گفت‌وگو با مادر شهیدان اصغری ترکانی

دیدار در معراج بعد از سی و یک سال

مردم می‌گفتند: نگذار بچه‌هایت بروند. گفتم مگر دست من است که نگذارم؟ اگر بروند زیر ماشین و بمیرند خوب است؟ آن وقت که بیشتر دلم می سوزد.
کد خبر: ۲۵۷۳۷
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۴ - 21August 2014

دیدار در معراج بعد از سی و یک سال

به گزارش دفاع پرس، شهربانو عباس آزاد مادر شهیدان علی اکبر، علی اصغر و محمدرضا اصغری ترکان است که سالها چشم انتظار پیکر دو فرزند شهیدش نشسته. علی اکبر و علی اصغر هر دو دور از مادر و پدر سالها در زمینی آرمیده بودند که فقط خدایشان از آن با خبر بود.

اما این روزها خانم عباس آزاد یک مهمان ویژه دارد که آمده تا برای همیشه تسکینی باشد برای سالها چشم انتظاری. علی اصغر پیکرش بعد از سی و یک سال احراز هویت شده و به آغوش مادرش برگشته است.

گفتوگویی که خواهید خواند صحبتهای این مادر است که در این ایام حال دیگری دارد.

*همسر این مرد شوی خوشبختی!

سن کمی داشتم که حاجی آمد خواستگاری. ما کن سولقان زندگی میکردیم و اهل آنجا بودیم اما حاجی اصالتا برای الموت قزوین بود و واسطه ازدواج ما عمویش بود. عمو در کن نانوایی داشت و خانمش من را دیده و معرفی کرده بود. وقتی آمدند منزل ما و پدرم دیدتشان گفت: آدم خوب و نماز خونی هست. سرکار هم که میرود و اینگونه بود که ازدواج ما سر گرفت. حاجی قبل از عروسی در بلیط فروشی اتوبوسرانی کار میکرد اما بعد کارمند بانک ملی شده و از همانجا هم بازنشسته شد.

مدتی بعد از ازدواجمان خدا فرزندی به ما داد که میخواستم اسمش را بگذارم حسین اما چون هم نام برادرم بود گذاشتم حسن. بقیه بچه ها را هم مادرم اسمشان را گذاشت و چون نام های مذهبی بود مخالفتی نکردیم.

حاصل این ازدواج 9 فرزند بود. دو دختر و هفت پسر که علی اکبر، علی اصغر و محمدرضا به شهادت رسیدند و یکی هم در همان کودکی از دنیا رفت.

*تو را از سر راه آورده ایم

زندگیمان را در محله شادآباد تهران آغاز کردیم و همه فرزندانم هم همانجا به دنیا آمدند. خانه شلوغی داشتیم، هیچ کدام از پسرها اهل کوچه و خیابان نبودند و همهاش در خانه با هم بازی میکردند. شیطون ترینشان علی اکبر بود و سر به سر بقیه میگذاشت. به محمدرضا که کوچکتر بود میگفت تو سبزه ای و ما سفید، چون مامان و بابا تو را از سر راه آوردند. او هم کوچک بود و باور میکرد. این شرارت های اکبر به خودم رفته بود. بچه که بودم میرفتم مسجد چادر خانم ها را گره میزدم. می آمدند شکایت من را به پدرم میکردند، من هم هفت سوراخ پنهان میشدم. برای همین اکبر میگفت مامان منم مثل تو هستم. (خنده)

*همیشه میگفتم: خدایا این را از من نگیر!

بین بچههایم علیاکبر را یک جور دیگر میخواستم. نمی دانم چرا ولی با او راحت تر بودم. همیشه میگفتم خدایا این را از من نگیر. بعد از شهادتش از خدا عذرخواهی کردم و گفتم راضی هستم به راضی تو. اما از خوش اخلاقیاش هر چه بگویم کم است. با خودم در کودکی میبردم جلسات قرآن و روضه. وقتی خانم ها گریه میکردند فکر میکرد دلشان برای روضه خوان سوخته اما برایش توضیح میدادم که برای امام حسین(ع) اشک میریزند و واقعا عاشورا را برای او تعریف میکردم.

به این صحبتها خیلی علاقه پیدا کرد و سرانجام هم بعد از اتمام کلاس نهم به حوزه علمیه قم رفت.

*شاگرد پر و پا قرص آیت الله مشکینی

علی اکبر با اینکه در خانواده هیچ روحانی ای نداشتیم اما بسیار علاقه داشت حتما معمم شود. او از شاگردان پر و پا قرص درسهای اخلاق آیتالله مشکینی هم بود. زمانی که به شهادت رسید امام جماعت محل میگفت اگر او زنده میماند حتما یکی مانند خود آقای مشکینی میشد. منبرهایش خیلی طرفدار داشت و خوب صحبت میکرد.

*توضیح یک شهید برای نگاه نکردن به زنها

برخلاف اکبر که خیلی شیطون بود علی اصغر و محمدرضا ارام و سر به زیر بودند. البته با همه شیطنت بچهها در خانه یکبار دستم را رویشان بلند نکردم و حاجی هم اجازه نمیداد.

علی اصغر میگفت: مامان به خانم های همسایه بگو اگر ما نگاهشان نمی کنیم یا جواب سلامشان را آرام می دهیم به خاطر این است که نگاه به زنان اشکال دارد، یک وقت فکر نکن ما قصد بی احترامی داریم. زمانی هم که شهید شدند در محله ما غوغا بود. همسایه ها می گفتند حیف این جوان ها که از محله رفتند.

*اصغر گفت: مامان برو خیالت راحت

یک شب قرار شد برویم برای حسن آقا پسر بزرگم خواستگاری. من خورشت را گذاشتم روی گاز و به علی اصغر سفارش کردم که مواظب غذا باش! گفت: مامان برو خیالت راحت. وقتی برگشتم تا در قابلمه را برداشتم دیدم عجب! غذا عین آب زیپو بود. گفتم: اکبر راستش را بگو داستان چیه؟ گفت: مامان ما سرمان به بازی گرم شد یکدفعه دیدیم غذا جزغاله شده.

کل قابلمه را کرده بودند زیر تخت که من نبینم، یک قابلمه دیگر برداشته بودند گوشت و سبزی را ریخته بودند اما دیگر نمی دانستند پیاز داغ میخواهد و ... به قدری قابلمه سوخته بود که قابل شستن نبود و انداختمش دور. آن روز خیلی خندیدم.

*تیله های پنهان شده در جوراب

محمدرضا بچهام وقتی شهید شد 18 ساله بود. خیلی تیله بازی دوست داشت. موقع شهادتش هم تیله هایش را ریخته بود توی جوراب و قایم کرده بود. اهل رفتن به کوچه نبودند همه بازی هایشان در خانه با همین چیزها بود.

*قرار بود نگذارند برود جبهه!

اول علی اصغر را داماد کردم. چون به مسجد زیاد میرفت همسر امام جماعت ابراز تمایل کرد که دخترش عروس ما شود. آن موقع اصغر 18 ساله و خانمش 12 سالش بود. به رحیمه خانم مادر عروسم گفتم: اصغر ماندنی نیست ها. او دائم میرود جبهه. اما رحیمه خانم گفت: نه بعد از ازدواج نمیگذاریم. گفتم آخه دست من و شما نیست که، باید برود. 

خلاصه عاقبت عروسی برگزار شد و آنها حدودا یکسال و نیم با هم زندگی کردند. حاصل این زندگی هم یک فرزند است به نام علی اصغر. که پدرش وصیت کرده بود نام خودش را بگذاریم برای او.

*از خجالت داشت فرش را سوراخ میکرد

وقتی موقع ازدواج علی اکبر شد گفت: مامان در این جلسات قرآن که میروی دختری برای من سراغ نداری؟ گفتم نه مادر اما دختر آقای ایرانپور هست. آنها در محله خودمان بودند و همین آقای ایرانپور اولین شهید محله مان بود.

قرار خواستگاری را گذاشتیم و با عروس بزرگم سه نفری رفتیم منزل ایرانپور. تمام مدت اکبر سرش را بالا نیاورد و به قدر این پسر خجالت میکشید که میگفتم الان فرش را سوراخ میکنی یک نگاهی بنداز مادر.

گفت نه حالا حرفهایتان را بزنید. به خانواده ایرانپور گفتم راستش پسرم وضع مالی خوبی ندارد و در قم مشغول تحصیل است. پدرش هم برایش خانه اجاره میکند. آنها قبول کردند و بعد از عروسی زندگی را در قم آغاز کردند.

حاصل ازدواج آنها هم دو فرزند بود. پسرش محمد رضا که نام عموی شهیدش را رویش گذاشتند و دخترش زینب. که اکبر دخترش را اصلا ندید، فقط به دوستش گفته بود فکر میکنم ما فرزند دیگری در راه داشته باشیم بگو اگر دختر بود نامش را بگذارند زینب.

*اگر بروند زیر ماشین و بمیرند خوبه؟

حتی یکبار هم با رفتن هیچ کدامشان به جبهه مخالفت نکردم. همیشه هم به همه می گفتم جبهه مجروح دارد، زخمی و شهید هم دارد. مردم میگفتند: بابا نگذار بچههایت بروند. گفتم: مگه دسته من هست که نگذارم؟ اگر بروند زیر ماشین و بمیرند خوبه؟ آن وقت که بیشتر دلم می سوزه.

*اگر نروی کنار داد می زنم

محمد رضا اولین شهیدم بود که در عملیات خیبر به شهادت رسید. خبر دادند دوستش شهید شده. من آماده شدم بروم تشییع جنازه او که بعدم برویم بهشت زهرا. تا رسیدم نزدیک خانهشان متوجه شدم حسن بدو بدو می آید دنبالم. گفتم: چی شده؟ گفت: برگرد مهمان داریم. با تعجب پرسیدم: الان؟ من دارم می رم تشییع جنازه. اصرار کرد که بیا. دم خانه گفت محمد رضا شهید شده. فردایش هم با همان دوستش دفن شد.

به جان شهدام یک قطره اشک نریختم. حتی خودم جنازه اش را گذاشتم داخل قبر. اکبر مخالفت می کرد، گفتم: اگر نروی کنار داد می زنم، می دانی که این کار را می کنم. این حجله دامادی اوست و دوست دارم خودم ببرمش داخل.

اما پدرشان خیلی گریه می کرد، اینقدر سر مزار محمدرضا خواند و گریه کرد که همه متاثر شده بودند.

*حاجی دو ماه مدام میرفت دنبال پیکر اصغر

شب هفت محمدرضا با فامیل از بهشت زهرا برگشته بودیم. دیدم علی اکبر آمد داخل و ساک اصغر هم دستشه. تا گفت: اصغر هم شهید شد ... پدرش خودش را بلند کرد زد زمین. اکبر گفت: بابا تو چرا اینجوری می کنی؟! برای محمد رضا این کار را نکردی؟ گفت: آخه این زن داره. اکبر گفت: خب داشته باشه بچه هم دنیا بیاید باز مشکلی نیست، شهید شده با کشتن تو هم زنده نمیشود.

حاجی نزدیک دو ماه کارش شده بود که صبح می رفت پزشک قانونی تا شب که جنازه اصغر را پیدا کند. آخر سر یک روز که حالش بد شده بود یکی از آشنا در آنجا گفته بود حاجی ما پیکر پسرت بیاید بهت خبر می دهیم تو نیا دیگه.

*همسرم نتوانست ماندن در تهران را تحمل کند

بعد از شهادت آن دو تا اکبر به پدرش میگفت: بابا شاید من نتوانم جایشان را برایت پر کنم ولی در کنار شما میمانم. بعد از شهادت علی اکبر به قدری پدرشان بی تاب شد که دیگر نتوانست تهران بماند و رفت الموت. من هم گاهی می رم آنجا گاهی اینجام. اما او اصلا نمیآید. فقط یکبار برای عمل چشمش مجبور شد آمد، فردای عمل دیدم لباس پوشده. گفتم: کجا با این چشمت؟؟ گفت: من نمی توانم اینجا بمانم بر می گردم. هر چه گفتیم چشمت را تازه عمل کردی مشکل پیش می آید، گفت: نه می رم.

*گفتند: اکبر پیکری ندارد

اکبر اول ماه رمضان که رفت جبهه ده روز بعد به شهادت رسید و شب بیست و یکم هم خبرش را آوردند. البته به ما گفتند او پیکر ندارد. چون به صورت داوطلبانه رفته بود روی مین و بدنش متلاشی شده بود.

*امام حسین(ع) گفتند تو به صدام چکار داری برو کربلا

هنوز نمی دانستم اکبر هم شهید شده. خواب دیدم یک سپاهی در خانه را می زند با یک بقچه. گفت: جنازه اکبر را آوردم. در خواب گفتم: او که جنازه ندارد، زنده اس. بقچه را باز کردم دیدم یک پارچه سبز سنگ دوزی که چشم را می زد در آن است. کنار زدم اما چیزی نبود. آن آقا گفت: امام حسین(ع) گفته تو به صدام چکار داری برو کربلا. آخه قبل از آن چند باری قسمت شد بروم اما می گفتم تا صدام هست نیمخواهم. بعد از این خواب تصمیم گرفتم بروم.

*شب آخری که نتوانستم کنار فرزندم باشم

زکریا زنده دل دوست علی اکبر بود که شهید شد. آخرین شبی که پسرم تهران بوددر مسجد مراسم گرفتند و برای زکریا دعای کمیل خواند، وسط دعا گفت: والله الان زکریا هم کنار من نشسته و کمیل میخواند. شب خوبی بود.

بعد از مراسم مادر زکریا ابای علی اکبر را بوسید و گفت: امشب دل مرا شاد کردی. خداحافظی کردیم آمدیم خانه. یکی از دوستانش آمد خانه و شب ماند و کنار علی اکبر خوابید، من دلم می خواست آن شب کنار بچه ام باشم برای اینکه نشد الان از آن آقا دلم مکدر هست.

فردایش که اکبر خواست بره یک نگاهی کرد که دل من ریخت. گفتم: خدایا! چرا اینجوری نگاه کرد بعد گفتم خب من مادرم حتما به خاطر آن است که میخواهد دور شود. رفت و شهید شد.

*تماس گرفتند گفتند: پسرت برگشته!

پریروز دیدم تلفن زنگ زد. راستش اول فکر کردم از بنیاد شهید است، بچهها تلفن را جواب دادند که طرف گفته بود: پیکر شهید علی اصغر پیدا شده. به همراه پسر و نوهام  رفتیم معراج. در این چند سال گریه نکرده بودم اما با دیدن جنازه علی اصغر و سربند یا زهرایش که بعد از سی سال ذره ای از بین نرفته بود داشتم سکته می کردم از هیجان. نبودن پیکرشان این همه سال برایم سخت بود اما قبری را به نامشان سنگ زده ام و هر هفته می رفتم به یادشان آنجا.

*به کسی کار ندارم اما فقط عاشق آقای خامنه ای هستم

من الان عاشق آقای خامنه ای هستم. حتی بچه ام هم پشتش بخواهد حرف بزند فحشش می دهم. یکبار در ظهر عاشورای 88 که فتنه گرا ریخته بودند توی خیابان اینجا خیلی شلوغ شده بود، یک زن و مرد در این شلوغی آمدند داخل خانه ما. آن مرد شروع کرد بد گفتن از نظام و انقلاب رهبرمان. من تا شنیدم گفتم: مرتیکه احمق! تو غلط می کنی این حرفها را می زنی؟ مگر ایشان گفته بیایید این کارها را بکنید. می خواستم بزنم توی گوشش پسرم نگذاشت گفت: بعدا اذیتت می کنند. در را بلافاصله باز کردم گفتم: گمشو از خونه من بیرون. در این کشور به کسی کار ندارم اما فقط عاشق آقای خامنه ای هستم.

*هر کسی بیاید من شما را لو می دم

زمان انقلاب بچهها خیلی کوچک بودند اما با این حال می رفتند برای پخش اعلامیه و با لباس پاره بر می گشتند. می گفتم: هر کسی بیاید من شما را لو می دم. اکبر باور میکرد و می گفت: نه مامان! ولی عشقشان همان روزهای انقلاب بود. امام(ره) خدابیامرز هم که تشریف آوردند همه مان رفتیم بهشت زهرا، بعدا هم پسرها من را بردند دیدار ایشان و از دور دیدمش.


*گفتم خدایا اگر آمدند قدمشان روی چشمانم

وقتی فهمیدم جنازه ندارند قبول کردم گفتم خدایا اگر آمدند قدمشان روی چشمانم اما اگر نیامدند من در راه تو فرزندانم را دادم و خودشان هم دوست ندارند برگردند.

 

منبع:فارس

نظر شما
پربیننده ها