به گزارش خبرنگار
ساجد، شهید «سید محمد شکری» 18 آبان 1341 در کربلای معلی چشم به جهان گشود. وی هشت ساله بود كه به ايران برگشت و ساكن محله ميدان شهدا شد. شهید شکری با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در سمت پزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول شد که سرانجام در 12 اسفند 1365 طی عملیات کربلای پنج در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در ادامه متن دستنوشته این شهید بزرگوار را میخوانید:
«و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا
بعد از پنج روز استقرار در خط فاو- بصره، با بهداری تماس گرفته شد. گفتند که برای شناسایی منطقه نیاز به یک نیروی امدادگر هست.
گشت شناسایی از طرف گروهان «بهشتی» قرار بود فرستاده شود. 20:30، ساعت در حرکت بود.
شوق زیادی داشتم با بچههای گشت بروم. در حین اقامه نماز مغرب بود که «رضا آزادی» گفت: «به شکری بگویید که به گشت خواهد رفت. نماز را با سرعت به اتمام رساندم. سراسیمه به بیرون از سنگر رفته و فریاد زدم: «جانفزا!» مهبوت شدم که چرا جانفزا را صدا کردم. سر ساعت خودم را به سنگر خدمتگزاران «بهشتی» رساندم. نیروهایی که برای گشت آماده شده بودند: محمد هادیان، علیرضا زند بصیری، حسن قدیری، نجفقلی، مالک، رضا صدیقی، یک بیسیمچی، یک تخریبچی و یک امدادگر که من بودم.
قبل از ساعت 9 به آن طرف خاکریز سرازیر شدیم. بعد از عبور از معبر مین نیروها آرایش داده شدند. در راس ستون بصیری و در اطراف ستون محمد هادیان با دوربین مادون قرمز به بررسی محیط اطراف میپرداخت. حدود 1000 قدم به طرف جلو حرکت کردیم. در طی مسیر چندین بار وقفه داشتیم.
در ابتدای مسیر، در حوالی معبر مین و انتهای راه، کمین گذاشته شد تا خطری گروه را تهدید نکند. هدف از راه انداختن این گشت، آشنایی مسئولین با منطقه و تا حدودی شناسایی آن بود. مدت یک ربع ساعت در انتهای مسیر توقف داشتیم. حوالی ساعت 10 شب بود که به طرف عقب برگشتیم. در طول مسیر رفت و برگشت، مکررا با رضا صدیقی شوخی میکردم. از طرفی محمد هادیان نیز هوای ما را داشت و احوال ما را با گفتن «کیف حالک» جویا میشد.
در برگشت نیز شروع به شمارش قدمها کردم، یک، دو، سه و چهار، ... 998، 999، 1000، ... شمارش در قیاس با رفت به اتمام رسیده بود، ولی باز خبری از میدان مین نبود. فکر کردم که شاید در شمارش خودم اشتباهی صورت گرفته است.
مدتی نگذشت که ستون نشست و علی رضا زند بصیری و محمد هادیان جلو رفتند تا شاید حدود میدان مین را مشخص کنند. آن دو را زیر نظر داشتم. تقریبا به فاصلهی 50 قدمی ستون که رسیدند برای یک لحظه چشم به آسمان دوختم و نظری به صورت فلکی انداختم که ناگهان صدای مهیب انفجار تکانم داد.
فکر کردم صدا مربوط به اصابت خمپاره یا توپ مستقیم بود، ولی حالت بهت و تحیر بچهها و آتشی که در جلوی چشمانم شعله میکشید مرا متوجه روبهرو کرد. فهمیدم که هادیان و بصیری با تله مین برخورد کردهاند. حسن قدیری از تحرک نیروها جلوگیری کرد. در حالی که صدای ناله به گوش میرسید، صبر کردیم تا وضعیت روشن شود.بعد از آن من و تخریبچی به طرف محل حادثه حرکت کردیم. احتیاط میکردیم که مبادا برخوردی با مین صورت گیرد. با خنثی کردن یک مین که حائل بین ما و آن دو بود، به سویشان شتافتم. وقتی بالای سرشان رسیدم، دیدم که پشت محمد هادیان در حال سوختن است. با صورت روی زمین افتاده بود. پیراهنش را پاره کردم، ولی دیدم بهتر است روی بصیری کار کنم چرا که محمد فراق دیدار یار را دیگر نمیتوانست تحمل کند.
شوق رفتن بود که میسوزاندش! بالای سر بصیری رفتم. ناله میکرد ناله نبود شاید زمزمهای بود در دل که گوش نامحرم قدرت درک آن را نداشت. از بصیری پرسیدم: «کجایت زخمی شده؟» جواب نداد. تکرار کردم گفت: «دست و پایم» به هر جای بدنش دست میزدم، دستم خونی میشد. مشغول بستن جراحاتش شدم. در همان حال بود که نیروهای کمین اول دو منور روشن کردند. از نور منورها استفاده کرده و به سرعت شروع به بستن زخمها کردم. به چیزی فکر نمیکردم و با حالت نسبتا بیتفاوتی به کارم ادامه میدادم. تقریبا به نهایت کار رسیده بودم که تعدادی از بچهها برای حمل بصیری نزدم آمدند و او را به عقب حمل کردند.
هنوز به آن طرف خاکریز نرسیده بود که صدایش قطع شد. خون زیادی از بدنش رفته بود آنقدر که بوی خون به مشام میرسید. به سرعت سوار آمبولانس شدیم و به طرف اورژانس حرکت کردیم. هوا خیلی تاریک بود، در داخل آمبولانس نیز به بستن زخمها و جراحات دیگرش پرداختم؛ جراحات زیادی برداشته بود. مرتب در دستانداز میافتاد و سختی کار پانسمان را دو چندان میکرد.
بعد از نیم ساعت به اورژانس رسیدیم. بصیری را به داخل اورژانس منتقل کردیم. دکتر و پزشکیاران به سرعت مشغول کار شدند. اما از همان ابتدا نظر به شهادتش دادند. چشمهایش رفلکس نداشت و در مجرای تنفسیاش خون و غذای هضم شده جمع شده بود. تزریق آدرنالین به قلبش نیز کاری از پیش نبرد. نهایتا آنچه را که خداوند مقدار کرده بود به وقوع پیوست. بالای سرش رفتم و پیشانیاش را که سجده گاهش بود، بوسهای زدم.
چندی نگذشت که محمد هادیان را هم آوردند. امیر آذرمی همراهش بود. پیشانی پینه بستهاش را بوسیدم و با هر دو خداحافظی کردم.
خدایا! میخواستم ماسکی بر صورت بزنم تا ناراحتی درون را بپوشاند، نتوانستم، دلم نیامد.
دیدم آن ماسک از صورت خودم زشتتر و کریهتر است. انصاف ندیدم که فراق دوست عزیزم، محمد را این گونه نشان دهم. یاد دورانی افتادم که کنار هم در کانی دشت بودیم، در دوکوهه و...
از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
با دو تن از یارانم وداع کردم: علیرضا بصیری و محمد هادیان. فردای آن روز خبر ماوقع را به مهدی هادیان برادرش دادم. خیلی استوار و با استقامت بود. خم به ابرو نیاورد. برای برگزاری مراسم برادرش به همراهی «اکبر بدیع عارض» و حسن قدیری به مرخصی رفت. هردوی این عزیزان، رقیههایی سه ماهه از خود به جا گذاشته بودند.
هنوز دو روز از واقعه نگذشته بود که خبری دیگر ما را داغدار کرد. طبق معمول به خط گروهان بهشتی رفتم تا مدتی را با بچههای دیدهبان و نگهبانی بگذرانم. حدود ساعت 30/1 نصف شب، در سنگر نگهبانی سرگرم صحبت بودیم که «محسن ابریشم باف» سراسیمه خودش را به ما رساند و گفت که خیلی زود با او بروم. کوله پشتی امداد «رسول» را برداشتم و با سرعت به دنبالش رفتم. در راه از او پرسیدم که چی شده؟ با دستپاچگی و دلهره گفت: «محسن کاشانی در سنگر دوشکا از ناحیهی سر مورد اصابت قرار گرفته و وضع وخیمی دارد.» در طول مسیر به سرعت کوله پشتی را باز کردم و وسائل را آماده کردم. وقتی بالای سرش رسیدم، چپیه را به صورتش انداخته بودند و مانع از نزدیک شدن بچهها میشدند. بالای سرش رفتم و نبض او را گرفتم. هیچ ضربانی نداشت. صورتش خونین و چشمهایش بسته بود. از حیات مادی رسته بود. تولیدی دیگر، دوستی «حاج مهدی طائب» میگفت: «گذر از حیات دنیا به حیات اخروی شبیه پرشی است که یک انسان از یک طرف پرتگاه به طرف دیگر میپرد. تمام سختی این پرش در همان لحظهای است که او تصمیم به پریدن میگیرد. متنعم میشود. نفس راحتی میکشد و مرتب خود را مورد سرزنش قرار میدهد که چرا زودتر از این پرتگاه پرش نکرده است. شهیدان عزیز ما که جان خودشان را نثار محبوب خود کردند، در یک لحظه سخت و تعیین کننده حادثه را با تمام جان خود پذیرا شدند.
سوار آمبولانس شدیم. «حسین توکلی» نیز همراه ما آمد. در داخل آمبولانس حسین برایم صحبت میکرد. دلی پر درد داشت. میگفت که کاشانی به هادیان گفته بود که این دفعه باید با هم برویم. بعد از شهادت هادیان، به طور کنایه آمیز به کاشانی گفته بود که چطور شد، هادیان رفت و تو هنوز ماندهای؟ دو روز بیشتر طول نکشید که کاشانی هم رفت. نماز شبهایش را هنوز به یاد دارم.
اورژانس که رسیدیم، در امر انتقال بدن شهید به داخل سستی میشد. بعد از انتقالش به داخل اورژانس متوجه شدیم که تیر به سرش اصابت نکرده بود بلکه از ناحیه زیر بغل راست به قلبش خورده بود.
شنبه - 65/3/27 - ساعت 22:30»
انتهای پیام/ 111