گروه استانهای دفاع پرس- حدیثه صالحی؛ سلام برادر من! برادر شهیدم «محسن حججی»... می خواهم چند خطی برایت بنویسم... اما ساده بگویم...
بارها و بارها قلم به دست گرفتم تا کلماتم را جهت ببخشم به سمت تو...
بارها نوشتم و پاره کردم...
آخر فکر می کردم کسی باید برای تو بنویسد که نوشته هایش دل را که نه، که جهان را تکان بدهد... شبیه کلمات تو... شبیه نوشته های عرفانی ات!
اصلا من عرفان را در واژه واژه نوشته های تو دیدم...
آخر من فکر می کردم آنقدر باید به معرفت تو برسم تا بتوانم حتی یک جمله مانند جمله تو بنویسم...
و حالا کلماتم را ردیف می کنم پشت احساس های نگفته ام...
همان احساسی که از غروب اسارتت با من است و ...
و حالا ابن کلمات نا آرامند که می دانند کجا بنشینند تا کجا آرام بگیرند...
آری برادر!
برادر شهیدم!
چقدر خوب به دل جهان نشستی تو؟
چه اسم با مسمایی داری؟
«محسن حججی»...
زیبا و دلنشین...
اصلا می دانی هیچ اسم دیگری به تو نمی آید؟
انگار یک جهان هست و یک «محسن حججی»...
تو باید «محسن حججی» می شدی که به قول مولایم خامنه ای عزیز «حجت خدا» می شدی...
آری برادر! نامت را در کنار زندگی نامه پر معارفت که می گذارم می بینم که این زندگی نامه چقدر برازنده این نام است؟
من پشت این نام برکت می بینم، شور و معرفت، عشق و عبادت...
آخر ای مرد! ای ابرمرد! تو را هر گونه که هجی می کنم به خدا می رسم و اهل بیت...
تو را هر گونه که تقطیع می کنم سرتا پا شعر می بینم و شعور...
تو را هر گونه که می نگرم مرد می بینم و مرد...
آخر! تو که هستی ؟
تو که هستی که یک جهان به قامت تو ایستاد؟
که قیامتی بر پا شد؟
از لحظه اسارتت...
و آن سلفی عزت...
بارها و بارها لحظه اسارتت را مرور کردم...
بارها و بارها به چشمانت خیره شدم...
بارها و بارها خودم را جای تو گذاشتم ...
اما نشد که «تو» بشوم...
نشد که شبیه تو بایستم روی پاهای خودم...
نشد که دستانم را بسته ببینم...
نشد که ... نشد که...
می دانی برادرم! می دانی که چه می خواهم بگویم؟
حتی نشد به «سرم» فکر کنم برادر! فکر.. فکر«سر»... چه برسد به اینکه «سر» بدهم!!
آخر مومن!
آخر برادرم!
تو چه کردی که منتخب خدا شدی؟
تو چه کردی که از شهادتت هر چه ورق می زنم عاشورا می بینم و کربلا؟
آن هم اینجا؟
بعد از 1400 سال؟
تو آمدی تا برای ما «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» را تداعی کنی؟...
به ما بفهمانی که هنوز هم عاشورا در این زمین جریان دارد؟...
هنور کربلا در کربلا تکرار خواهد شد؟...
حالا هم آمدی.. با سر بریده...
و یک تنه غوغا به پا کردی در دل ایران و جهان...
آن هم در ماهی که ارباب بی کفنم اربا اربا شد...
تو هم اربا اربا آمدی...
آمدی و شور به پا کردی...
می دانی زینبی رفتی و حسینی آمدی؟
می دانی با خودت بوی عاشورا آوردی؟
و بوی خرابه های شام و غروب کربلا می دهی؟
و چه خوب آمدی برادر..
و چه قیامتی به پا کردی تو...
چه قیامتی...
نمی دانست کجای بدنت را ببوسد برادر؟
با دست های کوچکش عکست را نوازش می کرد...
شاید داشت خودش را برای تو شیرین می کرد...
حتما دلتنگی هایش را برای تو آورده بود...
یا با زیان بی زبانی می خواست بگوید مادرم به من راست گفت؛ که بابایت از سفر بر می گردد...
مادرم در نبود تو برایم کم نگذاشت بابا!
منم چشم براهی را می فهمیدم بابا...
منم انتظار می کشیدم...
و چه انتظار سختی بود تا بیایی بابا؟
آری برادر شهیدم!
حالا که فضای روضه فراهم است و چشم ها می دانند برای چه باید ببارند...
و اشک ها مسیر خود را مشخص کردند و با هدف بر روی گونه ها می غلتند...
برایت بنویسم که...
یک دنیا خاطرت را می خواهد شهید!
یک دنیا برای آمدنت آسمان گردی کرد...
یک دنیا احساس به احترام تو به خط شد...
یک دنیا معرفت برای معرفتت قامت بست ...
یک دنیا دل برایت آوردند...
خیابان به خیابان...
تا تو را بدرقه کنند...
آخر همه می دانستند که تو با کاروان حسین(ع) به کربلا رفتی...
و بوی حسین با خودت آوردی...
بوی عاشورا به مشام جان شان پیچید...
بوی کاروان سوریه...
همان کاروانی که به نام «مدافع حرم» برای عشقبازی در حرم بانوی دمشق کبوترانه به پرواز درآمد...
پرواز در حرم عشق...
و نام «شهید مدافع حرم» به تابوتش نشست...
ومن اینگونه تو را نوشتم برادر شهیدم!
سادگی قلمم را بپذیر و شفاعتم کن...
شهید بی سر!
انتهای پیام/