بيستمين سالگرد شهادت «سيدهادی نصرالله» در شهريور 1376؛
آقازادهای كه در خط مقدم نبرد شهيد شد
مثل هميشه، جمعيت زيادی در محل سخنرانی دبيركل حزبالله گرد هم آمده بودند تا آخرين سخنرانی سيد مقاومت را بشنوند. همه چيز مثل هميشه بود؛ شور و حال مردم، علاقهشان به آقای دبيركل و البته سخنرانی پرشور وی.
به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، مثل هميشه، جمعيت زيادی در محل سخنرانی دبيركل حزبالله گرد هم آمده بودند تا آخرين سخنرانی سيد مقاومت را بشنوند. همه چيز مثل هميشه بود؛ شور و حال مردم، علاقهشان به آقای دبيركل و البته سخنرانی پرشور وی. اما يک چيز فرق میكرد. چند روز قبل، فرزند ارشد «سيدحسن نصرالله» در كوهستانهای جنوب لبنان به شهادت رسيده بود و پيكرش نيز به اسارت صهيونيستها درآمده بود.
تصور خيليها اين بود كه اين سخنراني نصرالله با بقيه سخنرانيهايش متفاوت خواهد بود؛ هر چه باشد غم از دست دادن فرزند – آن هم فرزندي مانند محمدهادي – غم بزرگي بود.
سخنراني كه شروع شد و آقاي دبيركل لب به سخن گشود،همه اين تصورات و پيشبينيها در هم ريخت. سيدحسن نصرالله مثل هميشه بود؛ مقتدر و با صلابت و سخنرانياش هم مثل هميشه پر از حماسه بود.او در آن سخنراني حرفهايي زد كه دشمنان سرسخت حزبالله را هم متأثر كرد و برايش پيامهاي تسليت فرستادند.بعضيهايشان، بهرغم اينكه در جناح مقابل مقاومت دستهبندي ميشدند حضوراً به دبير كلِ داغديده تسليت گفتند.
آن روز، دبيركلِ جوان حزبالله مثل هميشه، پشت تريبون قرار گرفت و با لحني كه هيچ شباهتي به لحن يك پدر داغديده نداشت،گفت:«ممكن است اسرائيليها فكر كنند شهادت فرزند من برايشان يك پيروزي است. آنها پسر من را در حالي كه مشغول زندگياش در پشت جبهه بود نكشتند؛ اين او بود كه به خطوط مبارزه با دشمن رفت. هادي به سراغ آنان رفت، آنان سراغ هادي نيامده بودند و اين يك پيروزي براي حزبالله است. مايه عزت حزبالله است. ما گروهي نيستيم كه رهبرانش زندگي عادي خود را داشته باشند و فرزندان شما و مردم عادي را به ميدان نبرد بفرستند. شهادت هادي نمونهاي است از اينكه ما رهبران حزبالله فرزندانمان را براي آينده ذخيره نميكنيم؛ بلكه هنگامي كه به خطوط نبرد با دشمن ميروند به آنان افتخار ميكنيم.»
بعدتر خبر آمد كه اسرائيل پيشنهاد داده پيكر محمدهادي نصرالله با باقي مانده جنازه كماندوهاي اسرائيلي معاوضه شود؛كماندوهايي كه چند روز قبل از شهادت هادي، در كميني در منطقه انصاريه به هلاكت رسيده بودند. جواب دبيركل حزبالله اما براي اسرائيليها غيرقابل تصور بود:« با همه علاقهاي كه به فرزندم دارم، اعلام ميكنم كه آخرين تبادلي كه ما با صهيونيستها انجام خواهيم داد، پيكر سيدهادي خواهد بود.» و قرار شد هر وقت پيكرهاي ساير شهدا به لبنان بازگشتند، پيكر محمدهادي نيز بازگردد.
همه چيز از يك تماس تلفني شروع شد. تماسي كه در آن، از سيد محمدهادي خواسته شد براي اجراي عملياتي عليه نيروهاي ارتش اسرائيل به واحد نظامياش در حزبالله مراجعه كند. تنها چند ماه از مراسم عقد هادي با «بتول خاتون» ميگذشت و قرار بود در روزهاي آينده، مراسم عروسي برگزار كنند. هادي اما از قيد و بندهاي دنيايي رها بود؛ بعد از تماس، دختر محبوبش را ترك گفت به اميد آنكه در كوههاي جنوب لبنان، به محبوبي بزرگتر از او برسد. به اتاق عمليات مقاومت در جنوب لبنان خبرهاي متناقضي مخابره ميشد. سرفصل مشترك همه خبرها، اجراي موفقيتآميز عمليات و هلاكت تعدادي از سربازان ارتش اسرائيل بود. اما سرنوشت يكي از گروههاي حاضر در عمليات نامعلوم بود.
كسي نميدانست سرنوشت آنان به كجا ختم شده؛ شهادت، اسارت يا اينكه صرفاً تماس راديويي با آنان قطع شده بود. اندكي بعد، خبر آمد كه سه نفر از اعضاي گروه چهار نفره به شهادت رسيدهاند: هيثم مغنيه، علي كوثراني و سيد محمدهادي نصرالله. شهادت هر سه آنان، خبري ناگوار بود اما خبر شهادت محمدهادي، تلخي دوچندان داشت؛ چراكه چند ماه بيشتر از عقدش نميگذشت و البته او پسر ارشد سيدحسن نصرالله بود. زمان زيادي نگذشت كه تلويزيون دولتي اسرائيل، تصوير پيكرهاي سه شهيد حزبالله را به نمايش گذاشت؛ پيكر هادي نيز در تصاوير به خوبي نمايان بود. انگشتر عقيق در دست، جاي گلوله در گردن و پيراهني خونين.
اين گونه بود كه دبير كلِ جوان حزبالله لبنان به جمع خانوادههاي شهدا پيوست. مردم لبنان و تمامي دنيا ديدند كه حالا در لبنان شخصيت قدرتمندي ظهور كرده است كه ابتدا فرزندش را به خط مقدم نبرد با اسرائيل ميفرستد و بعد، جوانان را به مبارزه با اسرائيل دعوت ميكند. ابتدا خود به حرفهايش عمل ميكند و سپس مردم را به مبارزه با اسرائيل فرا ميخواند. حالا، مردم لبنان رهبري را ميديدند كه مانند بقيه رهبران احزاب، فرزندش را به اروپا و امريكا نفرستاده، بلكه او را به ميدان نبرد فرستاده و او را براي به ارث بردن مسئوليتهايش ذخيره نكرده، بلكه او را در راه آزادي جنوب لبنان فدا كرده است.