به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، فاطمه ثنای هفت ساله را تا قبل از اول مهرماه امسال شاید خیلی ها نمی شناختند؛ اما حالا چند روز است که شعرخوانی او با یک عنوان اختصاصی در شبکه های مجازی دست به دست می شود.
حالا چند روز است که فاطمه ثنا دارابی شده حاشیه ای پررنگ تر از متن. مهمانی که در جشن آغاز سال تحصیلی جدید در منطقه چهار تهران، بین تمام مهمانان معروف سیاسی و غیرسیاسی، برای خواندن شعر پشت تریبون ایستاد. اما شعری که فاطمه ثنا خواند، دل خیلی ها را لرزاند و اشک به چهره خیلی ها نشاند و شد حکایت دلتنگی یک دختر برای پدرش؛ پدری که شهید مدافع حرم است. بهانه ای که باعث شد غروب یکی از اولین روزهای پاییز، در دفتر جام جم آنلاین میزبان خانواده شهید دارابی بشویم و با عطیه غلامپور و 2 فرزندش از مردی بگوییم که مایه افتخارشان است؛ مردی که چهار سال در سوریه مقابل تکفیری ها جنگید و با افتخار شهید شد.
خانم غلام پور چطور با شهید دارابی آشنا شدید؟سال 85 من ترم دوم کارشناسی بودم که حسین آقا به خواستگاری ام آمدند، واسطه آشنایی ما هم عموی همسرم بود که با پدرم دوستی دیرینه داشتند. از آنجایی که هر دو اهل آمل بودیم، پدرم از ایشان و خانواده شان یک شناخت دورادوری داشتند و همین شد که بالاخره به جواب مثبت رسیدند.
چه خصوصیتی در حسین آقا دیدید که فکر کردید میتواند شریک زندگیتان باشد؟اولویت اول من ایمان بود که وقتی با حسین آقا صحبت کردم دیدم تمام و کمال در ایشان است؛ ایمانی که من در همسرم دیدم واقعا یک ایمان خاص و خالصانه بود. از طرف دیگر خیلی خیلی انسان پایبند به اخلاقی بودند و همین موضوع هم یکی دیگر از خصوصیات مثبت ایشان بود.
آن موقع که به خواستگاری شما آمده بود، عضو سپاه بود؟بله. آن موقع هم سپاهی بودند اما قراردادی بودند. روز خواستگاری وقتی خودش را معرفی کرد گفت من سپاهی هستم و چون پدر خودم پاسدار هستند و من از بچگی با سبک زندگی پاسدارها آشنا بودم، می دانستم که با اینکه زندگی شان خیلی متعلق به خودشان نیست اما آدم های قابل اعتمادی هستند و در زندگی می توان به آنها تکیه کرد. حسین آقا بعد از ازدواج مان وارد دانشگاه افسری امام حسین (ع) و بعد دانشگاه افسری امام علی(ع) شدند و بعد از اتمام این دوره ها به عنوان یگان ویژه به عضویت نیروی قدس سپاه در آمدند.
چند سال با هم زیر یک سقف زندگی کردید؟ما سال 85 عقد کردیم و سال 87 سر خانه زندگی خودمان رفتیم. از آن موقع تا شهادت حسین، یعنی مرداد 94 می شود هفت سال. البته این چهار سال آخر قبل از شهادت حسین آقا را خیلی کنار هم نبودیم. ایشان بیشتر وقت ها در ماموریت بودند.
آن موقع بچه هم داشتید؟بله. فاطمه ثنا تازه به دنیا آمده بود که پدرش برای اولین بار به سوریه اعزام شد و بعد از آن هم تا چهار سال مدام به سوریه می رفت، 45 روز آنجا بود و بعد برمی گشت ایران و چند روز پیش ما بود و دوباره می رفت.
همسر شما چطور مدافع حرم شد؟به خاطر علاقه قلبی و ایمانی که داشت. اتفاقا آن موقع که فاطمه ثنا تازه به دنیا آمده بود، وقتی برای اولین بار حسین آقا با من مطرح کرد که می خواهد به سوریه برود، من تعجب کردم. چون از علاقه شدید ایشان به بچه های کوچک خبر داشتم، حسین هرجا بچه نوزادی را می دیدید یک ساعت این بچه را بغل می کرد؛ یعنی اینقدر بچه دوست داشت. بعد دیدم حالا که دختر خودمان تازه به دنیا آمده می خواهد برود سوریه. پرسیدم چرا این تصمیم را گرفتی؟ گفت: اسلام مرز نمی شناسد و الان خط مقدم ما، سوریه است. می گفت هدف آنها ضربه زدن به اسلام است و ما بعنوان یک مسلمان وظیفه داریم جلویشان بایستیم. بجز این به خاطر ارادتی که به اهل بیت داشت، بحث دفاع از حرم حضرت زینب(س) را هم مطرح می کرد و می گفت من نمی توانم اینجا بنشینم و ببینم به بارگاه ایشان ذره ای اهانت شود.
شما با این حرف ها راضی شدید؟واقعیتش چون تازه فاطمه ثنا به دنیا آمده بود، دلم به این جدایی و دوری راضی نمی شد. به خاطر همین حسین آقا دلایل زیادی برای رفتنش آورد، حتی به دفاع مقدس خودمان هم اشاره کرد. اسم عموی شهید من را آورد و گفت ببین اگر آن موقع هم هرکسی می گفت من زن و بچه دارم و به جبهه نمی رفت، الان کشور دست دشمن افتاده بود. یادم است که خیلی تاکید می کرد که اگر تکفیری ها به مرز کشورمان برسند، مبارزه خیلی سخت می شود و باید در نطفه جلویشان را گرفت و اجازه پیشروی به آنها نداد. من هم وقتی این استدلال های ایشان را دیدم و علاقه قلبی شان را به دفاع از حرم حضرت زینب(س)، به حضور ایشان در سوریه رضایت دادم.
این حضور چقدر طول کشید؟تقریبا چهار سال شد. حسین مدام بین سوریه و تهران در رفت و آمد بود. سال 90 که فاطمه ثنا به دنیا آمده بود رفت و سال 94 بعد از تولد چهارسالگی فاطمه ثنا شهید شد.
می دانستید که آنجا چکار می کند یا در چه مناطق عملیاتی است؟نه چون کارش خیلی امنیتی بود به ما چیزی نمی گفت. فقط این را می دانستم که یکی از مسئولیت هایش هدایت کردن پهپاد (هواپیمای بدون سرنشین) بود.
از آخرین باری که به سوریه اعزام شد بگویید.آخرین بار بهار سال 94 بود. چند هفته مانده به ماه رمضان رفت و چند روز بعد از عید فطر برگشت. اما این بار وقتی می خواست برود من اصلا حال خوبی نداشتم.خیلی خیلی احساس نگرانی می کردم. دلشوره داشتم و آنقدر حالم بد بود که خودش هم متوجه شد و گفت چرا این طوری شدی؟ تو که همیشه قوی بودی؟ اما این حال بد اصلا دست خودم نبود. آنقدر که دست و پاهایم از شدت نگرانی بی حس شده بود. به خاطر همین حسین آقا، اصرار کرد که با هم بیرون برویم. فاطمه ثنا را پیش مادرم گذاشتیم و رفتیم بیرون دوتایی قدم زدیم. یادم است که حسین آقا گفت: فکر نکن که من دلم برای شما تنگ نمی شود، ولی این راهی است که انتخاب کرده ام. این هدفی است که دارم و هیچ هدفی از این بالاتر نیست. همین حرفها هم تا اندازه ای آرامم کرد و حسین دوباره رفت و بعد از برگشتن شهید شد.
چطور این اتفاق افتاد ؟از همان شب اولی که حسین از سوریه برگشت حالش خوب نبود. گفت که یک بار هم در سوریه شدیدا مریض شده و به بیمارستان رفته اما از جزئیات این بیماری چیزی نگفت. در ناحیه شکم احساس درد شدیدی داشت، تب و لرز شدیدی می کرد و طی چند روز آنقدر حالش بد شد که اول به بیمارستان آمل و بعد به تهران منتقل شد. تا اینکه نوزدهم مردادماه، براثر عفونت ریه ناشی از عوارض مواد شیمیایی به آرزوی همیشگی اش یعنی شهادت رسید.
از این آرزو برای شما حرفی زده بود؟بله خیلی زیاد. همیشه آرزوی شهادت داشت می گفت کاش به مرگ طبیعی از دنیا نرویم. یک بار یادم است از تلویزیون سخنرانی حضرت آقا پخش می شد. حسین محو این سخنرانی بود، من از آشپرخانه می دیدم که وقتی حضرت آقا فرمودند که خدایا مرگ همه ما را شهادت قرار بده، اشک روی صورت حسین نشست و با صدای بلند گفت الهی آمین. روزهایی هم که در بیمارستان بستری بود، مدام به این موضوع فکر می کرد. همان زمان، خبر تشییع شهدای غواص تازه در کشور پخش شده بود. حسین نسبت به آنها خیلی ابراز علاقه می کرد و همانطور که روی تخت بیمارستان بود می گفت خوشا به سعادت اینها که این طور عاقبت به خیر شده شده اند. نمی دانم آن موقع چه چیزی ته دلش از خدا خواست که درست روزی تشییع شد که پیکر 2 نفر از شهدای غواص شهرستان آمل هم به آمل برگشت و مردم پیکر حسین را در کنار آن دو شهید غواص تشییع کردند.
پسر شما بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده است؟بله. حسین همیشه آرزو داشت یک پسر داشته باشیم که مواظب خواهرش باشد اما حتی قسمتش نشد که این پسر را ببیند. اسم پسرم را چون بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، می خواستم حسین بگذارم اما ثبت احوال قبول نکرد و گفت نمی شود پدر و پسر همنام باشند، به خاطر همین محمدحسین گذاشتیم ولی همه جا حسین صدایش می زنیم.
الان حسین چند ساله است؟یک سال و شش ماهه است.
برای پسری که هیچوقت پدر را ندیده، پدر را چطور تعریف می کنید ؟من همانی که بود را می گویم. می گویم پدرت یک قهرمان بود که در راه حق شهید شد. دوری از حسین برای همه ما سخت است اما من واقعا خدا را به خاطر داشتن حسین شکر می کنم. همیشه افتخار می کنم که این فرصت را داشتم که چند سالی را در کنار ایشان باشم. امیدوارم بتوانم فرزندانم را طوری تربیت کنم که راه پدرشان را ادامه بدهند.
فاطمه ثنا چطور با این قضیه کنار آمد؟اوائل خیلی سخت بود؛ فاطمه واقعا به پدرش وابسته بود. اما همان روزها هروقت حسین می خواسته به سوریه برود، همیشه با فاطمه صحبت می کرد. می گفت که من به جنگ دشمن می روم. به جنگ اسرائیل. می گفت که شاید شهید بشوم و برنگردم. فاطه هم می گفت نه بابا من نمی گذارم تو شهید بشوی. یعنی همیشه این صحبت ها را با هم داشتند. بعد از شهادت حسین آقا هم ما طبق همین حرفها، به فاطمه گفتیم که بابا شهید شده. البته فاطمه چون خیلی کوچک بود، اوائل خیلی بی تابی می کرد. به خاطر همین یک بار او را پیش حضرت آقا بردیم و حضرت آقا در گوش فاطمه دعا خواند و بعد از آن بی تابی های فاطمه کمتر شد. البته این ماجرا را خودش هم خاطرش مانده و می گوید آقا توی گوشم قرآن خواند من خوب شدم.
بابای من یک قهرمان بود
فاطمه ثنا شعری را که روز اول مدرسه خواندی چطوری حفظ کردی؟
چند روز طول کشید . سه صفحه بود. خیلی طولانی بود. هر روز دو خط دوخط حفظ می کردم. خاله جانم خیلی کمک کرد. همیشه او اول می خواند و بعد من تکرار می کردم. وقتی داشتم توی حیاط بازی می کردم با خودم می خواندم تا اینکه حفظ شدم.
می دانی الان بابا کجاست؟
الان بابای من رفته به بهشت.
چرا؟
چون شهید شده.
چرا شهید شده؟
چون خیلی دوست داشت شهید بشود. بعد دشمن ها شهیدش کردند.
دشمن ها چه کسانی بودند؟
آدم های بد. بابا رفته بود از حرم حضرت زینب دفاع بکند، آدم های بد شهیدش کردند.
امسال کلاس اولی؟
بله. مدرسه را هم خیلی دوست دارم.
دوستانت می دانند که پدرت شهید شده؟
می دانند. معلم مان به آنها گفته که بابای من یک قهرمان بوده که شهید شده.
دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟
دوست دارم دانشمند بشوم. داداشم هم دکتر بشود بعد هردوتا با هم به مردم کمک کنیم.
خواب بابا را می بینی؟
الان کمتر می بینم، قبلا بیشتر می دیدم. اما چون دلم برایش تنگ شده دوست دارم بابا بیشتر به خوابم بیاید.
منبع: جام جم آنلاین