به گزارش خبرنگار ساجد، شهید بهروز مرادی در اول دی 1335 در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. شهید مرادی سال 1364 در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل شد و قبل از پایان تحصیلاتش، در 4 خرداد 1367 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
خاطرات روزانه شهید «بهروز مرادی»
«17 فروردین 1361
مراسم تشییع جنازه مجید خیاط زاده انجام شد؛ خانواده شهید هم حضور داشتند. مجید در جریان عملیات فتح المبین (با رمز یا زهرا ـ س) که در شوش و دزفول انجام گرفت، شهید شد. رفتیم قبرستان آبادان و بعد از دفن او ساعت 11.30 به سپاه برگشتیم. نماز جماعت با حضور آقای سید محمد صالح لواسانی نمایندهی امام برگزار شد.
«جبار بیگی» میگفت: «دوست دارم مرا در خرمشهر دفن کنند؛ من شرجی اینجا را دوست دارم. دلم میخواهد بدنم را در این شرجی دفن کنند».
ساعت 3.45 دقیقه به اتفاق حاج آقا لواسانی به سنگر خمپارهانداز کوتشیخ آمدیم؛ پس از آن که حاج آقا یک خمپاره 120 شلیک کرد، تعدادی عکس گرفته شد. بعد از آن به ستاد فرماندهی کوتشیخ آمدیم.
ساعت 5 داخل تونلهای سنگر «تقی عزیزیان» رفتیم؛ داخل تونلها چه صفایی داشت. خدایا! اجر این زحمات را در آخرت نصیب صاحبان آن بگردان... بیشتر نیروهای اعزامی، از همین هستند. تونلها را آب گرفته، به خاطر همین نمیشود داخل کانالهای لب شط رفت.
ترکش خمپارهها دمار از روزگار خانهها در آورده بود. به بازار کوتشیخ هم رفتیم؛ همه جا درهم ریخته بود؛ واقعا چه صحنههایی... اما بالاخره، انتهای این جنگ پیروزی اسلام است.
نماز مغرب و عشا را به امامت نماینده امام در مقر فرماندهی کوتشیخ خرمشهر به جا آوردیم. آقای لواسانی چهرهاش مثل چهره امام نورانی و جذاب بود.
18فروردین 1361
خمپارههای 120 دشمن، تا صبح کوتشیخ را میکوبید. شب را در ستاد کوتشیخ خوابیدیم. نماز صبح به امامت آیت الله لواسانی، در ستاد فرماندهی کوتشیخ انجام شد؛ بعد از آن برای صرف صبحانه به «پرشین» آمدیم.
ساعت 8، برای بازدید از واحد 106 سپاه حرکت کردیم که «فرهاد ملایی» برای آیه الله لواسانی توضیحاتی داد و چند عکس هم گرفته شد. بعد از آن ساعت 9 به طرف «محرزی» حرکت کردیم که برادر «حیدریان» (چیفتن) هم آنجا بود. آتش خمپارهی دشمن خیلی شدید بود، برای همین یک مقدار معطل شدیم. ساعت 10 به سپاه برگشتیم. آقای «دهقان» (روحانیای از اطراف اصفهان) هم با ما بود؛ بعد برگشتیم به «فیاضیه». ساعت 10/30 به بازدید از واحد توپخانه 105 اصفهان رفتیم؛ من به عنوان راهنما همراه آقای لواسانی بودم. نماز ظهر، آقای «اسلامی» هم در سپاه بودند. آقای اسلامی به من گفتند: «نمیخوای بری خرمشهر»؟ گفتم: «ما خودمان انیجاییم، اما فکرمان آن طرف رودخانه است». آقای اسلامی گفتند که باید ساعت 4 اهواز باشند. ساعت 3 از سپاه خرمشهر به طرف اهواز حرکت کردند. آهسته از ایشان پرسیدم: «چه خبر است»؟ گفت: «یک جلسه مهم است در مورد خرمشهر». یک مرتبه دلم امیدوار شد. خدایا! آیا تا آن موقع من و دوستانم برای شرکت در فتح خرمشهر زنده میمانیم. امروز دلم عجیب هوای خرمشهر را کرده است؛ سرنماز مغرب همهاش در فکر فتح خرمشهر بودم.
