به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را به تصویر میکشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
آماده بودن برای شهادت
«تقی مرادی» یکی از رزمندگان سمنانی میگوید: در عملیات طریقالقدس که باعث آزادسازی بستان شد، شهید «عباس داوودی» که از نیروهای سپاه سمنان بود در آن عملیات با هم بودیم و یک فرد بسیار منظمی بود و همه بچه ها او را از ته قلب دوست میداشتند و هر وقت در منطقه به هم میرسیدیم گرچه یک ساعت دیدن ما طول میکشید اما وی مرا در آغوش میگرفت و قبل از اینکه عملیات آغاز شود محبت ایشان این بود و میگقت که اگر شما شهید بشوید ما چه کنیم.
یک روز همان طور که نشسته بودیم داوودی یک نامه به من داد و گفت: این نامه را برای خانه نوشتم شما هم آن را بخوانید ببینید چطور است و نامه را گرفتم جهت خواندن، اولین کلمهای که در آن مشاهده کردم بدنم را لرزاند به نام آخرین وداع برای خانواده نامه نوشته بود و مطلب را شروع کرده بود.
تا چند خطی که خواندم نوشته بود به مادرش که «مادر میدانم که سالها در انتظارش بودی. 22 بهمنماه و 17 شهریورماه و در طول انقلاب منتظر آن بودیم و دوست داشتیم به آن درجه نائل شویم. میدانم که این بار به آن دست پیدا میکنم و به آنجا میرسم با توجه به خوابی که دیدم و گفته بود که در باغ بسیار زیبا هستیم و یک ساختمان بسیارجالب آنجا هست و میگویند این ساختمان برای شما است. میدانم که این بار شهید میشوم».
اینجا بود که این جمله را مشاهده کردم و با توجه به آن نورانیت که در چهره او بود هر چه فکر کردم که از او بپرسم این چیه که نوشتی، این نورانیت او نگذاشت که از او سوال کنم و به هر جهت نامه را تمام کردم و از آن روز به بعد ایشان چیزی نمیگفت اگر شما شهید بشوید من چیکار کنم. آگاه شده بود که شهادت نصیب ایشان میشود. بود تا روز عملیات که برادران آماده شدند برای عملیات.
داوودی گفت: «من یک زیرپوش نو گرفتم با لباس نو میخواهم شب عملیات بپوشم» و ایشان همیشه مرتب بود به طوری که هر وقت با او روبه رو میشدیم بوی عطر از او تراوش میکرد. میگفت: میخواهم با عطر بسیار زیاد آنها را معطر کنم و شب عملیات آنها را بپوشم. به هر حال در شب عملیات که روزش می خواستیم حرکت کنیم ایستاده بودیم گه یک دفعه دیدم یک نفس عمیق کشید و گفت امروز بوی خون می آید این بود که در عملیات شرکت کردیم و همان فردای عملیات تیری به سرش می خورد به شهادت می رسد.
ابتکارات رزمندگان
«علیاکبر صوفیآبادی» یکی دیگر از رزمندگان سمنانی نیز میگوید: گروهی که جمع شده بودیم تقریبا 7 ـ 8 نفر بودیم که میخواستیم به عنوان گروه «آچار فرانسه» برویم جلو و پلها را نگه داریم. ما رفتیم، نرسیده به جاده خاکریزی بود که به عنوان سنگر هم از آن استفاده میشد، سنگرهایش هم چون ضربالاجلی زده بودند، به آن صورت خاکی نریخته بودند.
ما وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم و به سمت جلو رفتیم. رفتیم توی سنگر، از ذهنم درآمد به بچهها گفتم الان که اگر خمپاره بخورد همه ما شهید میشویم و انگار توی دلم آمده بود. به همان صورت به بچهها گفتم سنگر بغلی ما خالی است چند تا از بچهها بروند آنجا، 3 ـ 4 نفر از ما رفتند سنگر بغلی، با بچهها داشتیم نماز میخواندیم که یکدفعه دیدیم یک چیزی منفجر شد و همه جا را خاک گرفت.
