دو خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات «محمدعلی جعفری » از استان یزد است که در ادامه میخوانید.
خاطره اول
بعد از شکسته شدن خط دشمن توی شلمچه، ما را سوار قایقها کردند تا به آن طرف آب برسانند. من وسط قایق نشسته بودم و چند نفری هم گوشههای قایق را چسبیده بودند. یک شبانهروز نخوابیده بودم و خیلی خوابم میآمد، طوری که وسط آن همه سر و صدا و شلیک توپ و خمپاره، چند دقیقه یک بار چرت میزدم.
هر بار که خوابم میبرد و سرم کج میشد، کلاهآهنی از روی سرم میافتاد و صدای «شپلق» بلندی میکرد. من هم دوباره کلاهم را برمیداشتم و خوابآلود روی سرم میگذاشتم. جالب اینکه با هر بار افتادن کلاه من، بچهها هم شیرجه میرفتند کف قایق. آمادگی جسمانی و نظامی خوبی داشتند؛ اما حساب این را نمیکردند که آن صدا از کجا میآید و الزاماً نباید صدای انفجار گلوله توپ یا خمپاره باشد.
بار آخری که کلاهم به کف قایق افتاد،
یکی از همرزمها که نزدیک من نشسته بود، متوجه قضیه شد. آمد کنارم و یواشکی در گوشم
گفت: «برادر! حالا دیگه این بند کلاهت رو سفت کن!» بعد هم گفت: «اگه صدام ما رو نکشه
تو با این کلاهت همه ما رو دقمرگ میکنی.» زیرچشمی به بچههای توی قایق نگاه کردم
و آرام دستم را بردم به طرف بند کلاهم.
خاطره دوم
در عملیات کربلای 5 بعد از اینکه خط تثبیت شد و خیال فرماندهان هم از پاتکهای دشمن راحت شد، به بچههای گردان ما دستور دادند تا به عقب برگردیم.
«گلمحمدی» فرمانده گروهان ما، خودش آمده بود تا نیروهایش را جمع کند و به عقب ببرد. وقتی به ماشین تویوتای ما رسید با صدای بلند به راننده ما گفت: «برادر! چرا وایسادی؟! زود راه بیفت!» راننده هم چشمی گفت و با یک استارت ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
من عقب تویوتا بودم. با چشمهای خودم دیدم، همین که راه افتادیم یک گلوله خمپاره خورد درست همانجایی که ما چند ثانیه پیش آنجا بودیم. اگر فرمانده ما از راه نرسیده بود و دستور حرکت نمیداد، همگیمان دود شده بودیم و به هوا رفته بودیم، یا حداقل مجروح و زخمی شده بودیم.
بعد از حرکت هم به فاصله هر یک متر که ما جلو میرفتیم،
یک گلوله پشت سر ما منفجر میشد. انگار رد ما را گرفته بودند و تا ماشین ما را نمیزدند
دستبردار نبودند. تا از منطقه دور نشدیم، خیالمان راحت نشد که دیگر نمیتوانند ما
را بزنند.
انتهای پیام/