به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا نوراللهیان از شاگردان میرزا جواد آقا تهرانی، خاطرات خود را از حضور اولین حضور آن عالم ربانی به جبهه های نبرد چنین بیان می دارد:
«به خاطر دارم که آیت الله میرزاجواد آقا تهرانی، در سن 76 سالگی، چهارنوبت، عازم جبهه شد. سه سفر توفیق همراهی با ایشان را داشتم که کاری بیش از یک مصاحبت بود. در سنگر، هنگام بیداری،خواب و عبادتش، مسائل بسیاری را البته اندازه ظرف ذهنی کوچک خودم از آن مرد قرآنی بزرگ توانستم بیاموزم. من حدود چهارسال، در تفسیر ایشان شرکت کردم و مشکلاتی را که در مباحث تفسیری، کلامی و ... داشتم، از محضرشان سوال می کردم و تا آخر عمرشان از خوان علمی و عملی شان بهره می بردم. می خواهم یکی از این سفره ها را با برخی از جزئیاتش عرض کنم.
حکایت جبهه رفتن ایشان، این طور بود که من در خیابان جم (جهان بانی سابق) مشغول کار بودم. روز شنبه 29 فروردین 1360 بود. آقای سید حسن شریعتی که در مدرسه حاج آقای موسوی نژاد، هم درس و هم بحث بودیم تشریف آورد و گفت: یک پیرمرد 74 ساله مرا فرستاده که این سوال را از شما بکنم که اگر من بتوانم در جبهه، بشقاب ها را بشویم و پوتین ها را بند بکشم، آیا جبهه به مثل من نیاز دارد؟ چون به نحوه بیان سید حسن آقای شریعتی، مطلع بودم، گفتم: بله! جبهه به یک چنین پیر روشن ضمیری نیاز دارد، و اجازه بدهید که من این بیان نیاز را خودم فردا صبح اول وقت، منزل ایشان بیایم. و به ایشان بگویم. آقای شریعتی متوجه شد که من متوجه این رمز و اشاره شده ام، و قرار گذاشتم که فردا خدمت اقا برسیم....
من صبح یک شنبه، آخرین روز فروردین، خدمت ایشان رسیدم. ایشان خوشحال شد از اینکه با چنین سنی و شرایط جسمی، می تواند در جبهه، مفید باشد. گفت که چند تا شرط دارد که فردا ان شاءالله می گوید. امروز باید درس تفسیر را تعطیل اعلام کنم و یک کارهایی هم در خانه ام دارم. من خودم یادم هست که اگر می خواستم جبهه بروم، یکی دو ماه طول می کشید. ایشان به همین راحتی فرمود: نه، امروز نمی رسم. پسرشان، حاج اصغر آقا را که الان فوت شده خواست و گفت: «پسرم!من فردا با این آقایون می روم جبه های جهاد و به اینها گفتم و به تو هم وصیت می کنم که اگر من در خود جبهه شهید شدم( روی این کلمه شهید شدن تاکید می کنم؛ چون در آن روز مشهد، به زبان بعضی از صاحبان رساله، یک نقضی محسوب می شد. اما ایشان فقیهی بود که همه قبولش داشتند و اجماع و اتفاقی روی شخصیت ایشان بود)، لباس هایم را درنیاورید؛ با همین لباس رزم بدون غسل در جایی که زمین غصبی نباشد به آداب شرعی دفن کنید و روی خاک را هم مسطح کنید و برآمدگی نباشد. هرکس خواست برای من فاتحه بخواند، از همان راه دور بخواند.» پسرش را شاهد می گرفت که از این آقایان، نباید بدنش را طلب کنن. فرمود: «اگر در راه بیمارستان یا در بیمارستان فوت شدم، آن جا غسل و کفن کنید و در بیرون از بیمارستان، در زمین مباحی، مرا با همان شرایط قبلی دفن کنید. قبر مسطح باشد؛ برجستگی روی قبر نباشد»
آقای میرزا از ما تعهد گرفت که به من تعلیم نظامی بدهید، که بروم و با دشمن برای ادای تکلیف بجنگم. با یک ابهتی شروع کرد به خواندن: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم (و ما لکم لا تقتلون فی سبیل الله و المستضعفین)....»