به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، اولين قرارمان در سفر به قم، ميدان 72 تن بود. آنجا مورد استقبال يكی از اعضای خانواده شهيد «سيدمصطفی موسوی» قرار گرفتيم و بعد به سمت خانه پدری شهيد راه افتاديم. بعد از عبور از كوچه پسكوچههای قديمی شهر به خانه كوچک و نقلی شهيد رسيديم.
مادر شهيد با همه مهرباني و صميميتي كه دارد به استقبالمان ميآيد و خوشامدگويان مرا به داخل خانه ميبرد. لحظاتي بعد مادر و خواهرهاي شهيد بعد از سلام و احوالپرسي يك به يك كنارم مينشينند. در اين خانواده علاوه بر شهيد مصطفي موسوي چهار برادر ديگر نيز مدافع حرم هستند. آنچه در پي ميآيد روايتي است از لحظات همنشيني در كنار خانواده شهيد سيد مصطفي موسوي.
تصوري كه از خواهرهاي شهيد موسوي در ذهن داشتم، بر اساس عكسي بود كه بالاي تابوت برادر شهيدشان بعد از 9 ماه چشمانتظاري از آنها ثبت شده بود. آن تصوير من را به ياد تابلوي عصر عاشوراي استاد فرشچيان انداخت. كنار خواهران شهيد مينشينم. اين بار اما اصلاً نيازي نيست سؤالي از خانواده شهيد بپرسم. نيازي نيست پرسشي را مطرح كنم. همه خواهرها امروز مهمان مادرند و يكي بعد از ديگري از برادر ميگويند و هر كدام با شنيدن خاطرات برادر شهيدشان از زبان خواهر ديگر كه با لبخندها و شادي عجيبي عجين است، ياد خاطرهاي ديگر از سيد مصطفي ميافتند و شروع به روايت ميكنند.
خواهران شهيد رسالت زينبيشان را خوب ميدانند. از نحوه روايتشان به خوبي ميتوان فهميد كه رابطه مصطفي با برادرها رابطه خوب و صميمي بوده است. ابتداي همكلامي از مهاجرتشان به ايران ميگويند:
پدرمان سال 1356 وارد ايران شد و سه سال بعد مادر و پدربزرگم و مادربزرگم به ايران مهاجرت كردند. ما هفت برادر و پنج خواهر هستيم. پدرمان روحاني بود و در شرايط قبل از پيروزي انقلاب بهسختي توانست با شرايط كمبود مالي از پس زندگياش بر بيايد، اما توانست با رزق حلالي كه به خانه ميآورد 12 فرزند مؤمن و متعهد به انقلاب و اسلام تربيت كند. همين تربيت ديني و مكتبي باعث شد كه برادرها يكي بعد از ديگري دعوت امام زمان(عج) را لبيك گويند و راهي شوند. به نظر ما سيد مصطفي نداي عمهاش حضرت زينب(س) را شنيد و راهي شد.
5 برادر مدافع حرم
خواهر كوچك شهيد ميان صحبتهايمان شروع ميكند از برادرش تعريف و تمجيد كردن:
امروز به لطف خدا پنج تن از برادرهايمان افتخار مدافعي حرم عمه سادات را دارند. خودتان هم ميدانيد كه شهادت نصيب هر كس نميشود؛ داداش خيلي خوب بود. اكثر نمازهايش را در مسجد ميخواند و توجه خاصي به حضور در مسجد داشت. سجدههاي طولاني، بيتابيهاي بعد از نمازهايش را از ياد نميبرم، نميدانيم با خداي خودش چه ميگفت. بارها شده بود كه وقتي صبح از خواب بيدار ميشديم مصطفي را سر جانمازش با حالت سجده ميديديم. فكر ميكنم شهادت همان خواسته قلبي مصطفي بود كه به آن دست پيدا كرد. بر لبش ذكر خدا و اهلبيت(ع) بود مخصوصاً به حقالناس و نامحرم خيلي توجه داشت. از نامحرمان فراري بود. اصلاً از اين زنان بدحجاب خيلي بدش ميآمد. تفكرش اين بود كه زنان بدحجاب مايه ننگ و باعث گناه ديگران ميشوند. ماشاءالله اخلاق خيلي خوبي هم داشت مخصوصاً آن لبخندش كه خيليها را مجذوب خودش ميكرد. خيلي درسش عالي بود. در مدرسه هم از دستش راضي بودند. در دوران دبيرستان رشته گرافيك را انتخاب كرده بود، ولي در كنار درسهايش كارگري هم ميكرد، بنايي، هر كاري كه بتواند نان حلالي دربياورد. هيچ وقت ما مصطفي را بيكار نديديم. اگر بيكار ميشد خودش را مشغول مطالعه كتاب ميكرد.
يكي ديگر از خواهران شهيد با همان شور و شادي خاص شروع ميكند از برادر شهيدش روايت كردن. قبل از آغاز هر صحبتي هم ميخندد و اين شادي و شور به وجود آمده اجازه هيچ بغض و تلخي را به آدمي نميدهد.
