به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات
امیران» مجموعه خاطرات جمعی از اميران ارتش جمهوری اسلامی ايران در دفاع مقدس
است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و
تدوین شده است. خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امير «علیمحمد طاهری» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران
دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
... اواخر تیرماه سال 1364 بود. به ما دستور دادند که روی ارتفاعات قلاجه مستقر شویم. قرار بود عملیاتی در منطقه سومار انجام شود و یگان ما قبل از شرکت در عملیات، باید تعمیر و نگهداری وسایلاش را انجام میداد.
بالای قلاجه منطقهای باز و وسیع بود که درختان ون و بلوط زیادی داشت و هوایش خنک و مطبوع بود. استقرار یگان در قلاجه، این فرصت را به نیروها میداد که بعد از چندین ماه حضور در منطقهی عملیاتی، استراحتی نموده و کار بازسازی و تعمیر و نگهداری یگان را انجام دهند؛ چون نه با عراقیها درگیر بودیم و نه مردم منطقه برایمان مشکلساز بودند. گاهی من به ایلام میرفتم تا به خانوادهام سر بزنم. آن موقع به علت بمبارانهای پیدرپی هواپیماهای عراقی، خانوادهام در شهر ایلام نبودند. از آنجایی که پدرم در منطقه «چوار» زمین داشت، خانوادهام به کمک او در آنجا چادر زده و علیرغم فقدان همهی امکانات، به همراه سایر مردم آوارهی ایلام، مظلومانه در مقابل هجوم بیرحمانهی دشمن مقاومت میکردند.
یک روز برای دیدن خانوادهام به همراه فرمانده گردان تا پاسگاه قلاجه آمدم. ایشان اصرار داشت تا ایلام مرا برساند؛ اما من قبول نکردم و گفتم:« اینجا ماشین زیاد است، شما بروید.»
نیروهای ژاندارمری آن زمان کار حفاظت از پاسگاهها را برعهده داشتند. یکی از سربازهایی که آنجا بود خیلی درشت و تنومند بود. چون لباس نظامی تنم بود به او گفتم: «ماشینی که خانواده در آن نباشند را برایم نگهدار تا مرا به حوالی ایلام برساند.» سرباز احترام نظامی گذاشت و سر جاده ایستاد. ماشینی داشت از دور میآمد و دو نفر سرنشین داشت. به ماشین اشاره داد که بایستد. سرباز رفت و با رانندهاش صحبت کرد و گفت: «جناب سروان را تا ایلام برسانید.» آنها هم قبول کردند.
نگاهی به ماشین انداختم، پیکان نو و بدون شمارهای بود. در عقب را باز کردم و سوار شدم. از پاسگاه قلاجه که به راه افتادیم، سکوت سنگینی بین ما حاکم شد. راننده کار خودش را میکرد و مرد جوانی که کنارش نشسته بود، توی حال و هوای خودش زیر لب ذکر میخواند. خیلی کنجکاو بودم بدانم او کیست؟ اما آنها چیزی نمیگفتند، من هم چیزی نپرسیدم.
به نزدیکیهای اولین تونلی که به طرف ایلام میرفت، رسیدیم. از تونل که عبور کردیم، چادرهای مردم جنگزده ایلام دیده میشد. همزمان با خروج ما از داخل تونل، توپهای پدافند هوایی شروع به شلیک کردند.
مردی که کنار راننده نشسته بود یک دفعه از حال و هوای خودش بیرون آمد و نگران بمباران اردوگاه آوارگان شد. با دیدن ستون دودی که از اطراف اردوگاه بلند میشد، گفتم: «نگران نباشید، این دود، دود بمباران نیست! احتمالاً اهالی منطقه چیزی را آتش زدهاند.»
کمی که جلوتر رفتیم، چادرهای مردم آواره را دیدیم که کنار یکدیگر برپا شده بود و کمی دورتر از چادرها، کپهای در حال سوختن بود. مرد جوان که با دیدن آن صحنه خیالش راحت شده بود که آسیبی به اردوگاه مردمی نرسیده برگشت و به من گفت: «راست گفتی، دود بر اثر آتشسوزی بود. گفتی کجا میروی؟!»
گفتم:« چوار ایلام.»
خیلی کنجکاو بودم، بدانم او کیست؟! فرصت را غنیمت شمردم و با عجله پرسیدم: «ببخشید! میتوانم بپرسم شما کی هستید؟!»
خودش چیزی نگفت، اما رانندهاش که ایلامی بود، لبخندی زد و گفت: «جناب سروان، ایشان مهندس «عطایی» استاندار ایلام هستند.»
آقای عطایی گفت: «حالا که ما را شناختی، راستش را بگو، واقعاً ایلام میروی؟»
گفتم: «بله، خانوادهام در همین نزدیکیها و مثل این مردم، زیر چادر زندگی میکنند، میروم تا سری به آنها بزنم.»
مسافت باقیمانده از «گلهزار» تا «چوار» را با هم حرف زدیم و درد دل کردیم.
به چوار که رسیدیم، از آنها خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. آقای عطایی وقتی دوباره چشمش به اردوگاه آوارگان افتاد، یک دفعه حالت چهرهاش عوض شد. میدانستم که از چنین شرایطی ناراحت است، اما چه میشد کرد، جنگ بود و با کسی شوخی نداشت!
انتهای پیام/