیات کربلای 4 نزدیک است اما از آنجایی که چند بار عملیات لو رفت و به عقب افتاده بود در این مدت مریض شدم و به دکتری که در تیپ مستقر بود مراجعه کردم، مقداری دارو و کمپوت به من داد و از طرفی هم یکی از پاسدارانی که در تیپ بود و سرپرستی این گروه را بر عهده داشت به من گفت ما اینجا روحانی نداریم دو شب پنج شنبه و جمعه را در گروه ما بمان تا نماز جماعت، سخنرانی و دعای کمیل را برگزار کنیم و وضع جسمی شما هم بهتر شود و بعد به ادوات برگردید.
بالاخره با پیشنهاد این برادر پاسدار و اصرار دکترها و پرستارها قبول کردم که بمانم، اما مریضی من شدت پیدا کرد تا جایی که گلو درد و ورم گلو دیگر به من اجازه سخنرانی را نمی داد و سرپرست گروه مبلغین( دایی رضا) اعزامی به تیپ را هدایت می کرد به من پیشنهاد داد که شما برید هفت تپه، در آنجا آشپزخانه مستقر می باشد، بروید و در آنجا مشغول تبلیغ و ارشاد شوید و از طرفی هم در آنجا مواد خوراکی خام یافت می شود و می توانید از موادی که برای شما ضرر ندارد استفاده کنید تا مجبور نباشید از غذای چربی که به پادگان می آورند استفاده کنید، این پیشنهاد را پذیرفتم.
با یکی از پاسدارانی که در خدمت نیروی تبلیغی بودند با هم به هفت تپه رفتیم و در آنجا به مدت بیش از یک ماه مستقر بودیم و دراین ایام شاید بیشترین حمله های هوایی به مراکز شهر ها و مراکز تجمع نیروها را داشتیم، متاسفانه در محل استقرار ما هیچ گونه سنگری که بتوانیم خود را از دست بمب ها و ترکش ها حفظ کنیم نداشتیم و تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که روی زمین دراز بکشیم، تا اینکه روزی به ما خبر دادند نیروی جدید از استان سمنان آمده و باید دراینجا مستقر بشوند و شما به تیپ برگردید.
موعد مقرر فرا رسید و عده ای از رزمندگان جان برکف که بیشتر از شهرستان دامغان بودند رسیدند و ما به تیپ برگشتیم. اما فردای آن روز به تیپ خبر رسید که هفت تپه و آشپزخانه اش بمباران شده بچه سریعا خبر را به من رساندند و پیشنهاد کردند که برای سرکشی به آنجا خود را آماده کنم و بنده قبول کردم و خود را به آنجا رساندم و دیدم که آشپزخانه و چادرهای استراحت اطرافة، همه از بین رفته تا جایی شدت بمباران زیاد بود که تکه های گوشت عزیزان روی درخت های اطراف چسبیده بود و عده زیادی به شهادت و عده هم مجروح شده بودند که سریعا بعضی را به بیمارستان انتقال داده بودن و باقیمانده مجروحین هم با کمک هم این عزیزان را تخلیه کردند.
نردبان پرواز
عباس كاشيان و سيف ا... يحيايي
عمليات والفجر مقدماتي كه در منطقه فكه انجام شد شرايط ويژه اي داشت ازجمله زمين منطقه كه كاملا رملي بود و ضربه اي كه نيروهاي دشمن پيش تر از نيروهاي ما خورده بودند و به اين سبب بود كه تجاربي از جنگ هاي جهان را در آن پياده كردند از جمله موانع زميني، سيم خاردار، مين و ... . علاوه بر موانع مذكور دشمن كانال هاي مختلفي روي زمين ايجاد كرده بود تا نيروهاي ما نتوانند عبور كنند و در عمليات موفق نشوند.
بچه هاي اطلاعات عمليات منطقه را شناسايي كرده بودند و محل كانال ها را مي دانستند و به اين سبب رزمندگان از آمادگي لازم برخوردار بودند و تجهيزاتي از قبيل ريسمان و نردبان هاي آهني كشويي كه سبك و قابل حمل بود به همراه داشتند.
شب عمليات و پيش از شروع عمليات محوري كه قرار بود به خط بزند يكي از نردبان ها را باز كرده بودند تا از كانال عبور كنند. كانال مذكور حدودا 6 متر عرض و 4 متر عمق داشت، (كم عمق ترين قسمت هاي كانال عمقي بين 3 تا 4 متر داشت). تعدادي از بچه ها از نردبان عبور كردند ولي به علت فرسايش، فشار تعداد نفرات بيشتر و عدم تحمل وزن نردبان شكست و تعدادي از بچه ها به داخل كانال افتادند.
شرايط عادي نبود، زير آتش دشمن بوديم و تعدادي از بچه ها مجروح شده بودند و امدادگران مجروحين را به داخل كانال مي آوردند تا در امان باشند. يادم هست شهيد خالصي با فداكاري و ايثار به حالت چمباتمه قرار گرفته بود و از بچه ها مي خواست از بدنش براي عبور از كانال استفاده كنند.
تصور كنيد شرايط فردي را كه كيلومتر ها راه را پياده آمده است و از ميدان مين عبور كرده و به شدت مجروح است و خون زيادي از او رفته است. من فكر مي كنم تعداد زيادي از افرادي كه از كانال عبور مي كردند از مجروحيت ايشان بي اطلاع بودند و ايشان پس از مجروحيت مي انديشيد كه حداقل مي تواند از جسمش براي كمك به رزمندگان استفاده كند. البته چند نفر هم از جمله مسئولين گروهان و دسته و... در بالاي كانال منتظر بودند و دست نيروها را مي گرفتند و به آنان براي عبور از كانال كمك مي كردند.
مجسم كنيد شب تاريك، زير آتش دشمن و رزمندگان با تجهيزاتي از قبيل كلاه و سر نيزه و ... كه وزن زيادي دارد روي پشت كسي بايستند در حالي كه حتي ايستادن يك شخص با پاي برهنه هم فشار زيادي وارد مي كند ولي شهيد خالصي با افتخار تمام و بدون هيچ دغدغه اي به رزمندگان كمك مي كرد تا عبور كنند.
شايد كاري كه شهيد خالصي انجام دادند به نظر آسان بيايد و فكر كنيد كار زيادي انجام نداده است اما در واقع حدود 100 الي 150 نفر به كمك ايشان از كانال عبور كردند شايد تعداد از اين هم بيشتر باشد چون وقتي ما از كانال عبور كرديم نمي دانيم پشت سر ما چند نفر از شانه هاي ايشان عبور كردند.
فرهنگ جبهه/ سبقت در کار خیر
رحیم عرفانیان
در سال 62 از شهر گرمسار از طریق پادگان امام حسين(ع) عازم جبهه شديم. لباس رزمي كه تحويل نيروها دادند، لباس زيبايي بود كه مي گفتند لباس كره اي است وارد جنوب شديم و به لشگر17علي ابن ابيطالب که مقر اصلی آِن در جاده اهواز آبادان در نزدیکی دارخوین در انرژی اتمی كه رزمندگان سپاه استان در آن لشگر خدمت مي¬كردند خودمان را معرفي كرديم، از انرژي اتمي به مقر تاکتيكي لشکر در پاسگاه زيد در نزديكي دژ مرزي اعزام شديم و بعد از سه الي چهار روز هم به خط پدآفندي پاسگاه زيد اعزام شديم و دوشكاهاي مستقر در خط را تحويل گرفته، در سراسر خط (حد لشگر) چهار قبضه دوشكا بود كه فاصله هر كدام با يكديگر 800 الي 1000متر بود. به چهار گروه پنج نفره تقسيم شده و در سنگرها مستقر شديم .بايد مرتب روي خط پدافندي دشمن آتش مي ريختيم. در حدود چهار ماه اين ماموريت بطول انجامید و بنده حقير از عزيزانی كه بعدها به شهادت رسيدند در آن خط پدافندي درسهايي آموختم كه هيچ استادي قادر به آموزش آن درس ها نخواهد بود .
يك روز صبح يكي از بسيجي ها به نام مرشدي كه حدودا بين 17الي 18 سال داشت، لباسش را از شب قبل گذاشته بود بيرون سنگر كه بشويد صبح وقتي كه مي خواست لباس خود رابردارد، مي¬بيند كه لباسش نيست با صداي بلند مي¬گويد، هركس لباس من را برداشته، خودش بگذارد سرجايش و گرنه خودم مي-گردم پيدا مي¬كنم براي آن فرد خوب نيست. بنده حقير كه شاهد ماجرا بودم، ديده بودم پشت سنگر تعداد زيادي لباس شسته شده و روي سيمي آويزان است. گفتم آقاي مرشدي تعدادي لباس روي سيم آويخته شده برو شايد آنجا باشد ايشان رفتند و ديدند لباسش خيلي تميز شسته شده و در آنجا آويزان شده است، گاه گاهي پوتين ها تميز و واكس زده مي شد . البته بنده حقير مي دانستم كه اين اعمال صالح كار كدام بنده خوب و صالح خداست چون در شستن ظرف ها از همه پيشي مي گرفت و زودتر ظروف غذا را براي شستن برميداشت.
