آخرین نبرد
«مصطفی امامی» یکی از رزمندگان سمنانی با نقل خاطرهای از دوران دفاع مقدس میگوید: غلام رو به من کرد و گفت: «مصطفی تو میتوانی بلند شوی و بنشینی، بلند شو ببین منطقه چه خبر است؟ منطقه ساکت شده بلند شو ببین ما کجا هستیم». بلند شدم دیدم تانکهای عراقی ردیف دارند کنار هم میآیند و کنار هم خیلی یواش و به کندی دارند میآیند. 20 متر20 متر میآمدند و میایستادند و تا ظهر طول کشید که به ما برسند.
غلام به من گفت: «من چهار تا نارنجک دارم. تو چندتا داری؟» گفتم: «هیچی ندارم» گفت: «ضامن را بکش. ضامن دوتا از نارنجکها را بگذار لای دندان من تا بتوانم با تکان دادن سر منفجر کنم دوتا هم خودت بگیر. یکی تو یکی هم من. دو تانک هم اگر نگذاریم رد شود خیلیه. هر دو تا را با دندان منفجر میکنیم و نمیگذاریم تانکها رد شوند. خودت را به مردن بزن و بگذار بیاییند و وقتی که میخواستند از روی ما رد بشوند اینها را منفجر میکنیم».
گفتم: «باشه».
از این نارنجکهای صوتی دوتا رو دست خودم گرفتم و دوتا هم دادم به او. تانکها آمدند
جلو و ما خود را به مردن زدیم یک لحظه تانک جلوی ما رسید نگاه کردم و گفتم: «محمدرضا
ضامن را نکش» گفت: «میکشم». گفتم: «نکش هیچ اتفاقی نمیافتد». نگاه کردم و دیدم محمدرضا دقیقا بین دوتا شنی تانک افتاده و از وسط رد میشود. بهش گفتم: «خودت را به مردن
بزن». تانک هم از روی من و هم از روی او رد شد. تانکها عبور کردند و رفتند. گفتم: «خدایا
اینها رفتند و برگشتی در کار نیست». غلام هی دلداری میداد و میگفت: «نگران نباش نیروهای
ایرانی میآیند و پاتک میکنند. اینها را عقب میرانند غصه نخور، ما نباید اسیر بشیم
یا باید شهید شویم یا اگر تقدیر ما باشد باید برگردیم».
ناهار آخر
«جعفر امین» نیز با بیان خاطره خود از دوران جنگ تحمیلی گفت: یک روز سرهنگ شاطری که الان مسئول راهنمایی و رانندگی سمنان است با سه چهار تا از بچهها از منطقه رفتند شهر و برگشتند.
موقعی که آمدند گفت: آقای امین میدونی چی شده؟ گفتم: نه. گفت: ما رفتیم زینبیه اهواز دو سه جا غذا به رزمندهها میدادند، رفتیم که ناهار بخوریم دیدیم ناهار تمام شده، گفتیم چه کنیم، گفتیم سه چهار تا نان میخریم میرویم پنیری هم میخریم ناهار میخوریم. میگفت سه چهار تا نون مثل گداها گرفته بودیم دستمون و توی این مغازهها اینور و اونور دنبال پنیر میگشتیم (اون موقع پنیر هم کوپنی بود پنیرهای بلغاری را با کوپن میدادند). رفتیم توی یک مغازهای که پیرمردی صاحب مغازه بود». گفتیم: آقا 200 گرم پنیر بده. گفت: «پنیر کوپنی من نمیتوانم به شما بدم. پیرمرد که دلش به حال ما سوخته بود گفت: که پنیر میخواهید چیکار کنید؟ گفتم:« میخواهیم ناهار بخوریم». گفت: «بیرون بیایید پشت مغازه همانجا ناهارتان را بخورید». این را گفت و ما رفتیم پشت مغازه نشستیم روی تخت. نان را گذاشتیم و منتظر بودیدم که پنیر بیاره یک وقت دیدیم این پیرمرد اومد نون رو از ما گرفت. (از پشت مغازهاش راه بود به خونش) به همسر و بچههایش گفته بود غذای مفصلی درست کنید امروز مهمان داریم.
غذای مفصلی درست کردند و خوردیم و دو تا حلقه فیلم به ما داد و گفت بروید از رزمندهها عکس بگیرید.
سردی هوا و سختی آموزش غواصی در هور
«حسن مهاجری» هم گفت: سه روز در خرمشهر بوديم و پس از آن برای آموزش غواصی عازم هور شديم. خاطرم نيست ما را دقيقا كجای هور بردند! هورالعظيم بود يا هورالهويزه! يادم نيست! چون چشم بسته ما را میبردند و میآوردند که هر جا می رويم خيلی نبينيم و مطلع نشويم كه كجاست.
حدود 40 الی 50 روز توی فصل دیماه و بهمنماه بچهها بايد در آن شرايط شبی دو سهبار برای آموزش غواصی در آب میرفتند! هنگام تعویض لباسهای غواصی به شدت احساس سرما میكرديم ولی به لطف خدا توی آن سرما كسی سرما نمیخورد.
40 روز بچهها آموزش بسيار سخت و فشرده اما با حلاوت و شيرينی خاصی كه داشت را طی كردند و مسئولين هم مدام يادآوری میكردند كه شما انتخاب شديد كه فدايی باشيد و بايد از لحاظ جسمی و معنوی در حد بالایی قرار بگيريد و همانطور هم شد.