این
کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی
که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها
مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات «محمداصغر بیوکی» از استان یزد می باشد.
خاطره اول
تقریباً هر روز هواپیماهای عراقی
منطقه فکه را بمباران میکردند. اطراف مقر ما توی فکه چندین قبضه پدافند ضدهوایی مستقر
بود. هر بار که سر و کله جنگندههای عراقی توی آسمان پیدا میشد آنها هم شروع به شلیک
میکردند، آن هم به این ترتیب که سریع از طریق بیسیم به آنها خبر داده میشد که هواپیماهای
دشمن توی آسمان منطقه دیده شدهاند و آنها آمادهباش بودند. اگر هواپیمای خودی هم
توی منطقه بود گزارشش را میدادند تا حواس پدافندها جمع باشد و مواظب باشند که اشتباهی
هواپیمای خودی را منهدم نکنند.
یک روز هواپیماهای عراقی آمدند
بالای سر ما و چند نقطه را بمباران کردند و رفتند. بلافاصله بعد از رفتن آنها ناگهان
دیدیم یک هواپیما بهسرعت به طرف ما نزدیک میشود. پدافندی که نزدیک ما بود چرخید به
سمت آن هواپیما و لولهاش را به سمت آن نشانه گرفت؛ اما همین که خواست به سمتش شلیک
کند ناگهان پدافند از کار افتاد. هواپیما به سرعت به ما نزدیک میشد. هرچه روی پدال
پدافند فشار میآوردیم تیری شلیک نمیشد. هواپیما به سرعت از بالای سر ما گذشت و ما توی
یک نگاه فهمیدیم که آن هواپیما، متعلق به نیروی هوایی خودمان است. خدا را شکر کردیم
که در آن لحظه پدافند از کار افتاده بود. چرا که کسی حضور آن هواپیمای خودی را گزارش
نکرده بود و ممکن بود در آن حادثه ما به طرفش شلیک کنیم و باعث سقوطش شویم.
خاطره دوم
برای دیدن یکی از دوستانم به
چادر بچههای واحد اطلاعات عملیات رفته بودم. شهید «علی زارع بیوکی» توی چادر بود. همینجور توی چادر سرگرم حرف زدن
بودیم که یکدفعه صدای غرش هواپیماهای عراقی را شنیدیم. چند ثانیه بعد رسیدند بالای
سر ما و همه جا را بمباران کردند.
قبل از آن بچهها در گوشه و کنار
مقر، برای خودشان گودالهایی قبر مانند کنده بودند و شبها برای عبادت و مناجات میرفتند
توی آن. جانپناه هم به حساب میآمد.
آن روز همین که حمله هوایی عراق شروع شد، ما چند
نفری که توی چادر بودیم، به سرعت دویدیم بیرون و هرکدام توی یکی از گودالها پناه گرفتیم.
هواپیماهای عراقی که دور شدند از گودال بیرون آمدیم و برگشتیم به طرف چادر. وقتی پرده
جلوی چادر را کنار زدم علی را دیدیم که آرام سر جایش گوشه چادر نشسته است. اصلاً به
خودش تکان نداده بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. با تعجب ازش پرسیدم: «صدای
هواپیماها را نشنیدی؟!» سرش را تکان داد. دوباره پرسیدم: «پس چرا نیومدی بیرون پناه
بگیری؟» لبخندی زد و گفت: «من از مرگ ترسی ندارم. وقتی که نوبتش شد، هرجا که باشی میآید
سراغت. توی چادر، توی سنگر یا توی جانپناه، فرقی نمیکنه، هرکجا که باشی خودش میآید
سراغت.» به شجاعت و ایمانی که علی داشت غبطه خوردم.
انتهای پیام/