او كسي نبود جز شهيد والا مقام پاسدار شهيد اسلام محمد اشتری كه تنها فرزند ذكور خانواده بود و از يك خانواده بسيار مرفه پا به عرصه جهاد گذاشته بود و خادمي رزمندگان اسلام را يك فريضه الهي و عبادت مي دانست. كه روح بلند وملكوتي اش در عمليات غرور آفرين والفجر8 همراه با شهيد بزرگوار نور الدين موسوي همسنگر همان دوران به ملكوت اعلاء پيوست.
کشف پیکر چهار شهید با وجود یک درخت
عبدالعلی نظری
خاطره ای از عباس سعد الله بگویم که خدا رحمتش کند با این شهید بزرگواردر تنگه چزابه بودیم و همه رزمندگانی که آنجا بودند می دانند که تنگه چزابه، صعب العبور(به علت رملی بودن منطقه) است و هوای گرم و داغ تابستان که طاقت فرسا بود و نمی شد دوام بیاوری خیلی مشکل بود.
مسیری را برای ما معرفی کرده بودند وگفتند: فقط شما باید از این مسیر عبور کنید و از این مسیر هم حق ندارید یک قدم بگذارید آن طرف به خاطر اینکه منطقه کاملا مین گذاری شده است و پاک سازی نشده و اگر چنانچه پایتان را گذاشتید آن طرف و مین منفجر شد شما شهید نیستید یک وقت فکر نکنید شهید هستید، ما به شما دستور دادیم فقط از این مسیر می روید این سنگر دید بانی شما و این هم سنگر اجتماعی شما، می روید داخل دید بانی و بر می گردید طبق دستور فرمانده، منطقه هم رمل است و خیلی هم عبور از آن سخت است هر یک قدم که می گذارید جلو، دو قدم بر می گردید روی رمل، و سخت است حرکت کردن و هیچ چیز هم روییده نمی شود نه درختی و نه چیز دیگری.
ولی در آن منطقه یک درخت بود یک جایی که نظر همه را به خودش جلب کرده بود و همه بچه ها می گفتند چطوری است که در این منطقه که چیزی سبز نمی شود یک درخت هست.
عباس سعد الله گفت مگر این نیست که من شهید می شوم و مگر این نیست که مین منفجر می شود و مگر این نیست که شهید حساب نمی شوم من یاید بروم ببینم این درخت برای چه آنجا است و چه جوری است شاید آنجا چشمه باشد.
در مدت 4 ماه که آنجا بودیم یک روز رفت و دلش را زد به دریا، رفت زیر این درخت یک مرتبه دیدیم صدا می زند بچه ها بیایید گفتیم چه شده عباس، نزدیک بود صداش می رسید گفت بیایید اینجا را تماشا کنید رفتیم دیدیم در عملیاتی که در آنجا شده بود و تنگه چزابه آزاد شده بود 4 تا بزرگوار شهید شده بودند زیر این درخت و قشنگ آرمیده بودند خیلی قشنگ و اصلا آدم عاشق اینها می شد وقتی آنها را نگاه می کردی، و اسلحه آنها ژ-3 بود و قمقمه آنها مشخص بود که ایرانی هستند و آدم جمهوری اسلامی بود.
بعد عباس سعد الله یک چوبی را درست کرد و یک پارچه ای را برداشت به عنوان پرچم بالای سر اینها زد و برگشتیم آمدیم به سوسنگرد به بچه هایی که مسئول همین کارها بودند اعلام کردیم آمدند پلاک های آن ها را برداشتند و تجسس و شناسایی کردند که اینها کی هستندو بعد از شناسایی شهدا را به عقب برگرداندیم.
سعدالله در منطقه شهید نشد، چند بار هم به منطقه رفت. او همیشه می گفت ما عراقی ها را از مملکتمان بیرون کردیم ما دشمن خارجی را از مملکت بیرون کردیم آن وقت دشمن داخلی نمی توانیم جلوش را بگیریم و یک طرحی کشیدند برای حفاظت از دزدان اموال مردم که یک شب در حال تعقیب و درگیری دزدان و سارقان در حین تیراندازی به شهادت رسید.