نگذارید شهدای مدافع حرم فراموش شوند

پدر شهید مصطفی حصاری گفت: نگذارید شهدای مدافع حرم فراموش شوند. تنها خواسته من به‌عنوان پدر شهید این است که شهیدم در یادها بماند؛ دلیری و چرایی راهی که رفت برای مردم بازخوانی شود.
کد خبر: ۲۶۴۹۷۲
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۸ - 04November 2017
نگذارید شهدای مدافع حرم فراموش شوندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، برای نوشتن لید مطلب شهید حصاری به دنبال جملاتی بودم که بتواند حق کلام را نسبت به او ادا کند. توجهم به دیدار پدر شهید مصطفی حصاری با امام خامنه‌ای معطوف شد. دیداری که به گفته پدر شهید حالا دیگر بهترین خاطره زندگی‌اش قلمداد می‌شود.
 
آقا در این دیدار در جمع خانواده شهدای افغانستانی و خاوری فرمودند: «برادران و خواهران عزیز افغانی و خاوری‌های مشهد و خراسان و اینها در همه‌ مراحل انقلاب اسلامی نقش ایفا کردند... این فرزندان شما در واقع جان خودشان را سپر قرار دادند برای اینکه دست این بدخواهان و این خبیث‌ها به حرم اهل‌بیت نرسد.» آری آنانی که فداکاری می‌کنند برجستگان امتند. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با خداداد حصاری، پدر شهید مدافع حرم مصطفی حصاری است.

کی به ایران مهاجرت کردید؟

2 سال قبل از انقلاب در حالی که 15 سال داشتم به ایران آمدم. بعد از پیروزی و ورود امام به بهشت زهرا برای دیدارشان رفتم. 36 سال است که ازدواج کرده‌ام. خداوند سه دختر و سه پسر به من عطا کرد که 2 پسرم در خردسالی به رحمت خدا رفتند. تنها پسرم مصطفی حصاری متولد 1374 بود که در 18 سالگی شهید مدافع حرم شد.

پس چه شد که تنها پسرتان را راهی سوریه کردید؟

مصطفی کارگری می‌کرد. هیئتی بود و تا کلاس هشتم هم بیشتر درس نخواند. پسرم دو بار برای اعزام اسم نوشت که حقیقتاً چون سنش کم بود، من و مادرش مخالفت کردیم. تا اینکه اول بهمن ماه سال 1394 دوباره ثبت‌نام کرد. خیلی ناراحت بود که سوریه جنگ است و همچنان در ایران ماندگار شده است و هنوز سعادت حضور پیدا نکرده، می‌گفت: به خاطر حضرت زینب(س) هم که شده من باید بروم. می‌گفت مادر ، پدر اگر خدای نکرده جسارتی به حضرت زینب(س) بشود چه؟ ما شیعه هستیم. اهل بیت(س) گردن ما حق دارند.
 
مصطفی هم درسش را رها کرد و گفت من می‌روم سوریه. ما نگرانش بودیم. مادرش ناراحتی قلبی داشت. بعد از شنیدن صحبت‌هایش ما اجازه دادیم. بعد از پشت سر گذاشتن دوره آموزشی به سوریه اعزام شد. امیرحسین رضایی، پسرخاله مصطفی هم قبل از مصطفی اعزام شده بود؛ این دو تا با هم رفیق بودند. هر دو از دلیجان اعزام شدند. کلاً از زمان اعزام تا شهادتش هم سه ماه بیشتر طول نکشید. من و مادرش رفتیم پارک نماز تا بدرقه‌اش کنیم. حدود 35 نفر از بچه‌ها بودند که می‌خواستند اعزام شوند.

از لحظات خداحافظی بگویید. چه حس و حالی داشتید؟
 
خب آن لحظات سخت بود. مصطفی 3-2 مرتبه از ماشین پیاده شد، دائم روبوسی و عذرخواهی می‌کرد و با گریه می‌گفت: بابا اگر یک زمانی اشتباهی و خطایی کردم حلالم کنید. من رفتنم دست خداست و برگشتنم هم دست خدا.

از مقطع حضورش در جبهه خبر دارید؟

پسرم بعد از اعزام چند بار تماس گرفت. از خوبی مردم سوریه و آوارگی‌شان می‌گفت و از گرفتاری مردم صحبت می‌کرد. مصطفی در دو عملیات شرکت کرد. در عملیات آخر، تماس گرفت. با مادرش حرف زد. مادرش گفت مواظب خودت باش، منطقه جنگی است و تو جوانی و تجربه جنگی نداری. به مادرش گفته بود: من اگر می‌دانستم خدا شاهد است زودتر می‌آمدم. اینجا بسیار زیبا و قشنگ است.‌ ای کاش زودتر می‌آمدم. خیلی دیر شد.
 
شب عملیات هم با من تماس گرفت و گفت: 10 روز دیگر مرخصی دارم و برمی‌گردم، ان‌شاءالله. برای خواهرها سوغاتی روسری گرفتم. برای شما یک چیزی خریدم که خجالت می‌کشم بگویم. بعد از شنیدن اصرارهای من گفت برای شما هم کفن خریدم که در حرم بی‌بی زینب(س) تبرک کرده‌ام. اگر آمدم که خودم می‌آورم، اگر هم نیامدم می‌دهم دست رفقا و دوستان که بیاورند. حلالیت گرفت و جمله آخرش این بود که اینجا صفای خاصی دارد. با این سن و سالش، حرف‌های قشنگی می‌زد.

در کدام عملیات شهید شد؟
 
مصطفی 21 فروردین 95 در عملیات خانطومان به شهادت رسید. با پسرخاله‌اش امیرحسین با هم بودند. امیرحسین و مصطفی هر دو داوطلبانه وارد عملیات می‌شوند. فرمانده‌اش می‌گفت مصطفی خیلی عشق عملیات داشت. در عملیات بچه‌ها در شرایط محاصره قرار می‌گیرند. وقتی فرمانده‌شان تیر می‌خورد، مصطفی برای کمک به فرمانده به او نزدیک می‌شود. همین که می‌خواهد ایشان را کول کند و به عقب بکشد تیری به پایش اصابت می‌کند.
 
داعش می‌خواسته مانع از رفتن آنها شود تا بتواند اسیرشان کند. این لحظات را دوستانش از دوربین نظاره می‌کردند، اما کاری از دستشان بر نمی‌آمده. می‌گفتند وقتی مصطفی زخمی شد، خودش را از بغل دیوار کشان‌کشان به سمت نیروها کشید، که داعشی‌ها از پشت اسیرش کردند بعد او را به پشت می‌خوابانند و با تیر به سرش می‌زنند و مغزش را متلاشی می‌کنند.
 
امیرحسین هم همان روز به شهادت رسید هر دو پسرخاله با هم در یک عملیات و یک زمان به شهادت رسیدند. اما پیکر هر دو با هم در منطقه ماند تا زمانی که بچه‌ها مجدد عملیات می‌کنند و منطقه را می‌گیرند. دوستان و همرزمانش پیکر مصطفی و امیرحسین را که به سختی و تنها از روی لباس‌های زیرش شناسایی شده بود به عقب می‌آورند.

کمی از خصوصات شهیدتان برایمان بگویید. مصطفی چطور پسری برای شما بود؟

الان هر چه از مصطفی بگویم شاید عده‌ای بگویند حالا چون شهید شده این حرف‌ها را می‌زنند و می‌خواهند که شهیدشان را بزرگ کنند. مصطفی به کم سن‌تر از خودش هم احترام می‌گذاشت. اهل کمک و کار خیر بود در روز شهادتش افرادی آمدند که ما اصلاً نمی‌شناختیمشان. با چه عزتی رفت و با چه سرافرازی بازگشت. وقتی گلزار شهدا می‌روم و به سنگ مزار شهدای دفاع مقدس نگاه می‌کنم می‌بینم ما چه نوجوانان و جوانانی را برای حفظ انقلاب و اسلام و مملکت دادیم. اینها بودندکه امروزه ما هستیم و در رفاه و آسایش زندگی می‌کنیم.
 
وقتی خبر شهادتش ر ا شنیدید چه کردید؟
 
من سر کار بودم، مادرش هم در خانه بود. اصلاً باورمان نمی‌شد، اما گویی همه می‌دانستند غیر از ما. من از سر کار آمدم. با لباس کار بودم، یک شب بچه‌های سپاه آمده بودند برای دیدنم. آنجا دیگر متوجه شدم که مصطفای من به شهادت رسیده است. تنها از خدا خواستم که به من صبر بدهد و بعد هم خدا را شکر کردم. گفتم خدا را شکر که این اولاد صالح را به من دادی و تو را شکر که در این راه رفتی. حالا فقط افتخار می‌کنیم. افتخارمان این است که پسرمان از حرم حضرت زینب دفاع کرد و سرباز حضرت زینب(س) ‌بود. اعتقاد و شجاعت مصطفی برایم غیرقابل توصیف بود. افتخار می‌کنم که فرزندم خودش را به قافله حسین‌بن علی(ع) رساند؛ این خیلی برایمان مهم است. به نظر من هر کسی که عاشق اهل بیت(ع) باشد می‌تواند برود. این مسیر مرد عمل می‌خواهد.

دیدارتان با مقام معظم رهبری بعد از شهادت پسرتان بود؟
 
بله. آن دیدار بهترین خاطره زندگی‌مان شد. پنج‌شنبه بود، من و مادر مصطفی کنار مزار شهید نشسته بودیم درد دل می‌کردیم که آقایی با من تماس گرفت و گفت برای زیارت حرم امام رضا(ع) آماده شوید؛ هم آقا را زیارت کنید و هم دیداری با رهبری دارید.

من که باورم نمی‌شد، شوکه شده بودم؛ با خودم گفتم مگر چنین چیزی می‌شود که ما از نزدیک آقا را ببینیم؟ به حاج خانم گفتم جریان اینطوری است چه کنیم؟ گفت خوب برویم. خلاصه رفتیم خانه و وسایل را جمع کردیم و بعد نامه تردد را گرفتیم و رفتیم قم، حضرت معصومه را زیارت کردیم و از همانجا هم راهی ترمینال شدیم. کار خدا بود. شب سال نو بود و مسافر هم زیاد بود اما از آنجایی که امام رضا(ع) هوای زائرانش را داشت در ماشین ترمینال تهران فقط سه نفر جا داشت که ما هم سه نفر بیشتر نبودیم. سریع ماشین سوار شدیم و ساعت حدود 10 بود که راه افتادیم به سمت حرم امام رضا(ع).
 
امام هشتم را از دور دیدیم و سلامش کردیم و زنگ زدیم به مسئول مربوطه گفتیم حاج آقا ما مشهدیم. کجا بیاییم؟ اصلاً خودش تعجب کرده بود؛ گفت: چطور اینقدر سریع آمدید؟ تا این که روز موعود و دیدار رهبری فرا رسید. ما از نزدیک امام خامنه‌ای را زیارت کردیم. با هم نماز جماعت خواندیم. 4 فروردین 95 بود. با هم صحبت کردیم. آقا سخنرانی کردند و ما لذت بردیم. گفتند که به شهدای مدافع حرم افتخار می‌کنند. این حرفش خیلی در ذهن من ماند. واقعاً هر زمانی دلم می‌گیرد یاد صحبت‌های آقا که می‌افتم، افتخار می‌کنم که چنین رهبری داریم. آقا فرمودند: ما افتخار می‌کنیم به بچه‌های مدافع حرم که حضرت زینب(س) را تنها نگذاشتند.

چه می‌کنید با دلتنگی نبود دردانه‌تان؟
 
مصطفی خودش با پیام‌های ارسالی (رؤیای صادقه) آراممان می‌کند. یکی از دوستان خواب مصطفی را دیده بود. می‌گفت لباس سبز تنش بود و پوتین به پا داشت و یک پرچم به دست گرفته بود. به آن دوست گفته بود برو به مادر و پدرم بگو ناراحت نباشند. من جایگاه خوبی دارم، بهترین جا هستم، جایی هستم که افتخار می‌کنم. فقط به آنها بگو ناراحت نباشند. سه بار این جمله را تکرار کرده بود. آن دوست بزرگوار آمد به خانه ما و روایت خوابش را برایمان گفت.
 
حالا دیگر مطمئن هستم و ایمان دارم که شهدا زنده‌اند. مصطفای من جایگاه خوبی دارد. نه تنها مصطفی که شهدا جایگاه خوب و بالایی دارند. جای همه آنهایی که واقعاً با جان و دل در خاک جمهوری اسلامی و در برون مرزها از حرم حضرت زینب(س)‌ و حرم حضرت رقیه(س) دفاع کردند خوب است. شهدا به ما نیاز ندارند این ما هستیم که به آنها نیاز داریم. هر کاری برای آنها انجام بدهیم مانند این است که هیچ کاری در حقشان انجام ندادیم. تنها از خدا می‌خواهم که شفاعت شهدا را نصیب ما هم کند. ان‌شاءالله، تا دستگیر ما باشند.

به عنوان پدر یک شهید چه سخنی با مردم دارید که از طریق رسانه ما منتقل شود؟

به عنوان پدر شهید مدافع حرم مصطفی حصاری از شما یک خواهش دارم و آن این است که در هر جا که هستید در هر موقعیتی که هستید، شهدا را فراموش نکنید. تا می‌توانید از خاطراتشان، از ایثار و از جان‌گذشتگی‌شان، از مجاهدت‌های بی‌امانشان در مصاف با دشمن و تروریست‌های تکفیری بنویسد. یا از هر رسانه‌ای که به آن دسترسی دارید پخش کنید. این کار را انجام بدهید برای اطلاع‌رسانی به مردم، برای آگاهی تعدادی از آنها که هنوز به این جبهه به این راه شک دارند.
 
ما می‌خواهیم که شهدای مدافع حرم در گذر زمان به فراموشی سپرده نشوند. تنها خواسته من به عنوان پدر شهید این است که شهیدم در یادها بماند؛ دلیری و چرایی راهی که رفت برای مردم بازخوانی شود. نه تنها مدافعان حرم بلکه چون گذشته شهدای دفاع مقدسی هم باید مورد توجه و تأکید قرار بگیرند. این جمله مصطفی را بعد از شهادتش خوب درک کردم و با تمام وجود حسش می‌کنم.
 
می‌گفت: بابا جان اگر من بروم و شهید شوم هر کسی که به خانه شما بیاید می‌گوید، ایشان پدر شهید است. من می‌گفتم مصطفی نگو. می‌گفت شما باید آن روز افتخار کنید که پدر شهید مدافع حرم شده‌اید. امروز من به مصطفی و مصطفاهای جبهه مقاومت اسلامی که خالصانه رفتند و ندای امام زمانشان را با جان و دل شنیدند و شهادت در این زمان را نصیب خود کردند افتخار می‌کنم. فرصت و توانی نیست که خودم اسلحه فرزندم را بردارم اما برای پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی کفر و تکفیری‌ها و تروریست‌ها دعا می‌کنم.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار