روایت یک خلبان از ارتباط مورسی در زندان بعثی ها

روز چهارم مورس زدن، همسایه دست راستی عصبانی شد و مشت محکم به دیوار کوفت. منظورش این بود: «بابا ول کن! چی از جان من می خواهی؟»
کد خبر: ۲۶۴۴۲
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۰ - 30August 2014

روایت یک خلبان از ارتباط مورسی در زندان بعثی ها

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، می خواستم به شکلی با آنها یا با دور و بری ها و سلول های دیوار به دیوارم تماس بگیرم. ولی"مورس" زدن بلد نبودم. پیش خودم می گفتم: «آن وقت ها که تو دانشکده ی افسری بهمان مورس یاد می دادند، پشت گوش می انداختیم، ولی حالا می بینم چقدر به دردمان می خورد.»

ناامید نشدم و به فکر ارتباط بودم. جرقه ای تو ذهنم روشن شد و تصمیم گرفتم با استفاده از حروف الفبا مورس بزنم. امتحانش را با سلول دست چپی شروع کردم. یک ضربه... دو ضربه سی دو ضربه. پشت سر ضربه های من همسایه دست چپی شروع به رنگ زدن کرد. پی بردم متوجه منظورم نشده و فکر می کند دلم تنگ شده برام ضرب گرفته است، ولی بد هم نبود. دست کم فهمیدم او ایرانی است. دوباره زدم.

یک ضربه...دوضربه...سه ضربه... شانزدهمی را نزده آژیر خطر حمله هوایی پیچید تو زندان. پشتش صدای انفجار. فکر این که یک خلبان ایرانی، یک همکار از جان گذشته، بغداد را می لرزاند، سرحالم آورده بود. از روزنه ی سلول به آسمان نگاه کردم. از آن سوراخ تنگ نمی شد او را دید. با همه ی وجودم دعاش کردم. این خلبان از جایی آمده بود که روح و جان من آنجا بود. او پیک خوش خبری بود که امید را تو دلم زنده می داشت.

آژیر سفید را کشیدند، باز شروع کردم به مورس زدن. همسایه دست چپی فقط ضرب می زد. خوب هم می زد. رفتم سراغ دیوار سمت راست. بار اول جواب نداد. بار دوم فقط دو ضربه زد. فهمیدم خیلی دمغ و بی حوصله  است. از او ناامید شده بودم که باز شروع کرد مشت به دیوار کوبیدن. ضربه ها را شمردم. حدس زدم می خواهد بگوید جزو گردان سی و یک است. باز براس سی و دو ضربه زدم. او هنوز منظورم را ندانسته بود. دیگر تمام کارم شده بود ضربه زدن به دیوار. هربار فقط سی و دو ضربه. بیشتر وقتم این طور می گذشت.

روز چهارم مورس زدن، همسایه دست راستی عصبانی شد و مشت محکم به دیوار کوفت. منظورش این بود: «بابا ول کن! چی از جان من می خواهی؟»

  دیگر روزی یک نوبت، آن هم سی و دو ضربه، به دیوار سمت راستی می زدم. بیشتر نیروم را گذاشته بودم روی همسایه سمت چپی، ولی بدبختانه او همچنان با دیوار رنگ می گرفت. از هر دو طرف دل بریده بودم. به سرم زد سوراخی به سلول چپی باز کنم. با ناخنگیر چاقوها افتادم به جان بند کاشی ها. سفتی دیوار و کوچک و بد دست بودن ناخنگیر، به دستم تاول انداخته بود و پوست انگشت هام را برده بود. با این حال طبق برنامه هرروز چند نوبت دیوار را می تراشیدم. هر وقت از کندن خسته می شدم، ضربه زدن را شروع می کردم. یک روز همسایه دست چپی سی و دو ضربه به دیوار زد. آن موقع داشتم نماز می خواندم. سریع نماز را تمام کردم و قبل از دعا جوابش را دادم. گمان کردم منظورم را فهمیده است. دنبال ضربه ها را گرفتم. چهار ضربه یعنی«ت»، سی ضربه یعنی «و»، بیست و پنج ضربه«ک»، سی و دو ضربه «ی»، پانزده ضربه «س»، چهار ضربه «ت» و آخرش سی و دو ضربه یعنی «ی»، که ترکیب آنها می شود: «تو کیستی؟»

خوشبختانه مورس الفبایی را فهمیده بود. در جواب مورس زدن هام، او هم شروع کرد. وقتی معنی ضربه هاش را کنار هم چیدم، فهمیدم او «صلواتی» کابین عقبم است. از آن لحظه سؤال و جواب ها شروع شد. این جور مورس زدن زمان زیاد می برد. طوری که تو نصف روز فقط دو سه جمله رد و بدل می شد. گاهی وقت ها هم اشتباه می کردیم و ضربه ها را پایین و بالا می شمردیم. گاهی هم صدای ضربه ها تو سالن می پیچید و سر و کله ی نگهبان راهرو پیدا می شد. دریچه ی سلول راباز می کرد و می گفت: «صدای چیه؟»

خودم را می زدم به آن راه: «نمی دانم.»

حیران دریچه را می بست ما باز دست به کار می شدیم.

روزی همسایه شروع کرد به ضربه زدن. جمله ای از ضربه هاش فهمیدم این بود: «مرابه زیارت کاظمین بردند. تو راه نگهبان گفت قرار است معاون دبیر کل ایران و عراق صحبت کند و جنگ تمام شود.»

به دیوار کوبیدم: «چطور وقتی عراق تو خاک ماست، ایران حاضر به صلح می شود؟»

«حتما تجاوز و عقب نشینی هم حل می شود.»

«به امید خدا.»

نگهبان خواب آلود و پف کرده دریچه را باز کرد و خرناس کشید: «چیه؟ چرا سر و صدا راه انداخته ای؟»

«من سر و صدا راه انداخته ام؟ من که تاحالا دراز کشیده بودم.»

نگهبان که از صدای تام تام ضربه ها دمغ و کلافه شده بود، خمیازه ی دور و درازی کشید و دریچه را بست.

مورس زدن وقتم را پر می کرد و از فکر و خیال درم می آورد، ولی شب ها که همسایه ها خواب بودند، به فکر خانواده ام می افتادم. دلم می خواست، حتی برای یک بار هم که شده، همسر و فرزند و مادرم ببینم. خیلی نگران شان بودم. گاهی وقت ها که خیلی می رفتم تو فکر، دخترم را تو سلول کنار دستم می دیدم. دستم را با دلهره می چسبید و من بغلش می کردم. با او حرف می زدم و آرام می گرفت. گاهی می شد که پنج شش دقیقه تو این حال و هوا بودم و خودم نمی فهمیدم. بعد از این کار خنده ام می گرفت. از خدا خواستم به من و آنها صبر بدهد.

راوی: خلبان آزاده هوشنگ شروین

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار