ابوالفضل حسن بیگی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهادسازندگی در این کتاب به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه می باشد که با هم مرور می کنیم.
آتش دشمن
یک روز محسن رفیقدوست خودش تصمیم گرفت بیاید و بازدید کند. بچه های نگهبانی نگذاشتند داخل بیاید. آنجا تعداد زیادی تویوتا لندکروز جمع شده بود. دیده بان های عراقی هم می دیدند. آتش سنگین توپخانه و بمباران شروع شد. چند تا از کمپرسیهای ما بمباران شد. آنها برگشتند و رفتند. دو سه ساعت کار تعطیل شد. گفتند کمپرسی ها ترسیدند. رفتم پشت کمپرسی نشستم و حرکت کردم. حاج محمد اسماعیلی [شهید] گفت: «نامردها! فلانی خودش آمده نشسته پشت فرمان. دارد می رود». یکی آمد ماشین را از من گرفت. رفتم روی رکاب یکی دیگر ایستادم تا همه ببینند. ماشینها راه افتادند. ماشینها که راه افتادند، رفتم قرارگاه و گفتم: «آقای رضایی کجاست؟» گفتند: «رفته تهران گزارش بدهد». فردای آن روز رفتم جلوی در. تا او را دیدم، گفتم: «آقا محسن اینطوری جاده تعطیل میشود! » گفت: «می خواهم بروم وضو بگیرم». گفتم: «میخواهم بروم. کار دارم». جلوی در ایستاد. گفتم: «رفیق دوست آمد تا بازدید کند. چهار پنج تا لندکروز بودند. عراقی ها هم آنجا را کوبیدند و بمباران کردند. تعدادی شهید دادیم. چند ماشین ما تکه پاره شد. اگر اطمینان نداری ما را بردار! گفت: «فردا ساعت 11 به قرارگاه بیایید».
فردا محمدتقی رضوی هم که فرمانده قرارگاه ما بود، آمد. آقای ستار وفایی باز شروع به گزارش دادن کرد. گفتم: «آقای ستار ما الان یک کیلومتر جاده ساختیم. رفتیم تو نی ها. دیگر کمپرسی ها دیده نمی شوند که عراقی ها بخواهند بزنند. قبلش هر چی خاک می ریختیم فرار می کرد، می رفت. نیها ریشه ای شده و خاکها کمتر در میروند». جاهایی که نی نبود جاده سازی سخت تر بود. در قرارگاه دعوا شد. گفتم: «آقای رضایی الا و بلا من ول می کنم، میروم. امکان ندارد وایسم. یا من یا سپاه!»
آقا محسن رضایی محکم تصمیم گرفت. گفت: «آقای ستار وفایی! شما می روید جاده شط علی. جهاد بماند». گفتم: «ما امکانات می خواهیم. آقای زنگنه باید بیاید». آن موقع وزیر جهاد بود. زنگ زدند و آقای زنگنه آمد. تصمیم گرفتند که پانصد تا مایلر از سراسر استانها به ما مأمور کنند. ما سه هزار تا خودرو می خواستیم. حدود دو هزار تا کمپرسی مردمی بودند که میرفتند از معادن رامهرمز شن و ماسه می آوردند. پانصد دستگاه هم داخل جاده بودند. حدود بیست تا بولدوزر دست محمد قربانی بود که حدود 10 دستگاه آنها شب و روز فقط خاک دپو می کردند. کار، عشق و علاقه و شور گرفت. پیشروی جاده از روزی 100 متر به 500 متر هم رسید.
کمپرسی های مردمی
در عملیات خیبر 2 هزار و 500 کمپرسی به کار گرفتیم؛ 2 هزار دستگاه آن کمپرسی مردمی بودند. حدود یک هزار و 800 دستگاه آن را ستاد مرکزی از طریق استانها فرستاد. حدود 200 دستگاه هم از خود استان خوزستان آمدند. به اینها پول می دادند تا شن را از رامهرمز حمل کنند. هر باری که می آوردند، تناژی پول می دادند. حدود 500 مایلر هم مربوط به جهاد سازندگی بود و از قرارگاه حمزه، کربلا و نجف آمدند.
به راننده کمپرسی هم نیاز داشتیم. کمپرسی که از یک شهرستان می آمد و مثلاً دو ماه کار داشتیم، یک ماه بود و میرفت و دیگر برنمی گشت. کمپرسیاش را حق نداشت ببرد. اگر رانندهاش مجروح یا شهید می شد یا مشکلی برایش پیش می آمد، کمپرسی اش را میگذاشت و می رفت. به همین دلیل رانندههای لودر و بولدوزر هم رانندگی کمپرسی یاد گرفته بودند.
با طرح صیاد شیرازی، برای واحدهایی که در منطقه بودند، تعداد زیادی دستگاه مهندسی انتقال یافت. تمام لشکرهایی که در منطقه بودند، کارهای عمومی خودشان، مثل سنگرسازی را، خودشان انجام می دادند. فقط بعضی اوقات که فشار دشمن زیاد می شد و نیاز به کمک بود، بچه های شاهرود را به آنها مأمور می کردیم، ولی برای ما اصل، جاده بود. بچهها از نقطه صفر مرزی در داخل جزیره، خاک برمی داشتند و می ریختند. تقریباً جزیره هم تثبیت شد. عراقی ها هم ناامید شدند. فهمیدند که نمی توانند جزایر را پس بگیرند.
ساخت جاده را سرعت دادیم. بعضی از روزها مثلاً 500 متر از آن طرف و 100 تا 150 متر از طرف جزیره کار میکردیم. از این طرف، سه شیفت کار می شد. از طرف جزیره، دو شیفت کار میشد، چون نیرویمان کمتر بود. عقبه آن طرف هم سخت تر بود. نمی توانستیم کمپرسی بیشتری داخل جزیره ببریم، چون حجم آتش عراقی ها سنگین بود. ستون پنجم داشتند و وقتی فهمیدند، حجم آتششان روی این جاده زیاد کردند.
آتش نمرود
بیشتر مواقع، از هر پنج فروند هواپیما که می آمد سه فروند فقط جاده را بمباران میکرد. شانسی که داشتیم این بود که در بعضی جاها، دو طرف جاده، آب بود؛ بمب میآمد و می افتاد داخل آب و گل و لای می آورد و بیرون میریخت. موج و صدایش هم گرفته می شد. 3 تا 4 متر ارتفاع آب و حدود دو متر هم باتلاق بود. گل ها را به سر و کله نیروها میپاشید. گلولۀ توپ هم میآمد.
یک بار با مرحوم غلامرضا بوغیری در فاصله 200 متری جایی که خاک خالی میکردند، نشسته بودیم. عمد داشتیم که بیاییم به جاده تا راننده ها ما را ببینند و بگویند که خودشان اینجا هستند. به غلامرضا بوغیری گفتم: «تو برو جلو ماشینها تا وقتی سر و ته میکنند داخل آب نیفتند». همین که روی زمین خط می کشیدم و آقای بوغیری را توجیه میکردم، صدایی شنیدیم. وقتی چشمم را باز کردم دیدیم که لامصب یک هواپیما این قدر پایین آمده که فکر کردم به ما می خورد. با تیربارش روی جاده گرفت. مثل کسی که می خواهد جاده را بکند و یک کابل کار بگذارد، همین کار را کرد. جلوی دست من، به فاصله 20 سانتی متری، در محل رگبارش یک کانال کوچک درست شد. خاکها روی سر و صورت ما ریخت. گفتم: «خدایا باز این چه نوع سلاحیه!» عراقیها هر روز یک سلاح جدید امتحان می کردند! هلیکوپترها هم همین طور، می آمدند و می زدند و می رفتند.
نگران بودیم که شبها قایق های دشمن بیایند و کمپرسی ها را بزنند. برای ماشینهایمان چند جا پایگاه زدیم. برای هر 20 تا 30 ماشین کمپرسی، یک پارکینگ درست می کردیم. اینها مستقر میشدند، ولی نگهبانان فقط سلاح سبک داشتند. هلیکوپتر می آمد نزدیک ما و کمپرسیها را با موشک می زد. خیلی کم می خورد، چون این طرفش نی بود و دیده نمی شد. هلیکوپتر نمیتوانست خیلی بالا بیاید، چون بچه ها می زدنش. باید کارش را از سطح پایین انجام میداد. البته گاهی هم میخورد. وقتی می خورد، روحیه ها را خراب میکرد. رفتیم قرارگاه و صحبت کردیم. آیت الله شاهرودی (رئیس قوه قضائیه) آن موقع مسئولین لشکر بدر و معاون آقای حکیم هم آنجا نشسته بود. به ایشان گفتند: «تعدادی نیرو بیارید آنجا». گفتم: «چه نیرویی بیاورند؟»
به سراغ صیاد رفتم. گفت: «چرا نارحتی؟» داستان را گفتم. گفتم: «این بدری ها به درد ما نمی خورند. سلاح سبک دارند. فکر دیگری بکنید». گفت: «پاشو بریم!» با هم رفتیم تا به جاده هور رسیدیم. تا چشمش به کانتینر من افتاد، گفت: «این کانتینر چیه؟» گفتم: «بچه های راننده باید ببینند که من اینجایم. گاهی پیش ما یک شربت آبلیمو می خورند». گفت: «خود همین کمپرسی که میایستد خطرناک است!» گفتم: «این خطرش خیلی کمتر از اینه که بترسند و تو خط نروند». همان وقت حاج محمد حاج اسماعیلی ایستاد. راننده کمپرسی بود. خیلی شجاع بود. گفت: «ما به حرف امام آمدیم. هدفمان را شناختیم». وقتی صیاد آمد، فهمید که دشمن چه آتشی دارد. پیاده رفت و یک دور زد و گفت: «این نقطه را که نمی زند؟» گفتم: «نه. به این نقطه، تک و توک گلوله می آید». به معاونش که سرهنگ و فرمانده توپخانه ارتش بود گفت که توپخانه فلان و فلان این مسیر را می زند. باید خاموشش کنید. گفت: «اینجا یک آتشبار توپخانه می آوریم». آنجا ایستاد. صبر کرد تا چند گلوله آمد. به آتشبارهای توپخانه دستور آتش داد. وقتی آتش ریختند، دود غلیظ و عجیبی بلند شد. تا دو روز بعد، ما یک گلوله هم ندیدیم.
یک نفر را آنجا گذاشت تا آتش توپخانه ها را هدایت کند. دو تا توپ ضد هوایی اورلی کن هم آوردند تا هلی کوپتر عراق نزدیک نشود. صیاد اعجوبه ای بود. آدم عجیب و غریبی بود.
روز دوم هلی کوپتر دشمن آمد. نزدیک اورلی کن شد، اورلی کن رویش آتش کرد. سریع، پایین روی آب رفت؛ طوری که وقتی ملخش کار می کرد آب به این طرف و آن طرف می پاشید. فرار کرد. اورلی کن نمی توانست پایین را بزند؛ جلویش خاکریز زده بودیم تا دیده نشود.
میگ ها و سوخوها بیشتر بمباران می کردند. سرعت ساخت جاده در یک روز، به 700 متر رسید. همه شاد بودند و دعا می کردند که باران نیاید. خدا هم لطف کرد و باران نشد، چون زمین گل می شد.
در عملیات طریقالقدس دعا می کردیم که باران بیاید تا بتوانیم روی رملها برویم؛ به عکس، اینجا دعای کمیل و زیارت عاشورا می خواندیم تا باران نیاید. نذر می کردند. رزمنده ها به خانه هاشان زنگ می زدند که آش رشته بدید تا باران نیاید! یکی دو بار باران کار ما را یک روز تعطیل کرد. دو روز به پایان، کار سرعت گرفت. بچه های تبلیغات و مهندسی محاسبه کردند و گفتند روز تولد امام حسین (ع) کار تمام می شود. به مسئول تبلیغات گفتم: «زود می روید آن تابلوی جلوی جاده را می کَنید! دیگر اینجا، جاده خیبر نیست! جاده سیدالشهداست. تابلو را عوض کنید!»
روز آخر دیدم که تابلوی قبلی سر جایش است! هر کاری کردیم کنده نشد. با تویوتا لندکروز بکسلش کردند ولی کنده نشد. کمپرسی آمد. گفتم روی این تابلو برو. رویش نوشته بود بزرگراه خیبر. گفتم: «بنویس بزرگ راه سیدالشهدا!»
خدای کعبه شاهد است که ضربان قلبم خیلی تند شده بود. از اهواز، سوسنگرد و حمیدیه هر کس می آمد، با خود یکی دو گوسفند قربانی میآورد. گفتم: «50، 60 تا گوسفند؟!» یکی گفت: «نه آقا 200، 300 تا گوسفند اینجاست». صبح روز تولد آقا امام حسین (ع) هوا ابری شد. هوای خوزستان در عین حال که ابر می شد، مه هم می شد. از یک طرف میگفتیم:« خدایا به حق زهرا (س) باران نیاید که امروز جاده تمام شود!» از یک طرف هم میگفتیم: «خدایا این مه از بین نرود!» یک گریدر در مسیر گذاشتیم؛ مرتب تیغ می زد. چون مه زمین را خیس می کرد، کمی شن ریخته بودیم. به راننده گریدر گفتم: «گرده ماهی اش کن! اگر باران آمد، وا نیستد.» راننده گریدر حسین ترک بود. می گفت: «حاجی این قدر شیب باشد، کمپرسی ها سر میخورند، ویژ می روند می افتند تو آب!»
خدا، دشمن را کور کرد! نه یک هلی کوپتر آمد! و نه یک گلوله! همه رزمندگان هم، به هم خبر می دادند. آن طرف، الی ماشاءالله از همه تیپها و لشکرها آمده بودند. بالاخره دو سر جاده به هم رسید. من واقعاً حالم بد شده بود. یعنی از خوشحالی داشتم سکته می کردم. آنچنان بغض گلویم را گرفته بود که نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدهم!
به بچه ها گفتم زود بروید به آقا محسن گزارش بدید که ما جاده را وصل کردیم. گفتند: «از هر تیپ و لشکری 10 تا آدم اینجاست که دائم خبر می برند». نگهبانی را برداشتیم. علی مقبلی، از تبلیغات آمد و گفت: «تابلوی بزرگراه سیدالشهدا را کاشتیم».
گفتند کمپرسی ها را بگو بیرون بروند و جاده را تعطیل کنند. گفتم: «تعطیل کنم! اینها همه مرخصی می روند. یکیشان هم نمیماند. کمپرسی را برمی دارند و درمی روند. شن ریزی مانده. بگذارید شن ریزی بکنیم».
عرض 13 متر، پر از کمپرسی و ماشین های جور واجور شده بود. اگر ابر و مه نبود، معلوم نبود، هواپیماها با ما چه می کردند. ذوق و شوق و شادی بود. روی جاده، زیارت عاشورا و نماز شکر خوانده می شد. قیامتی شده بود. یک سری عرب محلی هم آمدند. گفتم: «عربها کجا بودند؟» گفتند: «مردم حمیدیه و روستاهای سوسنگرد هم چشمشان به اینجا بوده!» به یکی از آنها گفتم: «شما اینجا چه کار دارید؟» گفت: «ما شب و روز رادیو عراق گوش می کنیم. تلویزیون عراق نگاه می کنیم. صدام گفته اگر این جاده تمام شود، فرمانده را اعدام می کنم».
خستگی از تنم در رفته بود. ظهر، رادیو سراسری ایران اعلام کرد. بعد از ظهر احمد کاظمی تماس گرفت که ما یک سری امکانات داخل جزیره داریم و می خواهیم جا به جا کنیم. یک ساعت به ما کمپرسی بدهید. بعد از ظهر در جلوی سنگرم نشسته بودم. از داخل جزیره، عین کاروان، لودر، بولدوزر، تانک، نفربر، خودرو و کمپرسی بیرون می آمد. روزهای بعد برنامه ریزی کردیم تا ترافیک جاده کم شد. سه کیلومتر باقی مانده را هم شن ریزی کردیم.
گروه فانوس
دشمن حتی شب هم با هلی کوپتر دور می زد. دید داشت. برای آنکه راننده ها دید داشته باشند و داخل هور نیفتند، مجبور شدیم کنار جاده، فانوس بگذاریم. دو طرف جاده نی بود. 400، 500 متری که نی سبز نشده بود، یک طرف شیشه ی فانوسها را گل میمالیدند یا کنارش یک کپه خاک می ریختند تا دیده نشود. جاده فانوسِ معروف، اینجاست. شب و روز کار میکردیم. در طریق القدس و فتح المبین، شبها کار نمی کردیم. دشمن ما را می دید؛ ولی اینجا در طول شبانه روز، هیچ وقت کار تعطیل نمی شد.
یک گروه فانوس درست شده بود. دو تا ماشین بود و یک مسئول داشت. آقایان «خلیل حسن بیگی»، «بلال کردی» و «عباس خوری» و «محمد ابراهیمی ورکیانی» به ترتیب مسئول آن بودند. روزها فانوسها را تمیز می کردند؛ چون بعضاً دود می زد. نفتش می کردند. نزدیک غروب همه را روشن میکردند و آنجا می آوردند. چند نفر هم مأمور بودند تا اگر خاموش شد، آنها را روشن کنند. وقتی کمپرسی می رفت، گاهی بادِ کمپرسی فانوس را خاموش می کرد. حیفم می آید جاده فانوس بگویم. به دلیل اینکه جاده سیدالشهدا و جاده خیبر بود.