برادر شهیدان بارفروش در گفت و گو با دفاع پرس مطرح کرد

خودداری پدر شهیدان بارفروش از دریافت مدال درجه یک ایثار/ از توزیع هدایا تا ساخت سقاخانه در دارالسلام

مرحوم علی بارفروش، پدر شهیدان بارفروش،کارگری بود که در محاق سکوت با همان مستمری بازنشستگی‌اش روزگار می‌گذارند. وقتی شنید قرار است به او مدال درجه یک ایثار بدهند، گفت من پسرانم را در راه خدا داده و با او معامله کرده‌ام و از گرفتن آن سر باز زد.
کد خبر: ۲۶۷۴۱
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۳ - 03September 2014

خودداری پدر شهیدان بارفروش از دریافت مدال درجه یک ایثار/ از توزیع هدایا تا ساخت سقاخانه در دارالسلام

به گزارش خبرنگار جهاد و شهادت خبرگزاری دفاع پرس؛ مرحوم حاج علی بار بارفروش، مردی بود که با همان قناعت و سادگی که از مردان آسمانی سراغ داریم زندگی میکرد. کارگری که با همان مستمری بازنشستگیاش سر میکرد و در بی اعتنایی این مرد خدا به دنیا همین بس که هیچگاه برای گرفتن مدال درجه یک ایثارش از دست رئیس جمهور به تهران نیامد!

احسان بارفروش که خود از یادگاران هشت سال دفاع وحماسه است اظهار داشت:  پدرم اصالتا اهل کاشان بود و بعد از سالها مشقت و رنج کارگری از کارخانه ریسندگی بازنشست شد. خانواده ما 12 فرزند بود، 8 پسر و 4 دختر.

هر چهار برادر شهیدم تقریبا با فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. شهید اولمان محسن بود که در عملیات کربلای 5 در سال 65 شهید شد و در ادامه این عملیات جواد به شهادت رسید که مراسم هفتم و چهلم هر دو آنها در یک زمان برگزار شد.

شهید علی اصغر هم در تک فاو به شهادت رسید در سال67. البته به خاطر علاقه و اشتیاق علیاصغر به ادامه دادن راه برادران شهیدش و با اینکه شانزده سال بیشتر نداشت بالا خره با اصرار از پدرم اجازه گرفت که به جبهه اعزام شود و خودش مخصوصا به لشگری غیر از لشگر بچههای کاشان رفت یعنی لشگر14 امام حسین ( ع )، بیشتر بچه های کاشان در لشگر8 نجف بودند.

شهید علیاصغر با این ترفند توانسته بود درعملیات شرکت کند زیرا اگر به همان لشگر کاشان عزیمت میکرد امکان داشت به خاطر تقدیم دو شهید از خانوادهمان وی را به عملیات نبرند.

خانواده ما در کاشان به سبب شهیدانی که از این خانواده تقدیم انقلاب شده بود تا حدودی شناخته شده بود و در همان لشگر امام حسین هم از او پرسیده بودند که تو برادر شهیدان بارفروش هستی؟ که گفته بود خیر من پسرعمویشان هستم و با همین شیوه در تک فاو به معرکه نبرد وارد شد و در همانجا نیز به شهادت رسید.

برادر دیگرم، شهید محمدرضا در عملیات محرم از ناحیه سر و پا دچارمجروحیت و از طرف بنیاد جانبازان به مدت یکسال برای معالجه به اتریش وآلمان اعزام شد و بعد از جنگ نیز با آنکه جانباز 70درصد بود به عنوان رئیس سازمان عمران نیروی زمینی سپاه منصوب مشغول فعالیت شد و تا روزهای آخر عمر نیز درهمین سمت باقی ماند.

حاج محمدرضا در سال 77 در سانحه رانندگی به همراه همسرش فوت کرد و حسب نظر مقام معظم رهبری که باید جانبازان 70 درصد بعد از فوت به عنوان شهید شناخته شوند، ایشان نیز چهارمین شهید از خانواده ما لقب گرفت.

من بیدارم تا قرآن خواندن شما را ببینم

پدرم به ارزش های دینی توجه بسیاری داشت و یکی از محورهای اصلی زندگی اش توجه و ارادت ویژهاش به اهل بیت (ع) بود. کتاب شعری از مصائب اهل بیت در خانه داشت که آن را هر شب برای خود میخواند و زمزمه میکرد.

همیشه به ما توصیه میکرد که اگر میخواهید موجب خوشحالی من شوید حتما بعد از نماز صبح چند آیه قرآن قرائت کنید و من بیدارم تا این قرآن خواندن شما را ببینم. یکی از موارد بسیار مهم زندگانی پدرم این نکته بود که ایشان با وجود اینکه بیسواد بودند اما اهمیت بسیاری به تربیت دینی و عملکرد معرفتی فرزندانش داده و مصداق آیه "کونوا دعا للناس بغیر السنتکم" بودند و واقعا بدون زبان و بدون اینکه کسی را به صورت لفظی راهنمایی کند آنها را به کارهای شایسته دعوت میکرد.

کسب روزی حلال یکی دیگر از تاکیدات پدرم بود با وجود اینکه پدرم فرد عائلهمندی بود اما تمام تلاشش این بود که با 18 ساعت کار در کارهای طاقت فرسا و کارگری لقمه حلال به سفره خانواده ببرد. همین مجاهدت پدرم در معاش حلال بود که باعث تربیت فرزندانی شد که جان خود در راه ارزشهای اسلامی و انقلاب تقدیم کردند.

مرحوم بارفروش ارادت عمیقی به حضرت امام (ره) داشت. حتی قبل از انقلاب نیز مقلد امام بود و در آن دوران خفگان قبل از انقلاب هیچ ترسی نداشت از اینکه اعلام کند که مقلد ایشان است و نسبت به حضور در راهپیماییها و مراسمهای انقلابی توجه زیادی داشت و خانواده را به حضور درچنین مراسمهایی تشویق میکرد.

پسرانم برای دفاع از میهن آمادهاند

در دوران غائله کردستان یک روز در نماز جمعه کاشان شخصی از اداره مخابرات تهران آمده بود که به همراه همکارنشان در کردستان مشغول برپایی دکلهای مخابراتی بودند. با التماس از مردم میخواست تا برای دفاع از میهن به کردستان بیایند. میگفت ما در آنجا غریب و تنها ماندهایم و کسی نیست که به ما در حفاظت از دکلهای مخابرات کمک کند. تشویق پدرم و همراهی او باعث شد تا محسن و جواد با آنکه سن زیادی نداشتند اعلام آمادگی کنند و به جبهه کردستان اعزام شوند و این قضیه قبل از اعزام رسمی این دو شهید به جبههها بود.

هدایای بنیاد شهید، تقدیم به نیازمندان

یکی از بهترین صفاتی که پدرم به آن متصف بود زهد و عدم دنیا طلبی این مرد بود. با اینکه به واسطه پدر چهار شهید بودن، بنیاد شهید به طور ماهانه هدایایی را ارسال میکرد اما پدرم مطلقا این هدایا را استفاده نمی کرد و میگفت که من به حقوق بنیاد نیازی ندارم. با همان حقوق بازنشستگی تامین اجتماعی که دریافت میکرد روزگار می گذراند و سالها بنده متولی توزیع هدایای بنیاد بین نیازمندان و اقشار آسیبپذیر بودم. ازهمین قبیل اقدامات خیرخواهانه ایشان سقاخانهای است که در گلزار شهدای دارالسلام کاشان با هزینه ایشان ساخته شد تا محلی برای زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا باشد.

مدالی که از دست رئیسجمهور گرفته نشد

به شدت از مطرح شدن پرهیز داشت و علیرغم آنکه در شهر کاشان ایشان را به خوبی میشناختند اما بسیار ساده و خاکی و به دور از تکلف زندگی میکرد. در بی اعتنایی این بزرگوار به دنیا شاید همین خاطره کافی باشد که در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی از دفتر ایشان با ما تماس گرفته و گفتند که قرار است طی مراسمی که در تهران و با حضور رئیسجمهور برگزار میشود از جنابعالی که پدر چهار شهید هستید تقدیر به عمل بیاید و از دست رئیس جمهور نشان درجه یک ایثار بگیرید.

وقتی این موضوع را به اطلاع پدر رساندیم او با بیاعتنایی کامل از کنار آن رد شد و هرچقدر که ما اصرار کردیم که این مراسم با حضور رئیس جمهور برگزار می شود ایشان زیر بار نرفتند. می گفتند که من پسرانم را در راه خدا داده و با او معامله کرده ام. در آخر هم مادرم به تنهایی برای دریافت نشان ایثار به تهران رفتند. زهد و بیاعتنایی وی به دنیای مادی از همین جا مشخص میشود.

پدر شهیدی که خدمتگزار همسرش بود

با آنکه سن نسبتا زیادی داشت و خودش از ناراحتیهای جسمی بسیاری رنج می برد اما نسبت به مادرم ، عطوفت مثال زدنی و خاصی داشت. با آن سن بالا در کارهای خانه بسیار کمک حال مادر بود. از آشپزی گرفته تا شستشوی ظروف بدون اینکه این موارد را برای خودش کسر شان تلقی کند انجام می داد. در امور شخصی اش به شدت منظم بود و جای هرچیزی را در خانه به درستی معین کرده بود و می دانست. برای مادرم به سبب ناراحتی پایی که داشت جورابهای مخصوصی بافته بود و خودش آنها را به پای مادرم میپوشاند.

عاشق و شیفته رهبری

عشق به رهبری و کردار ایشان یکی از ارادتهای پدرم به حضرت آقا بود. حدود ده دوازده سال پیش مقام معظم رهبری به صورت خاص به کاشان سفر کردند. جمعیت بسیاری در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم در حالی که عکس بسیار کوچکی را از پسران شهیدش در دست گرفته بود در گوشه ای ایستاده بود. حضرت آقا در هنگام عبور با آن دقت نظر خاصی که از معظمله سراغ داریم متوجه پدرم می شود و از حرکت باز می ایستند. نزد پدرم می آیند و در حالی که لبخند می زدند از او می پرسند که این چهار شهید فرزندان خودتان هستند؟  پدرم می گوید: بله. حضرت آقا پدرم را درآغوش می کشند و با ملاطفت خاصی با وی صحبت می کند.

عصر همان روز که این اتفاق رخ داده بود؛ در منزل مرحوم حاج آقای یثربی امام جمعه فقید کاشان دیدار ویژه ای برای خانوادههای شهدا ترتیب داده می شود. زمانی که حضرت آقا پدرم را میبینند این جمله را میگویند که "چه توفیقی برای بنده دست داده است که امروز برای دومین بار شما را ملاقات می کنم".

یک سال پیش از این نیز پدرم به همراه مادرم برای دیدار با مقام معظم رهبری عازم تهران می شوند. خانوادههای بسیاری در حسینیه امام خمینی بیت رهبری جمع شده بودند. فرماندههان عالی رتبه سپاه مانند سردار جعفری نیز حضور داشتند. نوبت دیدار پدر و مادرم که می رسد حضرت آقا بعد سلام و احوالپرسی از پدرم می پرسد که آیا من در سفر به کاشان منزل شما آمده ام؟ که پدرم جواب می دهد:خیر تاکنون توفیق نداشته ایم که میزبان شما باشیم. حضرت آقا با همان لبخند همیشگی می گویند که بنده تعجب می کنم که چطور منزل شما نیامده ام. سپس به شوخی گفتند: اگر این دفعه کاشان بیایم حتما یک هفته درمنزل شما خواهم ماند!

در همین جلسه وقتی حضرت آقا متوجه می شوند که مادرم صاحب دوازده فرزند هستند بسیار مسرور میشوند و از مادرم به خاطر اینکه چنین فرزندان متدین و با شهامتی را به جامعه تحویل داده اند تشکر و قدردانی میکنند.

اردات عمیق پدرم به شخص مقام معظم رهبری برای هر کسی که پدرم را میشناخت روشن و واضح بود. پدرم بارها به من گفته بود که تنها غصهای که دارد غصه مقام معظم رهبری است به این خاطر که ایشان از برخی رفتارها و عملکردها ناراحت هستند.

در ایام بستری پدرم در بیمارستان خاتم الانبیا در تهران، زمانی که دفتر حضرت آقا متوجه شده بود که پدر شهیدان بارفروش در بیمارستان بستری شده است قرار براین شد که ایشان به بالین پدرم برای عیادت تشریف بیاورند که متاسفانه عمر پدرم کفاف این دیدار را نداد.

فرزندانی از جنس  صبر و شهامت

شهید محسن بسیار جوان شجاع، نترس و خودداری بود وشاید درعملیات رمضان بود که قبل از دستور فرمانده با موشک آرپیجی به یک تانک T 72   حمله کرده بود و با آنکه این تانک از نمای روبرو غیرقابل نفوذ و ضد ضربه است توانسته بود از کنار به آن ضربه زند. زمانی که فرمانده به او گفته بود که چرا قبل از دستور من اقدام به تیراندازی کردی؟ پاسخ داده بود: خب، تشخیص دادم که الان موقعیت مناسبی برای حمله و یورش است!

با این وجود بسیار آدم صبوری بود و درباره جراحتهایی که برمیداشت ابدا با کسی صحبت نمیکرد. در تک فاو زمانی که در منطقه نعل اسبی به همراه دیگر برادرم یعنی شهید جواد در خط مقدم نبرد، مشغول عملیات و حمله به دشمن بودند؛ تیر مستقیمی به گردنش اصابت میکند و درکمال صبر از این موضوع چیزی به جواد بروز نمیدهد در حالی که جواد درکنار او مشغول دفاع بود.

محسن در همان حال چفیه اش را برای جلوگیری از خونریزی به گردنش میبندد و تیر نیز در زیر پوست گردنش جا خوش میکند تا زمانی که به اصرار اعضای بهداری در جبهه به تهران منتقل میشود. اما تا آن روز از این ماجرا چیزی به ما نگفته بود تا زمانی که از طریق یکی از همرزمانش در کاشان متوجه جراحت او شدیم.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
محمدحسن ابوحمزه
|
-
|
۱۷:۵۳ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۲
0
1
استقبال از پدر
جلوی در بهشت شلوغ شده بود ، بوی گل های زیبای و رنگانگ غوغا کرده بود. صدای دهل و سرنا تا دورها می رفت. جمعیتی از بهشتیان به استقبال آمده بودند فرشتگان با جدیت در پرواز بودند و مشغول پذیرایی از میهمانان . چهار برادر روی تختی از گل نشسته بودند فرشتگان آنها را مقابل در بهشت قرار دادند که صدایی در فضا پیچید و خیر مقدم گفت به حاج علی بار فروش.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار