به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» خاطرات «ابوالفضل حسن بیگی» به قلم «محمدمهدی عبداللهزاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس منتشر شده است.
ابوالفضل حسن بیگی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی در این کتاب به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه می باشد که با هم مرور می کنیم.
تشویقی وزیر جهاد به راننده بلدوزر
با آقای فروزش (وزیر جهاد سازندگی) روی ارتفاعات «گولان» قبل از ماووت ایستاده بودیم. صدایی بلند شد. نگاه کردیم و دیدیم که یک بولدوزر دارد از بالای «گرده رش» با یک وضعی پایین میرود. بولدوزر D9 بچههای زنجان بود. از بالا روی سنگ سر میخورد. راننده بولدوزر حیفش میآمد آن را رها کند و خودش را به بیرون پایین پرتاب کند. راننده، شجاعانه و مردانه بولدوزر را کنترل میکرد. بیل بولدوزر را روی سنگ انداخته و گرد و خاک بلند میکرد و جرقه میزد؛ به طوری که چرخها هم از زمین بلند میشد تا بتواند بولدوزر را نگه دارد. عدهای فریاد میزدند که بولدوزر را ول کن بپر پایین. اگر بولدوزر پایین میافتاد، به رودخانه چومان سقوط میکرد. رودخانه هم طغیان کرده و آب خیلی زیاد بود. راننده به حرف هیچ کس گوش نمیکرد. تمام تلاشش این بود که هرجور شده، بولدوزر را نگه دارد. همه نیروها، حتی نیروهای اطراف، از سنگرهایشان بیرون آمده بودند. همه برای راننده دعا میخواندند و گاهی یا حسین یا حسین میگفتند. بیش از ربع ساعت طول کشید تا او توانست بولدوزر را به کف رودخانه برساند. ناخن بولدوزر، از بس که به سنگ گیر کرده بود از بین رفته بود. راننده بولدوزر، بچه کشاورز بود. آقای فروزش به او یک دستگاه تراکتور ساخت رومانی به عنوان تشویقی داد.
یکی از شبها که جاده میساختیم، آقای رضایی خیلی ناراحت بود که چرا این جاده این قدر کُند پیش میرود! جاده چند تا مشکل داشت. مشکل اصلی این بود که خیلی تیز بود. مشکل دوم این بود که اگر از روی یال عبور میکردیم و به طرف راست میرفتیم، دشمن، جاده را از روی «شیخ محمد» میدید. از طرف یال چپ هم که میآمدیم، از روی «الاغلو» میدیدند و باز با تانک میزدند. مجبور بودیم جاده را از روی یال، نقطهای که در دید دشمن نباشد، ببریم. وقتی شب، آقای رضایی آمد تا جاده را ببیند، حدود 900 متر پیاده طی کرد تا به قرارگاه رسید. گفت: «حالا میفهمم که بچههای جهاد دارند چه کار میکنند. نقزدنهای بعضی فرماندهها بیمورد است. دیدم همه بولدوزرها دارند کار میکنند و تیکه، تیکه سنگ رد میکنند. جایی هم نیست که انفجار انجام دهند». جز تویوتا، آن هم با دنده کمک، ماشین دیگری نمیتوانست بالا برود. وقتی برف میآمد، به چهار چرخ زنجیر میبستند و بالا میرفتند.
آقای رضایی پس از بازدید از محل طرح این مرحله از عملیات را تغییر داد. گفت: «از دو سه جا عمل کنیم و فقط متکی به یک جاده نباشیم». آن وقت بود که گفتیم بچههای دامغان جادهای در ارتفاعات «ژاژیله» بسازند. از بالا هم قرار شد بچههای اصفهان کار جادهسازی را شروع کنند. در حقیقت طرح ما این بود که رزمندهها بتوانند، در زمستان آنجا پدافند کنند.
پایین گردنه گرده رش، سپاه، پل بسیار بزرگی احداث کرد؛ برای مهندسی رزمی جهاد مقدور نبود که از جای دیگر نیرو بیاورد؛ بچهها باید برای عملیات بعدی که قرار بود در جنوب انجام شود، آماده میشدند. حجم سنگینی از کار راهسازی انجام شد و بالغ بر 50 کیلومتر جاده احداث شد. در شرایط عادی و با همه امکانات، این کار، شاید یک تا دو سال طول میکشید، ولی رزمندهها با چنگ و دندان عمل کردند و در مدت کوتاهی کار به سرانجام رسید.
در مرحله سوم عملیات، لشکر حضرت رسول (ص) هم آمد؛ آقای «اسماعیل کوثری» فرماندهاش بود. آقای «محمدباقر قالیباف» فرمانده لشکر نصر بود و قرار شد از سینه ارتفاع برود و الاغلو را تصرف کند. لشکر خوزستان هم در قسمت چپ بود. لشکر نجف و تیپ بچههای همدان هم به فرماندهی آقای «حسین همدانی» بودند. هر لشکری که در منطقهای مستقر میشد، برای عقبه و استقرار نیروهایش، یک سلسله جادههای فرعی نیاز داشت تا نیروهایش پراکنده باشند و زیر بمباران، شهید و مجروح کمتری بدهند. لذا در تمام شیارها و درههای منطقه، مخصوصاً درههایی که درختهای بلوط داشت، جاده ساخته شد.
پلهای سرگردان
اولین پلی که در آن منطقه زدیم، پل «فاطمه زهرا (س)» بود که قسمتی از کنار آن را آب برد. بعداً پل بزرگی ساختیم که دائمی بود، ولی باز سیل آمد و آن را برداشت و برد. پل دیگری به نام پل شهید «اسدالله هاشمی» ساختیم که رویش حدود 3 متر آب آمد. پایینتر از این هم، یک پل دیگر ساخته بودیم تا عقبه سردشت را تأمین کند.
برای محاسبه ارتفاع پل، در عین حال که از سازمان آب منطقهای استعلام میگرفتیم، از پیرمردهای منطقه هم استفاده میکردیم. وقتی میخواستیم در همین منطقه ژاژیله پل بزنیم، چند تا از پیرمردهای قدیمی گفتند که ارتفاع آب چه مقدار است. پیرمردی گفت که در 80 سال گذشته، پدران ما هم به یاد ندارند که آب این منطقه این قدر بالا آمده باشد. به همین دلیل در این منطقه درخت هم کاشتیم. اما آن سال برف سنگینی آمد. بهار زودرسی داشتیم و هیچ کس به یاد نداشت که رودخانههای آن منطقه آن قدر پر آب شده باشند. گرمای زودرس و بارندگیهای شدید، تمام برفها را هم آب کرد.
شب بود. سیل بزرگی آمد. با «نورعلی شوشتری» و آقای ورشابی رفتیم کنار پل گلاس ایستادیم. شوشتری خیلی ناراحت بود. به ما هم گفت که این چه پلی است که ساختید؟ گفتم: «خودت که دیدی. چند بار آمدی و بازدید کردی. یکی دو دفعه هم میگفتی که چی میخواهید درست کنید؟! دلیلش هم این بود که ارتفاع جرثقیلهای ما به آن نمیرسید. با لودر یک قسمت از رودخانه را 3 تا 4 متر پر کردیم تا جرثقیل روی آن بایستد و دالها را بلند کند و روی پایه قرار دهد».
ساعت دو شب آب داشت زیاد میشد. میخواستم آن طرف پل بروم. آقای شوشتری گفت: «نرو! اگر بروی آن طرف و آب، پل را ببرد، باید به سردشت بروی و از آنجا برگردی و بیایی». گفتم: «میخواهم از دست تو در بروم. از شر تو راحت بشوم. میخواهم بروم آن طرف خستگی بگیرم. یک چرت بخوابم!» آن قدر ارتفاع سیل بالا آمد که این پل را هم گرفت؛ پلی که هرگز فکر نمیکردیم آب آن را ببرد. ماشین را سه نفری بردیم و در یکی از پیچها گذاشتیم. چراغهایش را هم با نور بالا روشن کردیم. جلوی چرخش هم سنگ گذاشتم. آمدم کنار شوشتری ایستادم. همان جا ایستاده بودیم که سیل زیاد شد. یک تا یک ساعت و نیم ایستاده بودیم. سیل به پل رسید. دو متر روی پل آمد و پل را مثل یک قوطی کبریت از جا کند و برد. پل را در هم شکست و تِقّی صدا کرد. هر چی آب بالا میآمد، ما عقب میرفتیم. از روی یک صخرهای 6 تا 7 متر بلندتر، نگاه میکردیم. نورعلی شوشتری میگفت: «کاشکی دوربین بود و فیلم میگرفتیم. اینهایی که تو قرارگاه مینشینند، نمیفهمند».
زور جرثقیل ما، به بعضی از پلها نمیرسید؛ لودرها بلند میکردند. مجبور بودیم زیر پل، خاک و شن بریزیم و بالا بیاوریم و به سطحی برسانیم که قد لودر برسد تا بتواند دالها را بلند کند و روی پل بگذارد. ارتفاع پل بالغ بر 30 متر و دهانه آن چیزی حدود 36 متر بود. در جاهایی که پل میزدیم، سعی میکردیم از صخرههای دو طرف رودخانه استفاده کنیم تا حجم بتونریزیمان کم شود. قرنها بود که صخرههای دو طرف را سیل نبرده بود، پس مقاومت داشت.
طبیعت زمین نشان میداد که آن محل برای پل مناسب است. نیاز نبود که وقت بگذاریم و آزمایش کنیم. فایده دیگرش این بود که در هر نقطهای که دو طرف آن صخره بود، دهانه رودخانه باریکتر بود و پلسازی راحتتر انجام میشد. در کردستان هواپیمای کوچک عراقی، مثل سسنا، اذیت میکرد. میآمد و میزد. بچههای مهندسی تجربه کرده بودند که اگر کار کوهبری یا سنگبری داشته باشند، اشکال ندارد، ولی محل آن باید مناسب میبود تا این نوع هواپیماها نتوانند اذیت کنند.
به قرارگاه برگشتیم. خبر دادند که همه پلها را سیل برده است. آقای شوشتری لهجهاش هم کردی بود و هم لری. گفت: «حسنبیگی حالا چه خاکی به سرمان کنیم». گفتم: «پلها را برده باشد. باز میزنیم». احساس کردم در چهره شوشتری، خستگی و نگرانی هست. رفتیم و گوشه سنگر نشستیم. شوشتری گفت: «یک چایی بیارید. دو تا پرتقال ترش هم آوردند». گفتم: «نگرانی اصلی تو چیست؟ از 6، 7 پل فقط دو تا را آب برده» گفت: «اگر دشمن پاتک بزند؛ بچههای الاغلو نمیتوانند تحمل کنند». گفتم: «اولویت کجاست؟ ما یک پل داریم. به آن میگویند پل اراکی. با پیچ و مهره سر هم میکنیم و تا 50 متر میتوانیم بندازیم».
گفت: «این حرفهای مفت چیه میزنی!» حالا عین کلماتش را میگویم. گفتم: «نرفتی تو شاهیندژ ببینی. پل 130 متری هم زدیم. یک دهانه 50 متری هم زدیم». گفت: «چه جوری میزنی؟» گفتم: «از ما پل خواسته باش. الآن تماس گرفتم. از ارومیه دارد میآید. ما باید اینها را سر هم کنیم. بعد از این طرف با سیم بکسل بکشیم و از آن طرف هم هل بدهیم. نیاز نیست بتونریزی کنیم. این پلها، تویوتا لندکروزها را تحمل میکند». گفت: «این خیلی عالیه!» شاد و خوشحال شد و گفت: «حسنبیگی این کار را بکن. الاغلو را ولش کن». گفتم: «بچههای ما آن طرف نمانند اسیر شوند و من بیچاره شوم. دو سه تا گردانم آن طرف هستند». گفت: «نه آن با من؛ تو برو».
شوشتری مثل من روستایی بود. به این چیزها خیلی علاقمند بود. میگفت: «خدا کند جنگ تمام شود و برویم جهاد را راه بندازیم و به روستاییها برسیم. آن پلها را آنجاها بزنیم، نه اینجاها».
کلکسیون پل
پلهای پیمی، اراکی، کابلی، قادری و خیبری کوچک و بزرگ داشتیم. پل کابلی را در منطقه الاغلو استفاده کردیم تا عقبه بچهها تأمین شود. برای ساخت این پل، با مته دستگاههای کوچک، کوه را سوراخ کرده و سه چهار تا میلهگرد آجدار را در سوراخها فرو میکردند. بعد، چهار کابل به دو طرف وصل میشد و کف را با تخته میپوشاندند.
در این منطقه برای اینکه پل زود احداث شود، در هر طرف یک بولدوزر D8 گذاشته بودیم و به جای میخهایی که به زمین میزدیم، کابلِ پل به این بولدوزرها بسته میشد. برای بردن کابلها از یک طرف به طرف دیگر مشکل داشتیم. قایقها آن طرف آب مانده بود و نمیتوانست بیاید. گفتم سریع هلیکوپتر بیاید تا سر سیم را به او بدهیم و به آن طرف ببرد. گفتند پیشنهاد خوبی است، ولی هوا ابر بود و باران هم گرفت و در ابر و باران هلیکوپتر نمیتوانست بیاید. کوهها را مه گرفت و باران آمد. یکی از بچهها گفت: یک طناب به ته آرپیجی میبندیم و آن سرش ]چاشنی انفجاری[ را بیرون میآوریم تا وقتی شلیک میکنیم منفجر نشود و با آب، کابل را به آن طرف میفرستیم. چند بار این کار را کردند، امّا طناب وسط آب میافتاد. یکی گفت برویم و نخ موشک مالیوتکا پیدا کنیم و بیاوریم. یکی دیگر پیشنهاد کرد که طناب را به تیوپ باد شده ببندیم و روی آب بندازیم تا بچههای آن طرف آن را بگیرند و بعد به سیم بکسل ببندیم.
بالاخره پل کابلی وصل شد. تعدادی از مردم هم که شیمیایی شده بودند، از عراق میآمدند. جمعیت کثیری آمد. گفتند خانم آقای «جلال طالبانی» هم آمده است. زن قدکوتاهی بود که به انگلیسی حرف میزد. به شوشتری گفتم: «میگن این خانمِ انگلیسی جلال است». از طرف کرکوک آمده بودند تا در قرارگاه نجف استراحتی کنند و به بانه و از آنجا به تهران بروند. شوشتری گفت: «من احساس خطر میکنم. اگر از اینجا بروند، قطعاً منطقه را لو میدهند». گفتم: «من هم میروم، پل را خراب میکنم. کارمان انجام شده است؛ مجروح هم که نداریم». به آقای صدیقی که مسئول احداث پل بود و از قرارگاه آمده بود، گفتم: «هر طوری هست کاری کنید که اینها نروند». گفت: «الان درستش میکنم». بولدوزر را روشن کرد؛ یک تکان که داد، یکی از کابلها پاره شد و پل یکوری شد. نیم ساعت معطل شدند. گفتیم پل به زودی درست نمیشود! بچهها هم برای استراحت رفتند. آقای شوشتری آمد و گفت: «آنها را به مقر خودتان ببرید».
به «محمدباقر خیری» گفتم: «48 ساعت از اینها پذیرایی کن». گفت: «48 ساعته میخواهند چه کار کنند؟ کوفت بخورند! این نان و آب رزمندههاست. اینها که دارند عقبنشینی میکنند. من به آنها کمپوت و کنسرو نمیدهم. نان خشک میخورند، بخورند». گفتم: «اینها اگر بروند آن طرف بد میشود؛ هر جوری هست به آنها برس». سنگر خودمان را خالی کردیم و گفتیم به آنجا بروند. به بچهها گفتم: «پل نفررو را ولش کنید. برید پل ماشینرو را درست کنید». تا موقعی که با نورعلی شوشتری و بچهها هماهنگ کرده بودیم، معطل ماندند و بعد پل وصل شد. پل که وصل شد، همه فهمیدند. پل حدود 15 تا 20 متر بالاتر از سطح آب بود و طولش هم خیلی زیاد بود. بعد مهمانان رفتند.
همان روز، پل اراکی را هم سریعاً نصب کردیم. پل اراکی پیچ مهرهای بود. از کارخانه اراک میخریدیم. هر ماشینی از روی آن میتوانست برود. 6 تا 7 کامیون هم با بار میتوانست عبور کند. عرض پل کم و یک طرفه بود.
پلِ روی رودخانه گلاس در خاک ایران، به نام شهید «اسدالله هاشمی» بود. پل چومان یا همان پل «فاطمه زهرا (س)» را که در کنار آن بود، آب برده بود. پلی هم که سپاه زیر گرده رش و روی رودخانه قلعه چومان احداث کرده بود، دشمن با هواپیما زد و از بین برد. پلی هم که سه کیلومتر پایینتر از نقطهای که گلاس با چومان قاطی میشد، زده بودیم تا عقبه ما برای رفتن به سردشت باشد، پل قادری بود که ارتفاعش بلند بود و این را هم آب برده بود. وقتی پل را آب برد، آب کم شد. قرار شد برویم و بازدید کنیم تا ببینیم میشود دوباره پل دیگری در نقطه دیگری بزنیم یا نه. شوشتری آنجا رفته بود. بچهها با بیسیم خبر دادند که ایشان تقریباً سه ربع ساعت است که اینجا منتظر توست. عصبانی هم شده است. شوشتری هیچ وقت عصبانی نمیشد، به همین دلیل وقتی عصبانی میشد، همه تعجب میکردند!
انتهای پیام/