بعد از مدت كوتاهي فكر سوريه رفتن مصطفي را خيلي به خودش مشغول كرده بود. قبل از اينكه سيد مصطفي پايش به سوريه باز شود برادر بزرگترمان رفته بود. وقتي خبردار شديم كه مصطفي هم ميخواهد به سوريه برود خيلي دلواپسش شديم اما هيچ كارش نميشد كرد، چون سيد مصطفي تصميمش نهايي شده بود كه بايد برود. آن زمان تنها ۱۸ سال داشت. با اين سن كمش ميخواست برود و ما نميدانستيم در قلبش چه ميگذرد. حتي روز اعزامش برادر بزرگمان از مصطفي پرسيد آيا كسي تو را اجباركرده كه بروي سوريه. سيد مصطفي گفت: نه خودم ميخواهم بروم، كسي من را مجبور نكرده است. تمام فكر و ذهنش شده بود سوريه.
دفعه اول وقتي ميخواست برود مادر به خاطر اينكه سنش كم بود اجازه نميداد. اما سيد مصطفي پايش را كرده بود در يك كفش كه بايد برود. روز اعزام اولش به كسي چيزي نگفت. فقط به برادرم گفته بود من دارم ميروم سوريه، هر كسي ازشما پرسيد كجا رفتهام بگوييد رفته است زيارت اهلبيت(ع). نميخواست كسي بفهمد. داداش اهل ريا نبود.
مادر حلالم كن
اينجا است كه مادرانه هاي سيده زينب موسوي از فرزند شهيدش از سر گرفته ميشود: وقتي مصطفي رفت، از ميدان 72 تن يك پيام به من داد كه مادر من رفتم سوريه حلالم كن.
به نظرم خدا با رفتن بچهها يكي بعد از ديگري داشت من را امتحان ميكرد. دهه اول ماه محرم بود كه مصطفي رفت. پسرم حدود يك سال در منطقه حضور داشت. آنطور كه برادرهايش كه مدتي همرزم مصطفي هم بودند برايم تعريف كردند گويا مصطفاي من خيلي عاشق اين بود كه به خط مقدم برود. هميشه دوست داشت در خط اول باشد. ولي اكثر اوقات فرماندهاش اجازه نميداد. سيد مصطفي هم از دستور فرمانده سرپيچي ميكرد و خودش را به هر نحوي شده داخل بچههاي ديگر فاطميون وارد خط عملياتي ميكرد. ولي بعد از مدتي وقتي فرماندهاش ديد سيد مصطفي علاقه خاصي به شركت در عمليات و خط مقدم دارد ديگر به ايشان اجازه ميداد. هميشه در عملياتها آماده بود. بعد از مدتي ديگر شنيدم سيد مصطفي فرمانده گروهان شده است. اگر اشتباه نكنم چهار يا پنج دوره سه ماهه رفت كه در همه دورههايش فرمانده گروهان بود. يعني در جمع آن همه آدمهاي سن بالا يك پسر ۱۸ ساله شده بود فرمانده گروهان و اين براي بعضي جاي تعجب داشت. مصطفي در كنار رفقايش هم تجربه كسب كرده بود.
هواي تك تك بچهها را داشت. اجازه نميداد كسي از ايشان دلخور شود. با همه بچهها رفيق بود. همراهي بچهها و حتي برادرهايش در خطوط مبارزه آنها را دلگرم ميكرد. برادرش ميگفت مصطفي ساده و خاكي بود در منطقه. هيچ وقت غرور نداشت. خيلي باخدا بود.
مصطفي مدتي در يگان ويژه بود. از نيروهاي خطشكن. وقتي برادرهاي ديگر سفارش ميكردند كه مراقب خودش باشد تنها با لبخندي زيبا جوابشان را ميداد و ميگفت چشم.
برادرش حيدر ميگفت: در عمليات تل قرين و ديرالعدس با هم بوديم. دلنگرانش بودم كه اتفاقي برايش نيفتد. از آنجايي كه در بهداري مشغول بودم، خيلي برايمان مجروح ميآوردند. بعد كه عمليات تمام ميشد و ميديدم مصطفي بين مجروحها و شهدا نيست، خيالم راحت ميشد. برادرش هميشه از روحيه شاداب او در منطقه برايمان روايت ميكند. وقتي هم كه در عمليات تل قرين فرمانده كل فاطميون ابوحامد با جانشينش فاتح شهيد شد، خيلي به بچههاي فاطميون و مصطفاي من سخت گذشت اما روحيه خودش را نباخت. واقعاً براي همه سخت بود. انگاركمي بعد سيد مصطفي به يگان موشكي ميرود و در آنجا آموزش ميبيند.
بعد از سپري كردن آموزشهاي لازم، مصطفي شد معاون فرمانده. از طرفي انقدر به واجباتش مثل نماز اهميت ميداد كه به يكسري از بچههاي جديد ميگفت اگر به يگان ما آمديد بايد نمازتان را بخوانيد، مخصوصاً اينكه اول وقت باشد. حتي به ابوعلي فرماندهاش گفته بود.
چند تا نيرو نيز خواسته بود. ابوعلي هم به او چند نيرو داد اما دقيق يادم نميآيد چند نفر بودند؛ سيد مصطفي هم از آن نفرات، 10نفر نمازخوان را جدا كرد. مصطفي شش بار به منطقه اعزام شد.
برادرش حيدر به مرخصي آمد و قرار بود يك هفته بعد از ايشان به خانه بيايد. وقت مرخصي آمدن هم از قضاياي جنگ كم حرف ميزد. بيشتر از احوالات بچههاي منطقه ميگفت. اينكه فلاني خوبه، فلاني مجروحه، فلاني شهيد شد و غيره. ديگر حرفي نميزد. فقط از رشادتهاي بچهها تعريف ميكرد.
وقتي به لحظات روايت شهادت مصطفي نزديك ميشوم، مادر با همان لبخندهايي كه گاه از پس گوشه چادرش به چشممان ميخورد، ميگويد: چند روز قبل از اينكه سيد مصطفي شهيد بشود در ميلاد حضرت زهرا و روز مادر با من تماس گرفت و روز مادر را تبريك گفت. همه خانواده دور هم جمع بوديم. سيد مصطفي به همه سلام و تبريك و تهنيت گفت. بعد به من گفت كه مادر دعايم كن يك عروسي در راه داريم كه انشاءالله موفق بشويم. آخرين تماسش همين بود و ديگر تماسي نگرفت.
مصطفي در13 فروردين ماه سال 1394 در 40 كيلومتري دمشق منطقه بصرالحرير محاصره ميشود. اما از آنجايي كه سيد مصطفي معاون يگان موشكي بود، فرماندهاش يك قبضه موشك كه ارزش مالي زيادي داشت به ايشان تحويل ميدهد. در آن موقعيت محاصره ابوعلي فرماندهاش از پشت بيسيم صدايش ميكند كه مصطفي خودت را عقب بكش. مصطفي در جواب ميگويد، نميتوانم اين وسيله امانت است نميخواهم خدشهاي به بيتالمال وارد شود. ابوعلي ميگويد: آن را رها كن و خودت را نجات بده اما سيد مصطفي اصرار دارد كه مراقب موشك باشد و بعد آخرين حرفش تنها اين ميشود: «يا علي التماس دعا»و اينگونه ميشود حافظ بيتالمال. سيد مصطفي همچون پرستويي عاشق با اصابت تير به كمرش نداي حضرت زينب را لبيك ميگويد.
هميشه اين قسمت همكلامي با خانواده شهدايي كه فرزندانشان در خاكهاي رزم و جهاد بر جاي مانده شايد سختترين بخش مصاحبه باشد؛ روايت چشمهاي منتظر و تلخي بيخبري... اما خواهرها همچنان با لبخندهاي گاه و بيگاهشان اجازه نميدهند كه دل مادرشان براي حتي لحظهاي بلرزد. مادر ميگويد امروز به ثروتي عظيم دست پيدا كردم. مصطفي بايد ميرفت و رفت و شهيد شد. مدتها دو پسرم از شهادت مصطفي اطلاع داشتند و ما بيخبر منتظر آمدنش بوديم. وقتي خبر دادند كه پيكر تمام شهداي عمليات بصرالحرير را دشمن با خود برده و شايد تا مدتي نتوانيم به برگشتش فكر كنيم غمناك شدم اما اين راهي بود كه خودش انتخاب كرده بود. كمي بعد كه خبري از سيد مصطفي نشد، نگرانيهاي من شروع شد.
همزمان با سيد مصطفي سيد علياكبر پسر ديگرم در منطقه بود. كمي بعد سيد علياكبر با خانه تماس گرفت و صدايش را شبيه صداي سيد مصطفي كرد و با من حرف زد. بعد از من برادرش سيد حيدر كه تازه به مرخصي آمده بود و خبر مفقودالاثري سيد مصطفي را ميدانست گوشي را از من گرفت و شروع كرد آرام آرام با برادرش صحبت كردن؛ به سيد علياكبر گفته بود: خيال كردي نفهميدم كه تو علياكبري. از مصطفي چه خبر؟ كجاست؟ چرا زنگ نميزند، اگر خبري شده به من بگو اما سيد علي اكبر حرفي از شهادت برادرش نزد. 9 ماه تمام بيخبر از مصطفي بوديم. هيچ خبري نداشتيم. آن زمان سابقه نداشت كه پيكر شهدا مفقود بماند. برادرها گمان ميكردند يا اسير شده يا مجروح. هيچ خبري از او نبود. تا اينكه بعد از 9 ماه چشمانتظاري پيكر مصطفي پيدا و شهادتش برايمان مسجل شد.
منبع: روزنامه جوان