20 فروردین 1361
امروز صبح میخواستم همراه امام جمعه کاشان به جبهه بروم. «اصغر وحیدی» گفت: «نرو»! ظهر که با حیدریان صحبت میکردم، گفت: «محمد عبدالخانی که همراه امام جمعهی کاشان به «محرزی» آمده بود شهید شد. و محافظاش هم زخمی». عبدالخانی تازه ازدواج کرده بود.
ظهر به نماز جمعه رفتیم و بعد از برگشتن، ساعت 3 به همراه 120 نفر به بازدید از جبهه «منصورن» یعنی واحد خمپاره 106 سپاه و یک آتشبار از توپخانه 105 اصفهان رفتیم. در (فیاضیه) بازدید کنندهها در مسیر راه شعار میدادند. برای آنها گفتم: «روزهایی بود که همه از جبهه فرار میکردند و کسی جرات نمیکرد اینجا بماند، اما امروز همه سعی میکنند از هم سبقت بگیرند و به جبههها بایند».
بازدید کنندگان هدایای بچههای مدرسهای را آورده بودند که در میان هدایا، نامههایی بود که خواندن آنها انسان را به وجد میآورد؛ واقعا چه دنیایی دارند این بچهها ساعت 5 برگشتیم به سپاه.
غروب، بین 2 نماز یکی از طلبههای جوان اصفهانی گفت: «من برای این به جبهه آمدهام که خواب دیدهام به خرمشهر حمله کردهایم و پیروز شدهایم و حرم امام حسین (ع) را زیارت کردهایم». بچهها همه شوق زده شدند. این روزها همه حرف از حمله میزنند. برای امام زمان (عج) هم دعا کردیم. نماز مغرب و عشا خیلی طول کشید.
21 فروردین 1361
امروز به وقت صبحگاه یک خمپاره 120 روبروی پرشین منفجر شد که الحمدالله به خیر گذشت. همچنین هواپیماهای دشمن، اطراف جبههی کوتشیخ را بمباران کردند.
ساعت 4 بعدازظهر جلسهای در کتابخانه سپاه تشکیل شد که بچههای روابط عمومی در آن گزارش کار خود را دادند. بعد، اصغر وحیدی گفت: «میدانید که قرار است به خرمشهر حمله کنیم. بنابراین تعدادی از بچهها به مرخصی رفتهاند و کار شما بیشتر است. باید تابلوهای فتح خرمشهر را آماده کنیم؛ مقداری پرچم سبز هم باید تهیه شود چون امکان دارد عدهای از بچهها شهید شوند، باید همه آماده باشید اگر یک نفرتان شهید شد شما کار او را در روابط عمومی به عهده بگیرید».
امروز جریان یک کودتا خنثی شد؛ قرار بود طبق طرح کودتا، امام و اعضای شورای عالی دفاع همگی کشته شوند؛ صادق قطبزاده در این رابطه دستگیر شد.
شب در اتاق ویدئو بودیم. «باقری» و یکی از گویندههای رادیو آبادان آمده بوند. باقری به من گفت: «میخواهم از همه بچههای خرمشهر نوار رادیویی بگیرم». (مثل اینکه همه منتظر رفتن ما هستند)!. این روزها همه چیز، گواهی بر یک پیروزی بزرگ میدهد. خدایا! کمک کن تا خرمشهر را دوباره پس بگیریم... خدایا! اگر قرار است بچههای ما شهید بشوند این شهادت را بعد از فتح خرمشهر نصیب آنها کن. چون همه آنها آرزو دارند خاک خرمشهر را ببوسند.
22 فروردین 1361
مردم در مسجدالاقصی فریاد میزدند: الله اکبر... لااله الاالله... ای مسلمین متحد شوید، متحد شوید. مسلمانان با شنیدن این پیام به داخل مسجد دویدند و فریاد زدند: ما از مسجدالاقصی با خون خود دفاع میکنیم.
هواپیماهای عراقی جزیره مینو و انبار سردخانه شهدا را بمباران کردند. «جواد علامه»، هم اتاقی من، وقتی ساعت 2 از در آمده، هنوز نرسیده گفت: «یک نیروی هزار نفره و یک نیروی 5 هزار نفره در راه است». حالا از کجا فهمیده، خدا میداند. در ضمن بچههایی را که در مرخصی هستند، به وسیلهی تلفن گرام خبر کردند که از مرخصی برگردند؛ هنوز خدا میداند که آماده باش باشد یا خیر.
ساعت 6 بعدازظهر به طرف شوشتر حرکت کردیم. «خلیل معطوفی»، «منوچهر صمیمی»، «جعفر کازرونی»، آقای «بینا»، «احمد شلیلیان» و «احمد دلسوز» هم همراه ما بودند. ساعت 11 شب به شوشتر رسیدیم. شب را در سپاه شوشتر خوابیدیم.
گروه ما برای عرض تسلیت به خانواده «سید محمد ضیاءالدین کلانتر» به شوشتر آمد.
23 فروردین 1361
امروز به دیدار خانواده شهید کلانتر رفتیم. کلانتر هم مثل خیلی از بچههای دیگر خرمشهر، از خانواده پایین شهری بود. مادرش به ما گفت: «او آرزو داشت در فتح خرمشهر شرکت کند». میگفت: «ذوق داشت؛ دوست داشت برود جبهه». میگفت: «چرا بگذارم وطنمان را عراقیها بگیرند». کلانتر با این که چشمهایش ناراحت بود و برگه مرخصی او را هم صادر کرده بودند، اما به جبهه رفت و پشت فرمان، ترکش خمپاره به او اصابت کرد. برادر ضیاءالدین از قول او میگفت: «نمیتوانم تحمل کنم که بچههای ما دارند شهید میشوند، آن وقت در تهران و روز روشن یک عده دارند ملت را میچاپند». امام از ناراحت کنندهتر حرف خالهی ضیاءالدین بود که گفت: «آمدهاید مبارک باد ضیاء». ضیاءالدین به مادرش گفته بود: «بعد از مرخصی آخر، خرمشهر را میگیریم». نماز ظهر را در مسجد معکون (طیب) شوشتر خواندیم. داشتند تابوت میساختند؛ تابوتها را به هم نشان دادیم. تابوتها برای شهدای جبهه جنگ بود.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ ویل لکل همزه لمز الذی جمع مالا و عدده یحسب ماله اخلده کلا لینبذن فی الحطمه و ما ادریک ما الحطمه نارالله الموقده التی تطلع علی الافئده انها علیهم موصده فی عمد ممدده.
از شوشتر حرکت کردیم و ساعت 7.30 غروب، به سپاه خرمشهر رسیدیم.
24 فروردین 1361
دیروز که از راه اهواز به آبادان میآمدیم. تعدادی تانک و خدمههای آنها در حال حرکت به طرف آبادان بودند. نیروهای جدیدی هم از دارخوین به طرف آبادان در بیابانها پیاده شده بودند. در ایستگاه 12 هم چند واحد ارتش دیده میشد که به تازگی به منطقه آمده بودند. امروز هم 2 اتوبوس نیرو که در جریان فتحالمبین (حمله شوش و دزفول) شرکت داشتند وارد سپاه خرمشهر شدند. همه چیز گواهی بر یک حمله میدهد. بیشترین صحبت بچهها در مورد حملهی خرمشهر است.
چند تابلو که برای فتح خرمشهر باید آماده شود، رنگ زده شد. طرح حمله تکمیل است؛ تیپ خرمشهر که در حمله شرکت میکند به نام «بدر» است. «عبدالله نورانی» یک تابلو خواست و گفت: «روی آن بنویس: قرارگاه تیپ 22 بدر خرمشهر». قول دادم فردا این کار را انجام بدهم. بچهها از لحاظ روحی در سطح بالایی قرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقای «گنابادی» وزیر مسکن و شهر سازی صحبت کردند.
بالاخره بعد از یک سال و هفت ماه کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشویم؛ شاید عدهای از بچههای خرمشهر، آخرین روزهای عمرشان باشد. کسی چه میداند؟ امام خوش به حال کسی که لااقل خرمشهر را زیارت میکند و بعد شهید میشود.
یک خمپاره هم در این وقت شب نزدیک هتل در فاصله نزدیک منفجر میشود. الحمدالله به خیر گذشت.
25 فروردین 1361
امروز عصر هشت اتوبوس نیرو، وارد منطقه شد. گویا نیروهای بیشتری در راه باشد. جنب و جوش نسبت به روزهای گذشته زیاد است. نیروها را در قسمتهای مختلف تقسیم میکنند. بعضی از این نیروها ورزیده هستند و در حملات قبل مثل حمله آبادان، بستان، شوش و دزفول شرکت داشتهاند.
26 فروردین 1361
صبح، مشغول تهیه تابلوهای خرمشهر بودیم؛ بعدازظهر، به تمرین تیراندازی هجومی (تیراندازی بدون نشانهروی) گذشت. تعدادی عکس هم گرفته شد.
27 فروردین 1361
امروز طرح تقسیم نیروها را در اتاق عملیات سپاه خرمشهر دیدم. چهار گردان تشکیل شده بود که فرماندهان و معاونین گردان از بچههای خرمشهر بودند. محل استقرار خمپارهها و همچنین تعدادی 106 و رانندههای آن، همچنین واحدهای دیگر مشخص شده بود.
ظهر ماهی کپور خوردیم. من، «علی نعمتزاده» و جواد علامه بودیم؛ یک ماهی خیلی بزرگ بود که هر سه نفرمان را کفایت کرد. علی از ماهیای که خریده بود، خیلی تعریف میکرد، گفتم: «علی 50 تومان پول ماهی را من میدهم». گفت: «تو 50 تومان بگیر، اما کسی را خبر نکن»!
ساعت 3.30 دقیقه بعدازظهر، با بچههای روابط عمومی به طرف شوش حرکت کردیم. ساعت 10 شب به شوش رسیدیم. شب را در اعزام نیروی شوش گذراندیم.
28 فروردین 1361
ساعت 8 صبح از شوش به طرف سایت 4 دزفول حرکت کردیم و بعد از بازدید از سایت که منهدم شده بود به دزفول برگشتیم. منطقه سایت در حملهی فتالمبین از دشمن باز پس گرفته شده بود.
ساعت 10 صبح از پل نادری کرخه عبور کرده به رودخانه دزفول رفتیم. نماز جماعت را زیر پل دزفول برپا کردیم. ناهار را هم مهمان سپاه دزفول شدیم. ساعت 2 از دزفول به طرف اندیمشک حرکت کردیم؛ مقصد ما عینخوش بود که تازه آزاد شده بود. از جاده «دهلران» گذشته ساعت 3.30 وارد دشت عباس شدیم؛ تعداد زیادی از تانکهای دشمن سوخته بود. ساعت 3.45 به پادگان عینخوش رسیدیم که نیروهای اسلام به تازگی در آن مستقر شده بودند؛ کمی جلوتر رفتیم.
یک سرباز که با ما سوار مینیبوس شده بود؛ میگفت: «نترسین! عراقیها نمیزنن. اگه بزنن، بچهها میرن توپهاشان را غنیمت میگیرن»!
کنار جادهی سمت راست روستای کوچکی بود خالی از سکنه، که در آن لاشه چند خودرو عراقی به چشم میخورد. از پل که گذشتیم به 2 راهیای رسیدیم؛ مستقیم ادامه دادیم. ساعت 3.55 هنوز به خاکریز اول 300 متر فاصله داشتیم، که یک گلوله دشمن جلو ما منفجر شد؛ همه ترسیدند و از جلو رفتن منصرف شدند. بنابراین راننده سر و ته کرد. ساعت 4.30 به «امامزاده عباس» برگشتیم.
امامزاده عباس ویران شده بود، اما مقبرههای آن سالم بودند. میلههایی بود که حافظ مقبره بود و به رنگ سبز که سقف آن ضربه خورده بود. آن طرفتر امامزاده، سه تانک خودی در مقابل سه تانک عراقی منهدم شده بودند. خانههای اصراف امامزاده خالی بود و زخم گلولهها بر پیکر آن مشهود زیارت کردیم. عدهای از عربهای محلی به زیارت آمده بودند. بوسههای آنها بر مقبره امامزاده عباس تماشایی بود، و من ناخودآگاه گفتم: «فصل بازگشت آوارگان است». ساعت 5.35 برگشتیم.
در بازگشت، نزدیک پل نادری از خاکریز اول عراقیها دیدن کردیم که صبح 2 فروردین شصت و یک آزاد شده بود. داخل سنگرهای عراقیها همه چیز بود! موش، کک، شپش، هزارپا و کرم.
شب در سپاه، شام خوردیم و به شوش برگشتیم. شب را در شوش خوابیدیم.
29 فروردین 1361
صبح ساعت 7 از شوش آمدیم سر جادهی اهواز – اندیمشک. تعدادی توپهای کششی سنگین از لشکر 21 حمزه در حال حرکت به طرف جبهه آبادان بود.
ساعت 7.35 از پل نادری عبور کردیم. عدهای از نیروها به طرف جبهه، پیاده در حال حرکت بودند؛ آنها سربازان امام زمان (عج) بودند. پشت سر آنها عدهای بچه مدرسهای دزفول، برای بازدید از جبهه در داخل 2 دستگاه مینیبوس بودند.
ساعت 8.50 صبح به یک میدان مین رسیدیم که جلو خاکریز عراقیها بود. عدهای از ارتشیها داشتند مینها را خنثی میکردند. فیلمبردار صدا و سیمای رشت که همراه ما بود از آنها فیلم گرفت. این منطقه نامش «سرخه» بود که در غرب «کرخه» واقع شده بود. خداوند به ما رحم کرد؛ یک مین زیر پای سربازی به نام «اسماعیل سهرابی» بود که خداوند کمک کرد و چیزی شبیه به معجزه برای ما اتفاق افتاد و گرنه پای هر دوی ما قطع میشد.
ساعت 4 به سایت چهار رسیدیم. آن را دور زدیم؛ هدف ما چنانه و 2 سایت بود.
به تپه 1020 رسیدیم و به سمت چپ جلو رفتیم. ساعت 9/40 صبح به چنانه رسیدیم. یک روستا بود که در آن تیپ 17 قم مستقر بود. به مقر قمیها رفتیم. یک مرد ترک زبان به ما خوش آمد گفت و از دلاوریهای رزمندگان برای فتح تنگه رقابیه سخن راند؛ از جهاد گفت که غوغا کرده است. ساعت 11 صبح به طرف «رقابیه» حرکت کردیم. جاده خراب بود. برگشتیم و به طرف اهواز راه افتادیم. غروب به سپاه خرمشهر رسیدیم.
30 فروردین 1361
دیشب در مسیر جادهی اهواز شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده بودند؛ مثل این که به یاری خدا، فتح خرمشهر نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح خرمشهر را مینوشتم که بچههای صدا و سیمای رشت در مورد این که چرا نوشتهای جمعیت: 36 میلیون نفر، با من صحبت کردند. فیلمبردار، «ایرج جهانبین» معروف به رجب بود. بعد هم چند عکس در زیر تابلوها با هم گرفتیم.
31 فروردین 1361
امروز صبح، خواب دیدم یک هواپیمای عراقی در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان. ساعت 6.30 که برای نوشتن دنبالهی تابلو (به خرمشهر حوش آمدید) به محل کار رفتم. سه تا از پاسدارهای اعزامی هم آمدند؛ برای آنها خوابم را تعریف کردم. ساعت 9 صبح «عیدی» آمد و با خوشحالی گفت: «یک هواپیمای عراقی با موشک «هاگ» سقوط کرد و خلبان آن را سالم دستگیر کردیم». بعد که خلبان هواپیما، از آسمان به زمین میرسد، یک کتک مفصلی از بچههای اصفهان در منطقه دارخوین نوش جان میکند. درجههای سروانی (سه ستاره) خلبان عراقی را «رحیم نصاری» به غنیمت گرفته بود. امشب رادیو اعلام کرد که در این یک ماه اول سال، 35 هواپیمای عراقی در منطقهی آبادان سقوط کرده است.
یک نفر از بچههیا جهاد مرکزی تهران به نما «زهدی» با من مصاحبه کرد. میگفت: «میخواهند در مورد خرمشهر چیز بنویسند».
1 اردیبهشت 1361
صبح تمرین تیراندازی هجومی داشتیم. چند عکس هم گرفتم؛ کنار تابلوهای «به خرمشهر خوش آمدید».
2 اردیبهشت 1361
ساعت 2 «صمد شفیعی» آمد. «هادی رفیعی» هم با قیافهی مسخرهای که داشت از راه رسید؛ لباس سربازی و پوتین به تن او گریه میکرد؛ صمد تعدادی عکس و فیلم گرفت. واحدی که او با آن به دارخوین آمده بود، تیپ کربلاست. صمد گفت: «مرتضی قربانی هم آمده؛ آنها در 65 کیلومتری آبادان مستقر شدهاند». این روزها نیروهای بیشتری برای باز پس گرفتن خرمشهر به منطقه رسیدهاند. ساعت 4 همراه «رجبعلی جهانبین» (ایرج) عکاس و فیلمبردار صدا و سیمای رشت و «ابراهیم رحیمی» عکاس سپاه خرمشهر به کوتشیخ رفتیم و خیلی زود برگشتیم. امروز بچههای سپاه، مشغول آماده کردن اسلحهها و تفنگهای 106 بودند. کم کم وضعیت برای حملهی نهایی مناسب میشود. دیشب گردانهای سپاه 40 کیلومتر پیاده روی داشتند.
23 اردیبهشت 1361
صبح خواب دیدم به شلمچه رفتهایم. روی پل شلمچه بودم و عدهای زیر پل، کنار آب داشتند ماهی میگرفتند. مردی با پیراهن سفید زیر پل بود که ماهی گرفت شکم ماهی پر از خاویار بود یکی فریاد زد ماهیها تخم دارند، نگیرید. من گفتم: «ول کن بابا، خاویار داره یعنی چه»؟ و بعد آن مرد تعداد 8-9 ماهی دیگر گرفت و من زیر پیراهنم را گرفتم و او ماهیها را روی آن انداخت. ماهیها همگی سفید بودند و شکمهایشان گنده بود. بعد یک ماهی سیاه بزرگ (سنگ سر) زیر پل بود، او را گرفتم؛ یک مرتبه ترسیدم و رهایش کردم. بعد متوجه شدم که یک ماهی خطرناک است. آن طرفتر ماهیهای باریک و لاغری بودند که مثل ماهیهای سفید تنبل نبودند. وقتی به آنها نزدیک میشدی فرار میکردند و 2 متر آن طرفتر میایستادند؛ عمق آب کم بود. عاقبت هر چه ماهی سفید و شکم گنده بود گرفتیم، اما ماهیهای سیاه و چاق از دست ما فرار کردند.
ساعت 6 صبح همراه «صنایعی» (رضا) و یکی از دوستانش برای بازدید به کوتشیخ تا لب کارون رفتیم. موقع برگشتن ساعت حدود 7 بود که یک خمپاره 120 در فاصله 20 متری پشت سر ما به زمین نشست. از یک مرگ حتمی نجات پیدا کردیم؛ خدا رحم کرد.
صدا و سیمای آبادان از تبلیغات سپاه فیلم گرفت.
4 اردیبهشت 1361
دیروز ساعت 2 به ماهشهر رفتم. 2 قالی را که یکی به اسم «فرزاد» و دیگری به اسم خودم بود تحویل گرفتم. در ضمن به بازار ماهشهر رفتم. ساعت 11 ظهر به سپاه خرمشهر برگشتم (آبادان). امروز هم دنباله کار تبلیغات حمله خرمشهر را گرفتیم. بچهها همه در محوطهی سپاه جمع بودند. عدهای نیروی جدید که اهل رشت بودند در محوطه سپاه میپلکیدند. سه راه شادگان – آبادان، تعداد 8 توپ کششی سبک را دیدم که در حال حرکت به طرف شادگان و مستقر شدن در دارخوین بودند. این روزها، نیروهای زیادی وارد دارخوین شده است و صحبت از فتح خرمشهر قوت گرفته. بچههای روابط عمومی هم سخت مشغول تهیه بازوبندها و پرچمهای حلمه هستند. رنگ بازوبندها سرخ، سبز، سفید و آبی آسمانی و رنگ پرچمها همگی سبز است که جملههای لاالهالاالله، الله اکبر و انا فتحنا لک فتحا مبینا روی آنها نوشته شده است.
5 اردیبهشت 1361
صبح خواب دیدم به حضور امام خمینی رسیدهام و فاصلهی جایی که من نشسته بودم با امام خمینی خیلی نزدیک بود؛ و برای همین تعجب میکردم که چرا فاصله من با امام این قدر نزدیک است؟ از این که امام را از نزدیک میدیدم خیلی خوشحال بودم، اما حیف در خواب او را دیدم. بچهها میگویند قرار است بعد از فتح خرمشهر به دیدار امام برویم؛ خوشا به حال کسی که بعد از حمله خرمشهر زنده میماند و امام را زیارت میکند.
در این چند شب بچهها در منطقه دارخوین از آب عبور کردهاند و به شناسایی دشمن پرداختهاند؛ خبر آوردهاند که دشمن اطراف دارخوین نیرو ندارد؛ فقط تعدادی گشتی دارد و احتمال نفوذ تا پادگان دژ خیلی آسان است. همچنین گروهی که دیشب را تا صبح در منطقهی دشمن به شناسایی مشغول بودند خبر آوردهاند که مانعی برای نفوذ به جادهی خرمشهر – اهواز وجود ندارد. فقط عراقیها از اطراف پادگان دژ را دارند مین گذاری میکنند.
7 اردیبهشت 1361
چیزی ننوشتم
8 اردیبهشت 1361
امشب شب حمله است.
9 اردیبهشت 1361
امروز صبح «فرزاد» را به خواب دیدم؛ خواب دیدم در خیابان فردوسی خرمشهر سر «بازار سیف» هستیم. «محسن راستانی» یک پاکت نامهی سربسته و 2 برگ کاغذی به من داد تا نگه دارم؛ عجله هم داشت که برود فیلم برداری کند. یک مرتبه دیم فرزاد در حالی که پای راستش میلنگد آمد؛ خیلی خوشحال شدم، اما خودم را نگه داشتم. با خنده گفتم: مگر تو شهید نشده بودی؟ گفت: من زخمی شدم، پایم زخمی شد! بعد اسیر شدم. حالا آزاد شدهام. من از دیدن او خیلی خوشحال شدم و کاغذهای محسن راستانی را به او پس دادم چون فرزاد را دیده بودم.
بعد از این خواب، ساعت 2 بعدازظهر یک مرتبه دیدم محسن راستانی همراه سه نفر از صدا و سیما برای فیلمبرداری از حملهی خرمشهر وارد سپاه شدند. از دور به او گفتم: «دیشب خواب تو را دیدم و امروز تو آمدی». تا اینجای خوابم تعبیر شد، اما بقیه آن هنوز تعبیر نشده است. شاید شهید شدن من تکمیل تعبیر خوابم باشد.
امروز جنب و جوش عجیبی است. صبح خبر آوردند، 2 نفر از بچههای سپاه خرمشهر و 6 نفر از بچههای اراک که برای شناسایی به موضع دشمن در دارخوین رفته بودند شهید شدهاند. 2 نفر یکی «سعید سوزنی» و دیگر «سلمان بهار» بوده است. چندتایی از بچهها هم سالم به این طرف رودخانه رسیدهاند؛ از جمله «ام باشی» و «بحرانی».
تمام نیروها به جبهه دارخوین رفتند؛ شهر خالی شده است. قرار است امشب حملهی به خرمشهر شروع بشود؛ خداوند همه ما را یاری کند، بچهها سر از پا نمیشناسند.
بعدازظهر رفتم جبههی کوتشیخ، نزدیک پل به همراه «علی آبکار»، چند عکس گرفتم. به بچههای کوتشیخ آماده باش دادند. امشب را میخواهم در حمله شرکت کنم. اگر خدا باشد به امید او، با این که اسمم جزء عملیات نیست اما شرکت میکنم و امیدوارم بتوانم دینم را ادا کنم.
دم غروب غسل شهادت کردم؛ منتظر دستور امشب هستیم. انشاءالله که حلمه همین امشب صورت میگیرد.
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل البلاء، اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطئة اخطاتها...
18 تیر 1361
جنازهی «محمودرضا دشتی» را بعد از 22 ماه در خرمشهر، پیدا کردم. ساعت 4/30 بعدازظهر بود.
19 تیر 1361
مجددا همراه بچههای سپاه به دیدن استخوانهای محمود دشتی رفتیم.
26 تیر 1361
دفن محمود در قبرستان خرمشهر
انتهای پیام/ 181