خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات رزمنده بسیجی دکتر «غلامحسین بابایی» از استان
یزد است.
روزهای سرد بهمن 1365 پس از عملیات پیروزمند کربلای 5 در شهر شور و حال دیگری بود. از یک طرف پیش روی رزمندگان اسلام و شکست سنگین دشمن، بین مردم مطرح بود، از طرفی تشییع شهدای عملیات و دیدار مردم با رزمندگانی که در عملیات شرکت داشته و به سلامت به ابرکوه برگشته بودند، گرمی خاصی به زندگی مردم داده بود.
یادم هست که روز جمعه 17 بهمن
همراه مرحوم پدرم «عباس بابایی» و چند نفر دیگر از کشاورزان مزرعه برزن، در زمینهای
کشاورزی حاج «ابراهیم کارگر» پدر شهید علینقی، چغندر قند برداشت میکردیم، آنجا هم صحبت
از جبهه و عملیات رزمندگان اسلام بود. شب برای نماز جماعت به مسجد صاحبالزمان (عج) رفتم.
پس از نماز مغرب و عشاء «ابوالقاسم علیدوست»
سخنرانی میکرد. وی گفت: «در جبهه ها رزمندگان به پیروزیهای خوبی دست یافتهاند و الان به نیروی کمکی احتیاج دارند، فردا (65/11/18) هم برنامه اعزام نیرو به جبههها هست، کسانی که توانایی دارند به وجود آنها نیاز است.» سخن وی در من تأثیر گذاشت.
در همان لحظه تصمیم گرفتم که
به جبهه اعزام شوم و در دفاع مقدس کمک کنم. ولی چون برادرم محمدرضا در جبهه حضور داشت،
مطرح کردن آن در خانواده کمی مشکل بود.
وقتی از مدرسه برگشتم، کمکم ساکم را آماده کردم، مادرم متوجه شد و به برادرم
تقی اطلاع داد و از او خواست که از رفتن من جلوگیری کند، بدون ساک و با موتورگازیای
که داشتم به بسیج رفتم و ثبت نام اولیه را انجام دادم.
هنگام سوار شدن بسیجیها، دیدم
که برادرم تقی مرا زیر نظر دارد و زیرچشمی تعقیبم میکند. لذا جلو ساختمان بسیج سوار
اتوبوس نشدم و با موتورگازی تا جلو استادیوم شهید پوراکبری آمدم و نهایتاً آن را کنار
دیوار استادیوم گذاشته و به «محمود بذرافشان» سپردم تا بعد از رفتنم، موتورم را به منزلمان ببرد و به خانواده اطلاع دهد که به جبهه رفتهام.
جالب است که محمود هم فراموش
کرده بود این مأموریت را انجام دهد و یکی دیگر از همکلاسیها به نام «علی اکرمی» ساعت
8 شب وقتی از استادیوم بیرون آمده بود، موتورگازی را دیده و شناخته بود. موتور را به
منزل پدرم تحویل داده بود و آن موقع شب، خانوادهام از اعزام من مطلع شدند.
نظر به اینکه آن روزها رزمندگانی
بودند، مثل من این طوری اعزام میشدند، مسئولین تدارکات و اعزام نیروی بسیج، برادران
«محمدحسین رضاییان» و «جعفر اکرمی» تا نزدیکی چاه حاج علیابیطالب همراه نیروهای اعزامی میآمدند و در بین راه وسایل
شخصی مثل لباس رزمی و پوتین به نیروهای جدید تحویل میدادند و پس از سازماندهی مجدد،
اتوبوسها به سمت جبهه حرکت میکردند.
در آنجا پس از ثبت نام قطعی و
دریافت تجهیزات انفرادی، 50 تومان از «محمد بذرافشان» قرض گرفتم و بدون ساک به جبهه
اعزام شدم. ابتدا ما را به موقعیت جنگل بردند، رزمندگان در واحدهای مختلف سازماندهی
شدند. من هم به همراه «محمدجواد فلاحزاده» (مرتضی) و «ابراهیم خوشمهر» به واحد ادوات رفتیم،
آنها خمپارهانداز و من هم خدمه قبضه مینیکاتیوشا شدم. هفته بعد، یک بسته آجیل از
ابرکوه برایم فرستاده بودند که توسط دوستان ابرقویی به دستم رسید. روی آن نوشته شده
بود «برسد به دست غلامحسین بابایی اعزامی از سرچاه علیابیطالب». این نوشته کار دوستانی
بود که از جریان اعزام من اطلاع داشتند.
انتهای پیام/