به مناسبت سالروز حماسه شکست حصر و آزادسازی سوسنگرد؛

روایت رهبر انقلاب از آزادسازی «سوسنگرد»

شهر «سوسنگرد» اولین شهری بود که به اشغال دشمن در آمد اما با گذشت ۳ روز، با دلاوری‌های رزمندگان اسلام در ۲۶ آبان سال ۱۳۵۹ از اشغال رژیم بعث خارج شد.
کد خبر: ۲۶۶۵۷۳
تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۴ - 15November 2017
روایت رهبر انقلاب از آزادسازی «سوسنگرد»
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مهم‌ترین محور هجوم  دشمن بعثی صهیونیستی در خوزستان محور میانی یعنی مسیر چزابه ــ بستان ــ حمیدیه با هدف تصرف اهواز به‌عنوان مرکز خوزستان بود، لذا در هفته اول تجاوز دشمن به کشورمان، شهر «سوسنگرد» اولین شهری بود که به اشغال در آمد. اما با گذشت 3 روز با پایمردی و دلاوری‌های رزمندگان سلحشور اسلام مرکب از عزیزان بسیجی و سپاهی خوزستان تحت فرماندهی شهید علی غیور اصلی و واحدهای هوانیروز ارتش از اشغال دشمن خارج شد.

ارتش عراق در 23 آبان ماه 1359 با به‌کارگیری یگان‌های قدرتمند و تازه‌نفس زرهی مجدداً برای تصرف این شهر که مهم‌ترین محور برای رسیدن به اهواز و اشغال خوزستان بود، تهاجم کرد و در پناه تعلل و کارشکنی بنی‌صدر خائن در اعزام نیروهای کمکی، موفق به گرفتن بخش عمده شهر و محاصره آن شد. اما با تدبیر و فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر اینکه «سوسنگرد تا فردا بایستی آزاد شود» و مدیریت و نقش بی‌بدیل مقام معظم رهبری و رشادت‌های بی‌نظیر شهید بزرگوار دکتر چمران، رزمندگان اسلام متشکل از سپاهیان دلاور، بسیجیان دریادل، ارتشیان سلحشور، جهادگران بی‌سنگر، دلاورمردان جنگ‌های نامنظم و عشایر غیور عرب‌زبان، در صبحگاه بیست و ششم آبان ماه 1359 (هشتم محرم) عملیات آزادسازی مناطق اشغالی را آغاز و با مقاومت و پایمردی باشکوه رزمندگان محصور داخل شهر توانستند، دشمن تا بن دنـدان مســلح را به عقب رانده فاتحــــانه وارد شهر شوند. بدین‌گونه شهر سوسنــگرد، به «شهر عاشقان شهادت» اشتهار یافت. در این واقعه مسجد جامع به‌عنوان مرکز ثقل مقاومت رزمندگان محصور در شهر نقش مهمی را ایفا کرده است.


امام خامنه ای (مد ظله العالی) در زمان آغاز جنگ تحمیلی نماینده مجلس شورای اسلامی, عضو شورای انقلاب, نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند.ایشان 9 ماه به صورت مستمر به جبهه می‌رفتند و فقط برای نماز جمعه ها یکی دو روز به تهران می‌آمدند. پس از حادثه ترور در تیر ماه سال 60, امام خمینی(ره) ایشان را از حضور در جبهه منع کردند اما پیوند امام خامنه ای با جبهه ها ناگستتنی بود. در آغاز جنگ, مسئله و مشکل اصلی جبهه ها, قفل شدن کار به علت بی‌تجربگی ها, کارشکنی ها و خیانت های بنی صدر بود.

صبر انقلابی و همراه با بصیرت ایشان, سرانجام منجر به عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا و به تبع آن, حل شدن اساسی مشکل شد. تا قبل از عزل بنی صدر نیز, حضور ایشان در جبهه, منجر به گشایش های مهم و کلیدی در روند جنگ می‌شد. در آزادسازی سوسنگرد نیز اگر اقدام تاریخی ایشان در شب 26 آبان 59 نبود, به اذعان فرماندهان رده یک ارتش, کار سوسنگرد تمام بود و پس از آن, احتمال داشت اهواز سقوط کند. در گفت و گویی که سبکه دوم سیما در  63/6/28 به مناسبت هفته دفاع مقدس و چهارمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی با امام خامنه ای داشته است, ایشان به بیان مطالبی در خصوص آزادسازی سوسنگرد پرداختند که در ادامه آنرا می‌خوانید:

*در ارتباط با سوسنگرد، زمانی که سوسنگرد را محاصره کرده بودند و - خدا درجاتش را بیفزاید - شهید چمران آن قهرمانی‌ها را کرد، همان موقع شما به سوسنگرد تشریف بردید. اگر خاطره‌ای از آن روزها و آن التهابات در ذهنتان هست، برای ما بفرمایید.

* البته سوسنگرد دوباره محاصره شد و حقا و انصافا یک شهر مقاوم و آسیب‌دیده‌ای است، شهر سوسنگرد. دفعه اول که آنجا محاصره شد، بعد از آنی که مدتی بود نزدیک ما بودند عراقی‌ها، توانستند وارد سوسنگرد بشوند و نیروهای ما را از داخل شهر عقب بزنند - شاید هم دفعه دوم بود - و حتی فرماندار معین کنند. برای سوسنگرد، عراقی‌ها فرماندار هم معین کردند؛ یک چنین خاطره‌ای بود. منتها بعد نیروهای ما رفتند و عراقی‌ها را عقب زدند، و فرار کردن آنها.

دفعه بعد - که شاید آخرین دفعه بود - سوسنگرد محاصره شد البته این راهم بگویم که من در فاصله این چند بار، یکی، دو بار سوسنگرد رفتم؛ نماز جماعت خواندم، سخنرانی کردم. یک بار آن، مرحوم شهید مدنی هم با ما بود. از جمله کسانی که در آن سفر باما بودند، اشان بودند. گمان می‌کنم آقای موسوی اردبیلی یک سفر با ما بودند؛ احتمال می‌دهم.

خاطرات خیلی خوبی داشتیم در آن جریان، در سوسنگرد. آنجا هوسه می‌کردند عرب‌ها؛ دور ما جمع شده بودند و هوسه می‌کردند. یک خانم عرب بود که خودش و همسرش - که همسرش هم نابینا بود - آن چنان شجاعانه هوسه می‌کردند که من اصلا تحت تاثیر قرار گرفتم. یک خانم مسنی بود - شاید در حدود بین چهل و پنجاه سال - ولی شجاع و حقا مروار و معروف بود که ایشان با یک چوب‌دست، چند تا از سربازان مهاجم عراقی را انداخته؛ یک چنین خانم شجاعی بود و همسرش هم مرد نابینایی بود؛ او هم خیلی شجاع بود و عجیب بود.

من خلاصه خاطرات خیلی خوبی از سوسنگرد دارم؛ از رفت و آمدهایم به سوسنگرد، که الان یادم نیست و مناسب با این قضیه‌ای هم که شما می‌گویید نیست.

قضیه فتح سوسنگرد به این ترتیب بود که مدتی بود عراقی‌ها سوسنگرد را به تدریج محاصره می‌کردند. ما تا سوسنگرد رفته بودیم و سوسنگرد را گرفته بودیم؛ اما یک خرده آن طرف‌تر از سوسنگرد، که محور سوسنگرد - بستان باشد، دست عراقی‌ها بود. البته اول عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند؛ لکن بعد مجددا آمدند تا نزدیک سوسنگرد، یک نیم دایره تقریبا در قسمت شمالی سوسنگرد - شمال و شمال غرب - زدند، که آن را از طرف بستان محاصره کردند. تدریجا از طرف جنوب هم، از قسمت دب‌حران - یعنی غرب اهواز - نیروهایی که آنجا بودند، تدریجا کشیدند طرف شمال، خودشان را به کرخه‌کور نزدیک کردند، از کرخه‌کور عبور کردند و آمدند محور حمیدیه - سوسنگرد را قطع کردند.


حمیدیه غیر از حمید است؛ این حمیدیه بین اهواز و سوسنگرد است، شهری است که خیلی هم مورد تهاجم سخت عراقی‌ها قرار گرفته. آنجا مردمان عزیز و شجاعی دارد. من آنجا هم چندین مرتبه رفت و آمد کرده‌ام.

یعنی در حقیقت یک نیم‌دایره از شمال، یک نیم‌دایره از جنوب، کاملا سوسنگرد محاصره شد. یک راه فقط به داخل سوسنگرد ما داشتیم و آن راه کرخه بود، که از داخل کرخه یک نیروهایی می‌توانستند بروند داخل. تدریجا همین راه هم مورد محاصره قرار گرفت و زیر آتش قرار گرفت و چند قایق ما که می‌رفتند طرف سوسنگرد در کرخه غرب شدند.

حالا داخل سوسنگرد کیست؟ داخل سوسنگرد ما متاسفانه هیچ کس را نداشتیم تقریبا. مردم که نبودند، تخلیه کرده بودند و آمده بودند بیرون؛ و حق هم داشتند، ما خودمان گفته بودیم تخلیه کنید. نیروهای سپاه و ارتش، خیلی کم بودند. اخیرا ما رفته بودیم، یک سرگرد نیروی هوایی را - سرگرد فرتاش، نمی‌دانم حالا ایشان کجاست - گذاشته بودیم فرمانده نیروهای مستقر در سوسنگرد. یعنی هم ارتش، هم سپاه هم این نیروهای نامنظم که در ستاد ما بود - که زیر فرماندهی مرحوم شهید چمران بود - همه اینها زیر فرماندهی سرگرد فرتاش بودند. بنا شد که ایشان آنجا باشد. یک عده از افسرهای نیروهای هوایی، با میل و رغبت خودشان داوطلب شده بودند و رفته بودند آنجا  مشغول جنگ بودند؛ ده، پانزده نفر بودند که یک نفرشان هم شهید شد؛ در همین حادثه، در سوسنگرد شهید شد.

مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند؛ یک عده بچه‌های سپاه پودند، خیلی کم؛ یک مقدار بچه‌های جنگ‌های نامنظم بودند؛ یک عده هم ارتشی‌ها بودند، که عبارت بود از همین برادرهای نیروی هوایی و یادم نیست که از نیروی زمینی کسی آنجا بود و گمانم نبود، احتمال می‌دهم که نبود. حالا شاید از ژاندارمربی و شهربانی هم تعداد خیلی کم و معدودی آنجا بودند. همه نیروهای ما در آنجا، نمی‌دانم اصلا به دویست نفر می‌رسید یا نمی‌رسید؛ و گمان نمی‌کنم که می‌رسید. یک چنین وضعیت محدودی ما داشتیم. اینها شهر را نگه داشته بودند. ما هم یقین داشتیم که اگر عراقی‌ها سوسنگرد را بگیرند، همه این بچه‌ها قتل عام خوهند شد؛ مطمئن بودیم.

عصر بود؛ روز بیست و سوم. این را دقیق یادم هست. علتش هم این است که این خاطره را من دو، سه روز بعد از این حادثه، آمدن نشستم کنار و نوشتم؛ اول تا آخر و نوشته‌اش الان در تقویمم هست. شاید روز بیست و هفتم، بیست و هشتم آبان این را من نوشتم. این مربوط به روز بیست و سوم آبان است؛ بله 59/8/23 که مصادف بود با روزهی دهه محرم. روز بیست و سوم آبان، روز جمعه بود.

ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم. قبل از آنی که من بروم جلسه، تلفنی از ستاد ما، سرهنگ سلیمی با من تماس گرفت. آقای سرهنگ سلیمی که اخیرا وزیر دفاع بود، رئیس ستاد جنگ‌های نامنظم بود؛ یعنی فرمانده مرحوم شهید چمران بود. ایشان رئیس ستاد بود در آنجا و خب آدم خیلی کارآمد و خوبی هم بود و به درد می‌خورد و در عملیات هم شرکت می‌کرد. ایشان تلفن کرد به من با اضطراب که سوسنگرد به شدت زیر فشار است و آتش فراوانی هست، بچه‌ها استمداد می‌‌کنند. یک کاری هم قرار بود قبلا انجام بگیرد، انجام نگرفته بود. آن کار هم این بود که ما نشسته بودیم با لشکر 92 و آن سرهنگی که فرمانده آن لشکر بود، توافق کرده بودیم که یک حرکتی انجام بگیرد؛ بروند به کمک این بچه‌ها. هیچ مقدماتی که بنا بود فراهم بشود، فراهم نشده بود و ایشن ناراحت بود که سخت زیر فشار هستند بچه‌ها، یک فکری بکنید.

اندکی بعد از آن، جلسه شورای دفاع تشکیل می‌شد. خب ما گفتیم در جلسه مطرح می‌کنیم. جلسه تشکیل شد. بنی‌صدر دیر آمد؛ نیم ساعت، سه ربع یا یک ساعتی دیر آمد. وقتی که وارد جلسه شد، اطلاع پیدا کردیم که ایشن هم در اتاق دیگری، با فرماندهان نظامی، قضیه سوسنگرد را داشتند رسیدگی می‌کردند پس فهمیدیم که بنی‌صدر از جریان با اطلاع است. ما تاکید کردیم که زودتر به داد این بچه‌ها برسید و من می‌دانستم که چه بچه‌های خوبی هم هستند.

بد نیست این را هم من اینجا بگویم به شما، که بچه‌های ما در سوسنگرد، خب راه رفت و آمد که نداشتند، آذوقه هم به آنها نرسیده بود. یک روز تلفنی به ما خبر دادند - تلفن خوشبختانه وصل بود بین سوسنگرد و اهواز - که ما اینجا آذوقه هیچ چیز نداریم؛ اما سوپرمارکت‌های خود شهر که برای مردم است و مردم در آن را بسته‌اند و رفته‌اند، چیزهایی دارد. بعضی‌ها می‌گویند که از اینها برویم استفاده کنیم، از گرسنگی نجات پیدا کنیم؛ لکن ما حاضر نیستیم؛ می‌گوییم که برای مردم است و راضی نیستند.

من دیدم واقعا اینها فرشته‌اند، اصلا بشر نمی‌شود به اینها گفت. سوپرمارکتی که صاحبش گذاشته از شهر فرار کرده، الان هم اگر بفهمد که این مثلا جناب سروان نیروی هوایی، که دارد دفاع می‌کند از شهرش و از خانه‌اش می‌خواهد از آن استفاده کند، با کمال میل حاضر است برود خودش در سینی هم بگذارد، جلویشان بگذارد؛ و این جوان‌های به این خوبی و این جوان‌های پاک و فرشته صفت، واقعا حاضر نبودند از این استفاده کنند؛ از ما اجازه خواستند. ما گفتیم بروید باز کنید، هرچه گیرتان می‌آید، بخورید و هیچ اشکالی ندارد و به آنها اجازه دادیم. یک چنین جوان‌هایی بودند.

من مطرح کردم در جلسه شورای دفاع که اگر شهر را بگیرند, این بچه‌ها شهید خواهند شد و خسارت شهادت این بچه‌ها، از خسارت از دست دادن شهر بیشتر است. برای خاطر اینکه این شهر را دوباره ما خواهیم گرفت؛ اما بچه‌ها را دیگر به دست نمی‌آوریم. باید یک فکری بکنید. بنی‌صدر گفت من دنبال این قضیه هستم و می‌روم دنبالش و نگران نباشید. بعد هم زودتر جلسه را تمام کردیم که ایشان برود دنبال این کار. من دیگر خاطرم جمع شد؛ این روز جمعه بود.

روز شنبه من ماندم [تهران]. معمولا من صبح شنبه می‌رفتم [جبهه] جمعه می‌آمدم [تهران] برای نماز؛ یا عصر جمعه یا صبح شنبه معمولا برمی‌گشتم. آن شنبه کار داشتم، چطور بود، ماندم اینجا. صبح یکشنبه رفتم اهواز. به مجرد اینکه وارد اهواز شدم، رفتم در آن ستاد خودمان. از آشفتگی و کلافگی سرهنگ سلیمی و این بچه‌هایی که آنجا بودند، فهمیدم که هیچ کاری نشده. پرسیدم! گفتند بله، هیچ کار نشده, خیلی من اوقاتم تلخ شد. گفتم که پس برویم یک کار بکنیم.

در این بین، بنی‌صدر از دزفول - که او هم دزفول بود - تلفن زد به من شاید هم من تلفنی زدم، یادم نیست؛ به نظرم من تلفن زدم. گفتم یک چنین وضعی است؛ اینها هیچ کار نکرده‌اند و یک دستوری بده تو. او به من گفت که خوب است شما بروید ستاد لشکر، یک نوازشی از این مسئولین آن لشکر بکنید و مثلا تشویقشان بکنید؛‌ من هم دستور می‌دهم که مشغول بشوند، کار را انجام بدهند. گفتم باشد.


آمدیم ستاد لشکر؛ عصر بود. آن وقت آقای غرضی استاندار خوزستان بود. البته صورتا استاندار بود؛ باطنا نظامی بود. چون تمام [اوقات] در کارهای نظامی بود. اصلا مرکز استانداری هم شده بود یک ستاد عملیات و به طور فعال در کارهای جنگ شرکت می‌کرد. البته شهر اهواز هم آن وقت مسئله‌ای نداشت که واقعا یک استاندار و فرمانداری خیلی فعالی بخواهد. لکن به کارهای خوزستان هم ایشان به نظرم آن وقت‌ها نمی‌رسید اصلا؛ تمام وقتش صرف جنگ می‌شد. مرحوم شهید چمران و آقای غرضی و یکی دیگر از برادرها که یادم نیست حال که بود، رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند. ما رفتیم ستاد لشکر 92. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که اینها برگشتند. البته شهید چمران رفته بود ستاد خودمان؛ اینجا نبامیده بود. اما آقای غرضی و بعضی از فرماندهان نظامی بودند. ما نشستیم و بعد از مباحثات و تبادل‌نظرهای زیاد، متفقا به طرحی رسیدیم.

می‌دانید مشکل عمده آن روز ما، نیرو بود؛ ما اصلا نیرو نداشتیم. لشکرهایمان محدود و همانی هم که بود، به قول ارتشی‌ها منها بود؛ یعنی کم داشتیم؛ تیپ منها و گردان منها، یعنی از آن استعداد سازمانی‌اش کمتر داشت. هم تجهیزات کمتر داشت، هم نفر کمتر داشت؛ و تجهیزات را می‌شد فراهم کرد، نفر را نمی‌شد فراهم کرد لذا عمده مشکل طرح، این بود که نیرو از کجا پیدا کنیم.

آنجا نشستیم و بعد از بحث زیادی که یک کلمه این گفت، یک کلمه آن گفت، بالاخره بعد از دو، سه ساعت به نتیجه رسیدیم. یک گروه رزمی بود به نامن گروه رزمی 148؛ متعلق به لشکر خراسان بود. گروه رزمی یک چیزی است بین گردان و تیپ؛ یعنی یک گردان تقویت شده بزرگی که نزدیک یک تیپ است، به آن می‌گویند گروه رزمی. یک گروه رزمنی بود که در بلندی‌های فولی‌آباد مستقر بود، که مشرف به شهر اهواز است و نقطه خیلی مهم و استراتژیکی بود از نظر ما، که آنجا را سعی داشتیم به هر قیمتی هست نگاه داریم. گفتیم این گروه باید با یک گروهان از تیپ 3 لشکر 92. تیپ 3 هم مستقر بود در همین منطقه بین اهواز و سوسنگرد؛ یعنی محل استقرارش عبارت بود از همان نزدیک کوه‌های الله‌اکبر و پادگانی که در حمیدیه هست که برای دشت آزادگان است.

خب، این لشکر خودش آنجا مواضعی داشت و خطوطی داشت که آنها را جایز نبود رها کند؛ اما یک گروهان را می‌توانست رها کند. آن گروهان بیاید با این گروه 148 لشکر خراسان - که آنجا برای ماموریت آمده بود - اینها بیایند جاده محور حمیدیه - سوسنگرد را تا خط تماس طی کنند؛ آنجا مستقر بشوند.

بعد تیپ 2 لشکر 92، که در دزفول قبلا بود و حالا مامور شده بود به اهواز بیاید، از خط عبور کند؛ یعنی بیاید از لابه‌لای اینها برود و حمله کند. بنابراین ما نیروی تکورمان، یعنی نیوری حمله‌ورمان، یک تیپ فقط بود و آن تیپ 2 لشکر 92 بود، که در دزفول مستقر بود و بسیار تیپ خوبی بود و فرمانده خیلی خوبی داشت که خدا حافظش کند. نمی‌دانم کجاست الان. فرمانده‌ای بود که معروف به شجاعت بود. من هم او را دیده بودم. مرد شجاع و علاقه‌مند و ایثارگری بود.

[قرار شد] حمله را این تیپ انجام بدهد. البته نیروهای سپاه هم بودند؛ نیروهای نامنظم ما هم - که متعلق به ستاد شهید چمران بود - آنها هم بودند. نیروهای سپاه را ما صحبت کردیم که بروند و خرده‌نیروهای ارتش. آن وقت فرماندار سپاه در آنجا جوانی بود به نام رستمی؛ اهل سبزوار بود، خدا رحمتش کند، شهید شد. شهید رستمی بسیار بسیار پسر خوبی بود. جزو چهره‌های فراموش نشدنی من در سپاه پاسداران، یکی این برادر عزیز بود و او آن وقت فرمانده سپاه بود. از خصوصیات این جوان، این بود که با ارتشی‌ها خیلی راحت کار می‌کرد و قاطی می‌شد و زبان اینها را می‌فهمید و زبانش را می‌فهمیدند. ارتشی‌ها هم خیلی دوستش داشتند. بله، بعد هم ایشان شهید شد.

بنا شد که بچه‌های سپاه بروند به خورد واحدهای ارتشی؛ یعنی مثلا یک گردان ارتشی، صد تا هم سپاهی، داخل نیروهای خودش بکند و بر استعداد خودش بیفزاید؛ این بچه‌ها، هم می‌توانستند بجنگند، هم می‌توانستند روحیه بدهند؛ چون شجاع بودند و فداکار بودند و پیشرو بودند و کارآیی بالاتری به این واحدها می‌دادند؛ این نیروهای سپاهی بودند.

و اما نیروهای نامنظم هم یک تعدادی بودند در مشت مرحوم شهید چمران؛ اینها قرار بود جلوتر از همه بروند و به اصطلاح خط‌شکن‌های اولی، آنها باشند. البته آنها تعدادشان خیلی هم زیاد نبود؛ اما خب فرمنده‌ای مثل چمران داشتند که می‌توانست کارآیی زیادی به آنها بدهد.

این ترتیبی بود که ما دادیم و الحمدلله خیالمان راحت شد، گفتیم به اصطلاح ساعت سین هم - که ساعت حمله یعنی - علی‌الطلوع صبح روز بیست و شسم آبان‌ماه باشد.

ما خوشحال برگشتیم به ستاد خودمان؛ من فورا رفتم مرحوم چمران را پیدا کردم و توجیهش کردم، گفتم قرار این شد، این شد، این شد؛ و خیلی هم خوشحال شد ایشان قرار شد آقای سرهنگ قاسمی - که آن وقت فرمانده آن لشکر بود - دستور را بنویسد، بفرستد برای ستاد ما. چون قاعدتا دستور را می‌نویسند «به کلی سری» و در پاکت‌های لاک و مهر شده می‌فرستند برای همه واحدهای مشترک و درگیر، که هر کسی وظیفه خودش را بداند که چیست. بله، ما آمدیم آنجا و نشستیم ساعتی صحبت کردیم و آن شب هم جزو شب‌های خاطره‌انگیز من است؛ واقعا شب عجیبی بود آن شب.

یادم می‌آید در اتاق نشسته بودیم؛ من بودم و شهید چمران بود و سرهنگ سلیمی بود و شاید یک نفر دیگر؛ یک جوانی بود به نام اکبر که محافظ شهید چمران بود. یک پسر شجاع و خوش روحیه، متدین و یک جوان برازنده‌ای بود حقا و انصافا، که فردای همان روز در کنار چمران شهید شد. او هم می‌آمد و می‌رفت. من اصلا به چهره او، آن شب نگاه می‌کردم، می‌دیدم صورت این جوان به نظر من امشب یک جلوه عجیبی دارد، و شاید همان واقعا نور شهادت بود که به این صورت در چشم ما جلوه می‌کرد. خیلی شب پرحادثه و خاطره‌برانگیزی است.

غرض، ما نشستیم صحبت‌هایمان را کردیم، تا ساعت مثلا یازده، دوازده؛‌ بعد رفتیم بخوابیم که صبح آماده باشیم برای حرکت. من رفتم، تازه خوابم برده بود، دیدم شهید چمران آمده پست در اتاق من و در می‌زند محکم؛ فلانی! پاشو! گفتم چی شده؟ گفت طرح به هم خورد. گفتم چطور؟ گفت بله، از دزفول خبر دادند که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمی‌توانیم بدهیم؛ در اختیار نمی‌گذاریم. خب، یعنی همان نیروی حمله‌ور اصلی؛ وقتی این گرفته بشود، یعنی اصلا حمله به کلی تعطیل خواهد شد.

من خیلی برآشفته شدم که چرا اینها این کار را می‌کنند؛ اصلا این معنایش چیست؟ این جز اذیت کردن و ضربه‌زدن چیز دیگری نیست؛ چرا اینها این کار را می‌کنند؟ بلند شدم و آمدم در اتاق و گفتم من تلفنی بکنم به فرمانده نیروهای دزفول؛ تیمسار ظهیرنژاد بود. آن وقت آنجا. تلفن کردم به ایشان که چرا این دستور را دادید و چرا این تیپ 2 نیاید فردا، وارد عملیات نشود؟ ایشان گفت که دستور آقای بنی صدر است و علت هم این است که این تیپ را برای کار دیگری ما می‌خواهیم؛ آوردیم اهواز برای کار دیگری و اگر بیاید اینجا منهدم خواهد شد و چون ترس انهدام این تیپ هست، این تیپ هم ما لازم داریم،تیپ خیلی خوبی است، ما نمی‌خواهیم این را وارد عملیات فردا بکنیم؛ مگر به امر. مگر به امر یعنی اینکه دستور ویژه‌ای از طرف فرماندهی بیاید که برو.

من گفتم نه، این نمی‌شود؛ زیرا که اولا تیپ چرا منهدم بشود؟ منهدم نخواهد شد؛ کما اینکه نشد و عملیات فردا نشان داد که تیپ هم منهدم نشده؛ به علاوه شما برای چه کاری می‌خواهید، از سوسنگرد مهم‌تر؟ و اگر چنانچه این نیاید، عملیات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت، و نیامدن این، یعنی تعطیل این عملیات و باید بیاید، به هر تقدیری هست. شما به آقای بنی‌صدر هم بگویید و دستور را لغو کنید و بیاید این تیپ. شکلی در این نکنید که باید این کار انجام بگیرد. خیلی قرص و محکم این را گفتم.


مرحوم چمران اصرار داشت که با بنی‌صدر صحبت بشود؛ با خود بنی‌صدر. من حقیقتش ابا داشتم از اینکه با بنی‌صدر به مناقشه لفظی بیفتم؛ چون سرش هم نمی‌شد و بیخودی همین طور پشت سر هم، مرتب چیز می‌بافت و یک چیز می‌گفت. ابا داشتم؛ گفتم شما صحبت کنید. البته این فایده دیگرش این بود که مرحوم چمران وارد در مشکلات می‌شد. شهید چمران در این مشکلات وارد نبود حقا؛ چون ایشان سرگرم کار بود در اهواز و داشت کار خودش را می‌کرد. این مشکلاتی را که ما در شورای عالی دفاع درگیر بودیم با بنی‌صدر، غالبا شهید چمران خبر از این مشکلات نداشت و موذی‌گری‌های بین‌صدر را نمی‌دانست. کمتر هم ایشان شرکت می‌کرد در شورای عالی دفاع، غالبا. آن اوایل مخصوصا، هیچ شرکت نمی‌کرد؛ خیلی کم. من دلم می‌خواست که خود ایشان مواجه بشود و ضمنا نفس تازه‌ای هم بود که بنی‌صدر را ممکن بود زیر فشار قرار بدهد. ایشان تلفن کرد. عین همین مطالب را ایشان هم به بین‌صدر گفت. بنی‌صدر هم گفت حالا ببینیم و یک قولکی داد؛ قول داد و گفت خیلی خب، من دستور می‌دهم که تیپ بیاید.

یک چیزی که قویا به کمک ما آمد، پیغام مرحوم اشراقی بود، که این را من یادم رفت بگویم. همان شب، اوایل شد، مرحوم اشراقی، داماد امام، از تهران با من تلفنی تماس گرفت؛ گفت امام فرموده‌اند که بپرسید خبرها چیست. من گفتم که خبر این است و قرار بر این است که فردا عملیاتی انجام بگیرد. ظاهرا اظهار تردیدی من کرده بودم؛ که من دغدغه دارم که ممکن است نشود. مگر اینکه امام دستوری بدهند. ایشان با امام تماس گرفت؛ گفت که امام فرموده‌اند تا فردا بایستی سوسنگرد آزاد بشود و تیمسار فلاحی هم باید خودش مباشر عملیات باشد؛ این را هم مخصوصا قید کرده بودند.

البته تیمسار فلاحی می‌دانید، آن وقت جانشین رئیس ستاد بود؛ عملا در عملیات مسئولیتی نداشت و لازم هم نبود شرکت کند؛ البته می‌آمد، غالبا بود، یک کارهایی هم داشت. کارهای خوبی هم داشت و قوی هم کار می‌کرد؛ خدا رحمتش کند. لکن خب، مسئولیتی نداشت در عملیات. مسئولیت را فرمانده نیروی زمینی داشت. من این را که ازمرحوم اشراقی گرفته بودم، چون شب بودف دیر وقت بود - ظاهرا شب بود، دیر بود، علت اینکه نگفته بودم، باید این باشد قاعدتا که دیر وقت بود - نگفته بودم به اینها، یا شاید هم فکر می‌کردم که حالا صبح خواهم گفت، مثلا شب احتیاجی نیست که گفته بشود.

وقتی که این مسئله پیش آمد، دیدم حالا وقت این است که این پیغام را ما الان برسانیم. نشستم دو تا نامه نوشتم؛ یکی ساعت یک و نیم و بعد از نصف شب، یکی ساعت دو. آنی که ساعت یک و نیم نوشتم را به آقای سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92 نوشتم و نوشتم که داماد حضرت امام از قول حضرت امام پیغام دادند که فردا بایستی حصر سوسنگرد شکسته بشود، سوسنگرد باز بشود؛ و اگر تیپ 2 نباشد، این کار عملی نخواهد شد. من این را به تیمسار ظهیرنژاد گفته‌ام، ایشان هم قول داده که صحبت بکند با بنی‌صدر و تیپ بیاید. شما آماده باشید که تیپ را به کار بگیرید. البته تیپ آنجا بود؛ لکن باید به آن دستور می‌دادند. گفتم آماده باشید تیپ را به کار بگیرد و نبادا که به خاطر پیغامی که اول شب به شما داده شده از دزفول، شما تیپ را از دور خارج کنید. این نامه را نوشتم ساعت یک و نیم دادم به دست یک برادری از برادرهایی که آنجا با ما بود؛ گفتم که این را می‌بری، اگر خواب بود سرهنگ قاسمی، از خواب بیدارش می‌کنی و این کاغذ را به او می‌دهی؛ قطعا.

یک نامه ساعت دو نوشتم برای تیمسار فلاحی. آن هم همین تفصیل را - یعنی پیغام را از قول امام - ذکر کردم؛ با این اضافه که امام فرموده‌اند که آقای سرتیپ فلاحی هم بایستی در جریان باشد و نظارت بکند. این ماجرا را هم نوشتم که تیپ را خواسته‌اند از دست ما بگیرند و گفتیم که باید باشد و مسئولید بروید دنبالش و این را به کار بگیرید. حالا من البته مضمون این نامه‌ها را همین طور اجمالا گفتم به شما. عین این نامه‌ها را ما متاسفانه آن وقت ظاهرا فتوکپی هم برنداشتیم و دادیم؛ احتمالا در مدارک لشکر 92 باشد؛ البته اگر چنانچه بگردند، نگاه کنند، این نامه‌ها هست.

آن وقت هر دو نامه را هم دادم به شهید چمران، گفتم که شما هم یک چیزی بنویسید که نظر هر دوی ما باشد. ایشان هم پای هر کدامی، یک شرح دردمندانه‌ای - می‌دانید ایشان خیلی ذوقی و عارفانه - یک چیز دردمندانه ذوقی [نوشت]. من خیلی با لحن قرص و محکمی نوشته بودم؛ اما ایشان دردمندانه نوشته، و دیدم که واقعا اگر کسی بخواهد نوشته مرحوم چمران را، دلش می‌سوزد اصلا، که ما در چه وضعی بودیم آن روز.

به هر حال ساعت دو هم این را فرستادم برای آقای سرتیپ فلاحی؛ و خب خاطرمان جمع شد که این کار انجام می‌گیرد. اما در عین حال دغدغه داشتیم. بارها اتفاق افتاده بود که کار تا لحظات آخر رسیده بود و بعد به دلیلی، دستوری داده شده بود، تعطیل شده بود؛ این بود که دغدغه داشتیم.

صبح زودکه از خواب بلند شدم من، برای نماز، درصدد برآمدم که ببینم وضع چطور است؛ دیدم نه، الحمدلله وضع خوب است و شنیدم که قبل از شش، ما بعد فهمیدیم که ساعت پنج، تیپ 2 از خط عبور کرده. یعنی همان آن مشغول شدند. بله، یعنی ساعت پنج تیپ 2 از خط عبورد کرده بود؛ که اگر چنانچه بنا بود «بنا به امر» کار بکنند، تا وقتی آن آقا از خواب بیدار بشود و به او بگویند و مشورت کند و بالاخره به امری منتهی بشود؛ آن امر ساعت 9 صادر می‌شد، ساعت یازده هم عمل می‌شد و هرگز انجام [نمی‌شد]؛ یعنی انجام می‌شد، منتها خب یک چیز ناموفق بی‌ربطی می‌شد؛ قطعا شکست می‌خوردیم.

اینها ساعت پنج صبح که هوا هنوز تاریک بود، شروع کرده بودند به کار و از خط عبور کرده بودند. یعنی ساعت چهار شاید راه افتاده بودند. مثلا شاید هم زودتر. به هر حال، مرحوم چمران هم بلند شدند و رفتند. من کار داشتم در ستاد؛ چند تا ملاقات داشتم. ملاقات‌هایم را انجام دادم؛ من هم راه افتادم رفتم طرف جبهه، منطقه عملیات. البته وقتی که رفتم آنجا، دیدم بله، شهید فلاحی هم رفته، ایشان هم زود رفته بود، عبور کرده بود، صبح زود؛ هم آقای چمران رفته بود، هم آقای فلاحی رفته بود، هم آقای غرضی رفته بود؛ غرضی هم صبح زود رفته بود آن جلوها. اینها در خطوط مقدم و همان نزدیک‌های صحنه درگیری یا در خود صحنه درگیری حضور داشند همه‌شان. ما که رفتیم، ساعت حدود شاید نه ونیم بود؛ جنگ به دور افتاده بود و نیروهای ما پیش رفته بودند. یک ساعتی بعد از آن، ساعت حدود ده‌و نیم بود که آقای سرتیپ ظهیرنژاد هم آمد و ایشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند. ما هم می‌رفتیم داخل واحدها، پیاده می‌شدیم - اولا واحدهای عقبه، بعد واحدهای درگیر - با آنها صحبت می‌کردیم، احوالشان را می‌پرسیدیم و از خبرها می‌پرسیدیم. دائما گفته می‌شد که خبرها خوباست و پیش‌بینی می‌شد که ساعت دوونیم ما وارد سوسنگرد خواهیم شد.

شاید حدود ساعت یک بود که من برگشتم اهواز. می‌خواستم بیایم تهران؛ کار داشتم، بنا بود بیایم تهران. اهواز که رسیدم خبر دادند که چمران مجروح شده؛ خیلی نگران شدم. چمران را آوردند. قضیه این طور بوده که چمران و دو محافظش - که یکی همان شهید اکبر باشد؛ فامیل اکبر. الان یادم نیست - مشغول جنگیدن بودند و تنها می‌مانند. تنها می‌مانند و عراقی‌ها می‌بندند. اینها را به رگبار. مرحوم چمران خودش می‌گفت - بعدا - که من آن روز مثل ماهی می‌غلتیدم. آدم قوی‌ای بود؛ خیلی ورزیده بود، در جنگ انفرادی خیلی ورزیده بود. خودش تعبیرش را می‌گفت مثل ماهی من آن روز می‌غلتیدم، که این رگبارها به او نخورد. یکی از محافظین هم که همراه ایشان بود، یک گوشه امنی پیدا کرده بود و سنگر گرفته بود، مخفی شده بود. آن یکی دیگر، طفلک اکبر، نتوانسته بود خودش را درست [حفظ] کند و شهید شد. در حالی که او شهید شده بود و پای چمران هم زخم خورده بود، یک کامیون عراقی از آنجا عبور می‌کند. چمران می‌بیند خوب چیزی است این؛ تفنگ را می‌کشد و این کامیون را به رگبار می‌بندد. شوفر عراقی می‌افتد می‌میرد و ایشان به کمک آن محافظش، می‌آید سوار کامیون می‌شود. ایشان می‌افتد عقب کامیون؛ محافظش کامیون را برمی‌دارد می‌آید اهواز یعنی شهید چمران مجروح را از میدان جنگ با یک کامیون عراقی آوردند ه محل.

من حدود ساعت تقریبا دو بود که رفتم بیمارستان. دیدم نه، ماشاءالله حالش خوب است. منتها خب، این جراحت رانش، جراحت نسبتا کاری‌ای بود. یک سی، چهل روزی هم ایشان را انداخت. ایشان را از اتاق عمل آوردند بیرون؛ تمام سفارشش این بود که تو را به خدا نگذارید که حمله از دوربیفتد. مرتب به من و به سرهنگ سلیمی التماس می‌کرد که تو را خدا نگذارید که حمله از دور بیفتد و حمله را ادامه بدهید و همین طور هم بود. الحمدلله ساعت دوونیم بچه‌های ما وارد سوسنگرد شدند؛ مظفر و پیروز.

از جمله کارهای شیرینی که آن روز شهید چمران کرده بود، این بود که ما در محور عملیات داشتیم می‌رفتیم طرف جلو؛ یک مرد مسنی، پیرمردی تقریبا، با همین لباس‌های جنگ‌های نامنظم آمد، یک کاغذ از چمران داد دست من؛ گفت این را چمران نوشته. من ناه کردم، دیدم یک سفارشی کرده، یک چیزی نوشته به ایشان، که این را بر و بده به فلانی، دیگر فلان کار انجام بگیرد. فهمیدم او را پی نخودسیاه فرستاده! یعنی فکر کردم پیرمرده آنجا ممکن است شهید بشود؛ هرچه کرده که برو، نیامده. بعد هم خود پیرمرد گفت مرتب آقای چمران به من اصرار می‌کند که من بیایم؛ من گفتم نمی‌آیم. گفت پس این پیغام من را ببر. دیدیم بله، دیده که گوش نمی‌کند به حرفشف این را نوشته، داده دستش، گفته این را ببر که چیز لازمی است. از مهلکه این پیرمد را ایشان نجات داده بود، به این وسیله.

بحمدالله آن روز ما وارد سوسنگرد شدیم و سوسنگرد فتح شد؛ به برکت فداکارهایی که برادرها کردند. البته بچه‌های جنگ‌های نامنظم، آن روز خیلی کار کردند و شاید یکی، دو کیلومتر جلوتر از نیروهای دیگر بودند. خود شهید چمران هم که جلو بود، اما آن روز ارتش انصافا دلاوری کرد. همین تیپ 2 لشکر 92 و همچنین آن بخش دیگری که همان گروه باشند که خط را داشتند - هم احتیاط او محسوب می‌شدند و هم عقبه را نگه داشته بودند - خیلی فداکاری کردند. بچه‌های سپاه هم که خب، در داخل واحدهای ارتشی کار می‌کردند ان روز؛ و این حادثه بزرگ و حماسه شیرین بحمدلله به وقوع پیوست.

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته

انتهای پیام/ 121
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار