پدر، کفاش ساده بازار بود. وضع مالی خوبی نداشتند اما حساسیت روی تربیت بچهها چنان نزد پدر ارزش داشت که چند سال بعد وقتی بچه ها به سن جوانی رسیدند نتیجه زحمات پدر را با نثار خون خود جبران کردند و بالاترین مدال افتخار را برای خانواده ملا سلیمانی به ارمغان آوردند. هر پنج برادر خانواده ملاسلیمانی اهل جبهه و جنگ شدند.
اکبر، فرزند اول، سه بار به جبهه ها اعزام شد و به قول خودش خاطرات شیرینی را از آن دوران و به خصوص عملیات والفجر 8 به خاطر دارد. اصغر، احمد، محمود و حسن چهار برادر دیگری بودند که جبهه رفتند. از این بین اصغر جانباز و سه برادر دیگر شهید شدند. پس از این، خانواده ملاسلیمانی مزین به نام سه شهید از تبار بزرگ مردان این دیار شد تا نام ملاسلیمانی ها بر صفحات تاریخ کشور بدرخشد. متن زیر بخش دوم گفت و گوی صمیمانه خبرنگار جهاد و حماسه دفاع پرس با اکبر ملاسلیمانی برادر سه شهید و یک جانباز دفاع مقدس است.
احمد در بخش چاپ و نشر به عنوان کارگر ساده مشغول به کار بود. با شروع غائله کردستان دلش طاقت نیاورد و استعفا داد بعد هم رفت سپاه. به دنبال احمد اصغر و حسن هم به سپاه رفتند. اولی که به سپاه رفت به کردستان اعزام شد و از ابتدای غائله کردستان در آنجا حضور داشت تا جایی که به فرماندهی گردان فتح هم رسید.
بچه خیلی مظلومی بود، مخصوصا زمان مدرسه این مظلومیت در تمامی رفتارش مشخص بود. یک بار چندتا آدم لاابالی به اصغر برادر دیگرمان که لباس سپاهی به تن داشت متلک انداخته بودند. اصغر آمده بود خانه تا لباسش را در بیاورد و به حساب آن چند نفر برسد. اصغر تعریف می کرد که احمد وقتی عصبانیت من را دید پرسید: به تو توهین کردند یا به اسلام؟ گفتم به خودم توهین کردند. گفت اگر به اسلام توهین کردند من هم همراهت می آیم ولی اگر با خودت کار داشتند اشکالی ندارد ازشان بگذر.
در محلی که زندگی می کردیم کوچه باریکی قرار داشت که جوی وسط کوچه به دلیل کوچکی گاهی مواقع آب درون آن جمع می شد که وضعیت بدی را ایجاد می کرد. یکبار مثل اینکه کسی فرش شسته بود و اب زیادی جوی را گرفته بود. یکی از همسایه ها سر همین موضوع خیلی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. احمد می رود بیرون که ببیند چه اتفاقی افتاده همسایه هم هرچه می خواهد به او می گوید. احمد فقط نگاهش می کند تا صحبتهای همسایه تمام شود فقط تنها حرفی که می زند می گوید: این مطلب را آرام هم می توانستی بگویی. نیم ساعت بعد مرد همسایه در خانه را می زند و از احمد عذر خواهی می کند بعد هم به احمد می گوید: تو به من یاد دادی که آدم نباید زود عصبانی شود.
یکبار که به مرخصی آمده بود از احمد خواستم نکته ای بگوید که تحفه مان باشد. گفت: داداش زمانی که بین تو و دشمن تنها یک تخته سنگ فاصله هست و تو این طرف سنگ هستی و ضد انقلاب آن طرف سنگ ایمانت معلوم می شود. در مبارزه، گریختن و حمله کردن است که ایمان انسان ها سنجیده می شود. احمد توی کارهایش خیلی تقوا داشت تا جایی که نمی خواست حتی مایی که خانواده اش هستم چیزی بدانیم.
از همان کودکی هم به نماز اول وقت اهمیت می داد. در دبیرستان، نماز جماعت صبحش در مسجد ترک نشد تا آنجا که پدرم نقل می کرد من از نشاط مسجد رفتن احمد تعجب می کنم و عاقبت خوبی را برایش می بینم.
در مرحله دوم عملیات بیت المقدس در منطقه دارخوین زمانی که فرماندهی گردان فتح را برعهده داشت مورد اصابت خمپاره قرار می گیرد. هلیکوپتر او را تا بوشهر می برد که در همان هلیکوپتر شهید می شود.
هنگامی که تعاون سپاه جنازه برادرم را اورد برادر کوچکترم حسن بالا سر جنازه خیلی بی تابی کرد. می گفت که فردا می خواهم به جبهه بروم. همین شد که بعد از شهادت احمد حسن هم به استخدام سپاه درآمد.