سنگرهایی که آنجا وجود داشت اول آن حالت (ال مانند) بود که اگر ترکش خورد مستقیم داخل نیاید، خمپاره به آن سقف ال شکل دقیقا خورد و فشاری که آورده بود آن تراورسها پایین آمد و راه را بستند و روی این تراورس منفجر شد و تنها چیزی که عاید ما شد آن خاکی بود که آمد داخل و این هم یکی از معجزات الهی بود که آنجا با آن برخورد داشتیم.
آمدیم توی دژ شلمچه که آنجا تیپ 9 مستقر بود. البته واحد اطلاعات ما توی خرمشهر یک خانه گرفته بود، دو طبقه بود و چند نفری آنجا مستقر بودیم. یک اوضاع و احوالی بود و یک کارهایی که بعضی از دوستان آنجا میکردند خیلی خندهدار بود. زمان عملیات همه گریه میکردند و جو خستهکننده نبود و نمیگذاشتند بچهها انگیزه خود را از دست بدهند، در آنجا دوستان جمع شده بودند و یک روزنامه درست کرده بودند که چند تا نسخه بیشتر چاپ نشد.
کارهایی که به صورت شوخی انجام میشد. یا اصطلاح تک زدن که برای برداشتن غذای دیگری اطلاق میشد، یا یکی از دوستان در آن بحبوحه و کمبود حمام آمده بود گشته بود در ساختمانهای خرمشهر یکی از این چراغهای چند فیتیلهای بود که 10 ـ 12 تا فیتیله داشت که هم زمان دور تا دور آن روشن میشد، این را درست کرده بود و یک کپسول آسفالتکارها گیر آورد که دو تا شیر داشت بعد این میآمد طبقه بالا آب میگذاشت با شلنگ به طبقه پایین و شیر هم نبود که آن را ببندیم سرشلنگ را خم میکردند که آب نیاید و شعله را میگذاشتند زیر کپسول آب گرم میشد و بچهها خود را میشستند. با ابتکاراتی که بچههای بسیج داشتند کارهایی اینچنینی را با امکانات کم انجام میدادند.
الهام شهادت
«عباس الهی» دیگر رزمنده سمنانی با بیان خاطرهای از دوران دفاع مقدس میگوید: «قنبر رفیعیان» هر روز غروب از چادر میزد بیرون و از منطقه دور میشد و میرفت تو گندمزاری که دورتر از منطقهای بود که ما مستقر بودیم و بعد از دو سه ساعت و موقع نماز مغرب و عشا بر میگشت.
خیلی کنجکاو شدم که بدونم کجا میرود. من و شهید «رضا کیاء» یک روز بدون اینکه با وی بفهمد تعقیبش کردیم تا اینکه دیدیم یک قبری اندازه خودش کنده و میرود در آن قبر مینشیند و زیارت عاشورا میخواند.
وقتی بالای سرش رسیدیم به وی گفتیم: تو که عقلت رسیده به این کار به ما هم میگفتی تا ما هم میآمدیم استفاده میکردیم.
رفیعیان گفت: این قبر اندازه شما نیست من اندازه خودم کندم و برای من هست.
به او گفتیم: حالا برای چی توی قبر؟ میآمدی بیرون مینشستی میخواندی.
گفت: من توی این عملیات شهید میشوم میخواستم بیابم توی این قبر یک مقدار بخوابم، یک مقدار زیارت عاشورا بخوانم که شب اول قبر زیاد اذیت نشوم.
گفتم: حالا مگر تو شهید میشوی که این حرفها را میزنی؟»
گفت: صد درصد همینطور است.
ما هم گفتیم: انشاءالله نصیب ما هم شود. ما هم یک قبر کنار تو بکنیم؟
گفت: نه همین را برو امتحان کن ببین اندازت هست.
حقیقت ما دو دقیقه رفتیم تو قبر دراز کشیدیم یک حالت ترس برای ما داشت من و سید رضا سریع بلند شدیم ولی رفیعیان نه.
بعد از این ماجرا این قضیه را به کسی نگفتیم و هر روز بعد از ظهرها وقتی آفتاب غروب میکرد قنبر رفیعیان میرفت توی قبر مینشست زیارت عاشورا میخواند و از ما هم خواهش میکرد که به کسی چیزی نگوییم البته من عکسش را هم گرفتم.
قنبر رفیعیان در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد.