به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را به تصویر میکشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
اشتیاق برای حضور در جبهه
سید عباس شاهچراغی
نماز جمعه تمام شد. بين دو نماز آيتالله سيد محمد باقر حكيم سخنراني كرده بود. او به دعوت سپاه پاسداران به دامغان آمده بود.
حاج رمضان كه مصاحبت با علماي دين را دوست داشت از آقاي حكيم، امام جمعه و جمعي از دوستان براي ناهار دعوت كرده بود. در خانهي ايشان سفرهي سراسري بزرگي انداخته بود. در حد مقدورات خودش ،غذا آماده كرده بود.
از خوشحالي روي پايش بند نبود. لحظهاي آرام و قرار نداشت. به او كه نگاه ميكردي اول لبخندش را ميديدي. گروه سي، چهل نفر مهمانها غذا ميخوردند و او خدمت ميكرد. همان وقت تلفن زنگ زد. وقتي گوشي را گذاشت گفت: «عزيزان ببخشيد الآن از جهاد زنگ زدن كه يه ماشين پُر از جنس را بايد هر چه زودتر به جبهه برسانم. خودتان صاحبخانه هستين. خداحافظ». اجازه هم نداد كسي از سر سفره براي خداحافظي بلند شود.
چند روز خيلي فعاليت كرده بود. با نيسان جگرياش همهاش اين طرف و آن طرف ميرفت و تداركات ميرساند. كار عمليات فتحالمبين هم خوب پيش ميرفت. مراحل آن با موفقيت انجام ميشد.
حاج رمضان غروب از راه رسيد. عقب ماشين او پُر از اسير عراقي بود. ده پانزده نفر دست بسته. دستهايشان را با زيرپيراهن خودشان محكم بسته بود. يك بسيجي را هم پيدا كرده بود تا كمكش كند. آنها را برد تحويل داد. به او گفتند: «تو به چه حقي رفتي اسير بگيري؟ وظيفهات چيز ديگري بود. اگه شهيد ميشدي چه؟»، در جواب آنها گفت : «وظيفهام را بهتر ميدانم».
نزدیک اذان خسته و كوفته چايي درست كرده بودم. هنوز اولين ليوان را نخورده بودم كه آمد كنارم نشست. توي حرفهايش گفت: «اونم خدا رو شكر كه آيتالله حكيم خانه بود آمدم. اينم خدا رو شكر كه اين چقدر اسير گرفتم. از همه مهمتر خدا رو شكر كه انقلاب پيروز شد. فكرشو نميكرديم. »
رفتار انسانی شهید رضا میرزاخانی در جبهه
سید عباس شاهچراغی
چفیه را از دور گردنش باز و عرق های سر و صورتش را خشک کرد. دو سه لیوان پیاپی آب خورد. چند نفس عمیق هم کشید و به کیسه گونی های جلوی سنگر تکیه داد. چشمش به دمپایی های پاره افتاد ، زیر لب با خودش گفت :« باز هم اینا پاره شدن.» آنقدر دویده بود که بعد از چند دقیقه هنوز نفس نفس می زد. چند لحظه استراحت سبب شد که سر تا پا خیس عرق شود، سید عباس که شاهد صحنه بود یک لیوان شربت آب لیمو درست کرد آمد سراغش و گفت: « هان بازم رفتی مأموریت دم غروبت را انجام بدی ؟»
رضا گفت : «آری ولی امروز اوضاع فرق می کرد. تعدادشان خیلی بود و سرو صدای انفجار هم ...) سید گفت : «خب عشق همینه دربدری و بدبختی. »
رضا گفت : « سید جان آخه اینکه عشق نیست حیوونا ترکش می خورن و کشته می شن پس فردا هم کسی شهادتشان را قبول نمی کنه!»
سید گفت: « حالا کمی استراحت کن من می روم گاومیش را یه جا مهار کنم که هم جایی نرن و هم تو بتونی فردا صبح به بچه های گردان شیر بدی.»
جاده فانوس
حسین دولتی
برای اجرای عملیات بدر نیاز به احداث جاده دسترسی از جزایر مجنون به سمت شرق بصره بود. که این جاده بعدا بنام جاده امام رضا نامگذاری شد. این جاده می بایست در داخل هور احداث شود. برای تسریع در عملیات احداث کار در سه شیفت انجام می گرفت. و لحظه ای عملیات آن متوقف نمی گردید.
با توجه به اینکه عملیات احداث این جاده در دید دشمن بود امکان اینکه کامیونها در شب با چراغ روشن حرکت کنند نبود . به هین علت امکان برخورد کامیونها با یکدیگر و یا انحراف آنها به داخل هور بود. برای هدایت درست کامیونها به سمت احداث جاده، گروهی مسئول عملیات نصب 500 الی 600 فانوس در طرفین جاده بوده ا ند و در نقاطی که در دید دشمن بود نور می بایست استثار شود. که این به عهده گروه بود.
وظیفه گروه این بوده است که قبل از غروب آفتاب فانوس ها را در طول مسیر احداث جاده نصب و فردا صبح بعد از روشن شدن هوا آنها را جمع آوری نمایند .که در این بین فاصله زمانی غروب تا طلوع آفتاب ممکن بود که به تعدادی از فانوس ها در اثر برخورد با کامیونها، اصابت ترکش و...آسیب برسد و منهدم شد که این گروه می بایست پس از جمع آوری فانوسها معایب آنها را از قبیل پاک کردن شیشه ها، تعویض شیشه های شکست، تعویض فتیله ها، ریختن نفت، روشن کردن آنها و مجددا نصب آنها قبل از غروب آفتاب بود .که این کار سختی بود و گاها عزیزانی که این وظیفه را انجام می دادند. به شهادت می رسیدند.
نحوه شهادت رضا جامی
احمد فیض
ساعت حدود 4 بعد از ظهر فرمانده گردان موسی بن جعفر (ع) حاج مهدی مهدوی نژاد مجروح شده که شهید جامی ایشان را پشت موتور سوار کرد و به پشت جبهه انتقال داد به محض انتقال ایشان گردان را به طرف محل پاتک دشمن که طرف راست روستای النیریه بود حرکت کردیم.
در مسیر، شهید جامی مسئول تدارکات گردان را با موتور دیدیم که پشت موتور گلوله آرپی جی را بار کرده بود گفتم کجا: گفت برای خط مهمات می برم،( که ظاهرا بعلت آتش شدید امکان مهمات رسانی با خودرو نبود و این شهید بزرگوار مهمات خط را با موتور تامین می کرد ) تقریبا 200 الی 300 متر جلوتر دیدم گلوله تانک مستقیم به موتور ایشان اصابت و شهید جامی از کمر به بالا هیچ نداشت و شهید محمد نقی فیض سریع با ماژیک روی پای ایشان اسم آن شهید بزرگوار را نوشت و موتور او هنوز در حال سوختن بود.
سردار مهدوی نژاد در خصوص شهید جامی اینگونه می فرمایید. شهید جامی در جزیره شمالی جهت تدارکات جزیره جنوبی فداکاری زیاد از خود نشان داده بود .
شهید صادقی (رئیس ستاد لشکر 17 علی ابن ابیطالب) او را به نام می شناخت. و از ما تقاضا کرده بود که هر روز باید امکانات و تدارکات را بصورت ستونی از تدارکات لشکر به جزیره جنوبی انتقال دهند. شهید جامی فرماندهی آنرا بعهده بگیرد ایشان غروب با ماشین بدون سقف این کاروان را هدایت و فرماندهی می کرد و با روحیه بالای خود از بین آتش دشمن می گذشت و خود را به خطوط مقدم در جزیره جنوبی در عملیات خیبر می رساند.
با این شناخت نامبرده در عملیات بدر نیز تا آخرین لحظه تا زمان پاتک سنگین دشمن با تمام وجود از رزمندگان پشتیبانی می کرد و حتی با شجاعت و حرکت از روی دژ، روحیه بالایی در رزمندگان ایجاد می کرد. در لحظه ای که شهادت ایشان آن عزیز سفر کرده در بیمارستان به من اطلاع دادند به یاد جمله ای افتادم که پیوسته به من می گفت فلانی انسان حیف است که با یک گلوله کلاشینکف از دنیا برود باید با گلوله تانک باشد .
قضا و قدر الهی
رسول طحانی
در عملیات رمضان متاسفانه ما خیلی جنازه های زیادی جا گذاشیتم و خیلی زیاد شهید دادیم. همه لشکرها در آنجا شرکت داشتند لشکر 27 محمد رسول ا.. ، لشکر 17 علی ابن ابی طالب، لشکر عاشورا، امام حسین(ع) همه بودند. در ان عملیات ما شکست خیلی بدی خوردیم و شهدای خیلی زیادی دادیم.
دو روز بعد از عملیات، عراق سدی که در عراق بود شکست و آب آنرا درون منطقه رها کرد و تمام جاها را آب فراگرفت و جنازه های ما زیر آب و خاک ماندند و به مرور زمان تفحص هایی که انجام شد جنازه ها را در آوردند و تحویل ملت ایران دادند.
من در آن عملیات مجروح شدم فکر می کردم جنازه من هم می ماند چون نصف بدنم تکه تکه شده بود، طرف راست بدنم از سر تا پا کلا سوخته بود و شکمم هم پاره شده بود که دست داخل آن می رفت.
ده دقیقه بعد از اینکه من مجروح شده بودم گلوله تانک مستقیم به کنارم برخورد کرد. و بدنم کاملا تکه تکه شده بود. برادرم هنگامی که دید گلوله تانک کنار من خورده کنارم آمد. او 50 الی 100 متر جلوتر از من بود. من آن زمان آرپی جی زن بودم و دو کمک آرپی جی زن و یک بیسیم چی نیز همراه من بودند.
هنگامی که برادرم سمت ما آمد نمی دانست کدام یک از جنازه ها مربوط به من است. چون بدنم تکه تکه شده بود. با گریه و زاری بالای سر همه جنازه ها می رفت و می گفت ناصر. بالای سر من که رسید یکدفعه گفتم رسول، دیدم زد زیر گریه چون مرا نمی شناخت، صورتم کامل سوخته بود گفتم هیچ کاری نکن فقط تو رو بخدا مرا یک جور برسان عقب، گفت چه جوری برسانم ایجا کسی نیست تا ده دقیقه بعد دیدیم یک تویوتا که مهمات آورده بود از طرف پائین آمد. دو نفر بودند وقتی بما رسیدند داداشم از آنها خواهش کرد و گفت که برادرم زنده است.
آنها از پشت ماشین مهمات را خالی کردند و ما را پشت تویوتا گذاشتند تا مارا به عقب برسانند. من فقط منتظر بودم تا پاسگاه زید را ببینم و خیالم راحت شود. بعد از 10 الی 15 دقیقه ای که تویوتا حرکت کرد یک آمبولانس آمد ما را به امبولانس منتقل کردند و حرکت کردند. صد متری ما بودند که تویوتا را زدند و هر دوی آن بردارها شهید شدند. خدا آنجاست خواست که ما شهید نشویم.
در آمبولانس که بودیم باز من منتظر بودم تا برجکهای پاسگاه زید را ببینم. تقریبا دو سه ساعتی کشید تا به آنجا رسیدیم. آنجا من بیهوش شدم و اصلا متوجه چیزی نشدم تا اینکه کنار هواپیما به هوش آمدم و دیدم که برادرم رسول بالای سر من است. رسول گفت می خواهند شما به پشت خط را اعزام کنند.
گفتم چند روز است اینجا هستم. گفت سه روز اینجا بودی و عمل های اولیه را انجام دادند و حالا می خواهند تو را به تهران اعزام کنند. ما را روی برانکارد خوابانده بودند و سوار هواپیما کردند. برادرم به خلبانها التماس می کرد که این کسی را ندارد و اجازه بدهید تا من هم با او بیایم تا بالاخره قبول کردند. وقتی رسیدیم ما را دوباره سوار آمبولانس کردند و بردند بیمارستان امام خمینی، بعد از یک روز مرا در بخش ICU بستری کردند. من دیگر بیهوش شدم و تا 6 ماه بیهوش بودم.
انتقال مجروحین با موتور
حمید شحنه
آقايی به اسم ابراهيمی که فکر می کنم الان سردار است و فرمانده گروه 10 محرم است. ايشان را در صحنه عقب نشينی در عملیات رمضان ديدم. روی يک موتور تريل هوندا سوار شده بود. يک فانوسقه اي را هم باز کرده بود و محکم دور کمرش بسته بود ، می رفت جلو خاکريز های کوچکی که در خط مقدم وجود داشت. هر چه مجروح بود مثل بچه بلند ميکرد و می گذاشت روی موتورش، بعد خودش هم سوار مي شد و کمر خودش و کمر مجروع را با فانوسقه وصل ميکرد. ديگه خيالش جمع بود که اين مجروح در حين برگشتن نمی افتند.حداقل هفت، هشت مورد را تا موقعی که به خاکریز دژ برسیم دیدم.
به سرعت به سمت پاسگاه زید می آمد. در جای که خاکریزها بلند بودند و بچه ها در آنجا جمع بودند به محض اينکه به اين خاکريز ها می رسيد از حولش که زودتر برگردد پيش بقيه مجروح ها، فانوسقه را باز مي کرد و مجروح مينداختش زمين باز دوباره اين کار را ادامه می داد. تا مبادا در موقع عقب نشینی مجروحی در خط مقدم جا بماند.
انتهای پیام /